eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت160 قرار می شود جمعه اولین جلسه‌ی دوره‌ی قرآن را در خانه مان برگزار کنیم و اگر استقبال شد ادامه دهیم‌. برای این که آبرومند باشد من هم می گویم شله زرد بدهیم و همان روز هم قول کمکش را از نرجس خاتون می گیرم. شب با مرتضی به دنبال برنج و شکر می رویم. قیمت ها سرسام آور است، هر جا می رویم مگر زیر قیمت پیدا می شود! آخر شب شده و من هم از بس چک و چانه زده ام جانی ندارم‌. اصرار می کنم برگردیم اما مرتضی می گوید انتهای این خیابان هم یک مغازه است. به اجبار قبول می کنم و در کنار هم خیابان طولانی را طی می کنیم. تنها یک چراغ مغازه روشن است و آن هم مغازه ای که کلاً نه متر هم نمی شود! توی مغازه پیرمرد با کلاه سبز سیدی نشسته و نوار قرآن زده است. از فضای آن مغازه خوشم می آید و باهم وارد می شویم. سلام می دهیم و پیرمرد با جا به جا کردن عینک ته استکانی اش لبخند می زند و می گوید: _علیک سلام باباجون، بفرما تو. تعجب می کنم پیرمرد تنها تا این موقع شب کرکره‌ی مغازه اش را پایین نداده. مرتضی می پرسد که برنج دارد یا نه. پیرمرد با خوشرویی می گوید: _بله که دارم! برنج اعلا دارم اونم از شمال رسیده. از برنج اعلا اش تعجب نمی کنم اگر چه کلی جنس بنجول در این یک شب دیده ام. سر کیسه را با چاقو باز می کند و می گوید: _بفرما! اینم برنج مرغوب. مرتضی جلو می رود و دستی توی کیسه می برد؛ برنج را بو می کند و مرا صدا می زند. به طرفش می روم و مشتم را از برنج پر می کنم. عجب عطری... تا به حال همچین برنجی ندیده بودم! مرتضی از قیمتش می پرسد و باز متعجب می شویم. قیمتش زیر تمام قیمت های برنج هایی بود که همه می گفتند. البته برنجش با آن ها قابل مقایسه نبود! همان طور که بهت زده بودم گفتم شاید پیرمرد نمی داند در بازار چه خبر است. برای همین بد نیست به او بگویم و فکر نکند سرش را کلاه گذاشته ایم! لب می زنم: _حاج‌آقا این برنج شما باید قیمتش خیلی بیشتر باشه. ما برنجای بنجول دیدیم که قیمتش دو برابر برنج شما بود! بر لب های پیرمرد که تا آن موقع ذکر می چرخید، تبسمی می نشیند و می گوید: _میدونم بابا! ولی قیمت من همینه! اونا قیمت واقعی شونو نمیگن ولی من قیمت واقعیمو میگم. این برنج با دستای خودم و زن و بچم چیده شده و این شکلی شده. من هر موقع پاش نشستم شکر خدا و ذکرشو میگفتم درست نیست برای سود بیشتر قیمتشو بکشم بالا. خدا به پول حلال برکت میده. چراغی از نورانیت توی چشمانش روشن است و فروغش ما را مبهوت خود کرده. شکر و برنج را به قیمت خوبی می خریم و از آن روز با هم قصد می کنیم از آن جا خرید کنیم. نه برای این که صرفا قیمت اجناسش مناسب است! برای این که اجناس آن مغازه حلال و پاکیزه حاصل می شود. کیسه ها را گوشه‌ی آشپزخانه می چینم تا فردا از نرجس خاتون کمک بخواهم و باهم پاکشان کنیم. مرتضی هم که خستگی امانش نداد بعد از اتمام کارها خوابید. بلند می شود و چند رکعت نماز می خوانم. توی نماز خوب اشک می ریزم و دلم را سبک می کنم. بعد هم می خوابم، آن قدر خوب خوابم می برد که نمیفهمم کجا هستم. در عالم رویا زنی را میبینم که نور او را احاطه کرده است. چند بچه‌ی قد و نیم قد دورش را گرفته اند. بچه ها چشم شان به من که می افتد به طرفم می آید اما طولی نمی کشد که از خواب می پرم. دستی به صورتم میکشم و به خواب عجیبیم فکر می کنم. مثل همیشه مرتضی ای نیست! دستی به سر و روی خانه می کشم و به دنبال نرجس خاتون می روم. او هم چند همسایه را صدا می زند و باهم به خانه‌ی ما می آیند. همسایه ها نگاه هایشان را به خانه می دوزند و یکی از آن می گوید: _خونه‌ی قدیمیه اما بدک نیست. دیگری ماشاالله ای می گوید. فرش پهن می کنم و کیسه های برنج را یا علی کنان با حیاط می بریم‌. دیروز نرجس خاتون همه را به دوره‌ی قرآن دعوت کرده. همگی از هر دری حرف می زنند؛ خیلی جاها غیبت می کنند و حالم گرفته می شود. یک بار هم که نمی توانم تحمل کنم می گویم: _ای بابا اگه بنا به عیب گفتنه بیاین عیبای همو بی رودربایستی بگیم. اینجوری هم کار بدی نمیشه و هم خودمونو اصلاح می کنیم. ولی از حرفم خوششان نمی آید و ترجیح می دهند غیبت را کنار بگذارند. از بس نشسته ام کمرم خشک شده. می روم و پشتی برمی دارم تا همسایه ها تکیه بدهند اما خودم کناری می نشینم. ظهر کار تمام می شود و هر کس دنبال کار خودش می رود. نرجس خاتون می گوید چون فردا صبح می خواهیم شله زردها را بدهیم از شب به پخت آن شروع کنیم. من هم قبول میکنم و عصر چند ساعتی می خوابم تا جان داشته باشم. بعد از نماز مغرب و عشا مرتضی قابلمه‌ی نرجس خاتون را می آورد و دیگ را رو به راه می کنیم. برنج ها قل قل می کنند و دانه هایشان باز می شود . 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت161 عطر برنج کوچه را برداشته و نرجس خاتون با تعجب می پرسد: _عجب برنجایی! از کجا خریدین؟ ماجرای پیرمرد را برایش می گویم. در همین میان بچه های نرجس خاتون جایی از خانه نمانده که نگشته باشند. مرتضی برای این که سرگرم شان کند تاب برایشان بسته و نوبتی بازی می کنند. یادم می افتد که قرآن به اندازه نداریم و از مرتضی میخواهم فکری کند. مرتضی هم پیشنهاد می دهد از مسجد نزدیک خانه بگیریم و بعدا پس شان دهیم. باهم به مسجد می رویم و از متولی مسجد می خواهیم سی جلدی قرآن به ما امانت بدهد. متولی زیر بار نمی رود و می گوید من شما را نمی شناسم. نا امیدانه قصد برگشتن می کنیم که مردی صدایمان می زند. وقتی برمی گردم و چهره ای را می بینم از خودم می پرسم من کجا او را دیده ام؟ مرتضی با صمیمت به او دست می دهد و می گوید:" خوبی آقامصطفی؟" با شنیدن نامش تازه می فهمم این جوان کیست! سلام می دهم و خواسته ‌ی مان را مطرح می کنیم. بعد هم مرتضی او را در جریان مسائل قرار می دهد و آقامصطفی نظرمان را تایید می کند. خلاصه با سی جلد قرآن به خانه برمی گردیم. نرجس برایم باقی کارها را توضیح می دهد چون بچه هایش بی قراری می کنند و می خواهد برود. با دقت گوش می دهم و گاهی هم یادداشت می کنم. تشکر می کنم و چند قدمی برای بدرقه اش می روم. تا صبح با چشمانی پف کرده پای اجاق ایستاده ام. اذان صبح را که می دهند خاکستر اجاق هم سرد می شود و با کمک مرتضی دیگ را برمی داریم‌. چشمانم از بی خوابی رنگ خون به خود گرفته اند. مرتضی که حال و روزم را می بیند اصرار می کند بخوابم اما من هنوز کار جا کردن شله ها را انجام نداده ام. _مرتضی نمیتونم بخوابم تا اینا رو تموم نکردم. _مگه چه کاری مونده؟ _اینا رو باید توی این کاسه ها بریزیم! تا سپیدی روز چیزی نمونده! دستم را می گیرد و به خانه می برد. دستور می دهد بخوابم و او خودش تمام کارها را انجام بدهد. دلم برایش می سوزد و نمی خواهم اول صبحی خسته راهی چاپخانه شود. جلوی اصرار هایش مقاومت بی جاست! آخر سرم به بالشت نرسیده خواب خودش را به من می رساند و چشمانم بسته می شود. با صدایی مرتضی از خواب می پرم. با استرس به اطرافم نگاه می کنم و می پرسم: _ساعت چنده؟ با خونسردی نگاهم می کند و لب میزند: _فکر کنم هفت شده. _واای! چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟ ساعت ۹ میان! _اووه کو تا نُه! سریع بلند می شوند و به حیاط می روم. با دیدن کاسه های تزئین شده‌ی شله زرد خشکم می زند! یکهو از کنارم صدایش را می شنوم که می گوید: _خب من برم! فکر کنم با تاخیرم برسم چاپخونه. این قدر با ظرافت و دقت با دارچین و خلال بادام تزئین شده بودند که فکر نمی کردی کار یک مرد باشد! شرمسارانه نگاهش می کنم و کتش را به دستش می دهم. نگاهم را ازش می دزدم و لب می زنم: _چرا زحمت کشیدی؟ _عه، میخواستی ثوابا رو برای خودت جمع کنی؟ شوخی اش را خوب می فهمم، نمی خواهد بگوید برای من است! من هم پرویی می کنم و می گویم: _اینا ثواب نیست، بخاطر من کردی نه؟ کتش را می گیرد و خودش را به نشنیدن می زند. خب مرد است و نمیتواند مثل یک زن احساساتش را جار بزند. کلید را برمی دارد و توی چشمانم زل می زند و می گوید: _التماس دعا... مثل خمیری وا می روم! انتظار شنیدن چیز دیگری داشتم. از پله ها پایین می رود و با نگاهم همراهش می روم. پرده را می خواهد کنار بزند که مکث می کند و بر می گردد. سرش را پایین می اندازد و می گوید: _آره، همش مال تو بود! حالا التماس دعا... دستم را بالا می آورم و با او خداحافظی می کنم. توی پوست خودم نمی گنجم، دلم می خواهد خوشبختی ام را با او قاچ کنم و هر دو مزه اش را باهم بچشیم. کاسه ها را به اتاق می برم و خانه را جارو می کنم. از سر و صدای هومن و نادر (بچه‌های نرجس‌خانم) میفهمم نرجس خانم درحال آمدن است. در را می زنند و برایش در را می گشایم. نرجس خاتون در را باز می گذارد و می گوید بعضی ها زودتر می آیند. لباس هایم را با دامن بلند و کت نباتی رنگ عوض می کنم و چادر قهوه ای می پوشم. نرجس با دیدن شله زرد ها کلی تعریف می کند و می چشد. مزه اش هم خوب شده، نه شیرینی شده که دل را بزند نه هم بی مزه. کم کم یا الله همسایه ها بلند می شود و به استقبال شان می روم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر نباشے سنگ روے سنگ بند نمیشود کہ هیچ... آسمان بہ زمین میرسد! میدانم کہ هستے…! فقط کاش پیدایت مےکردم…🕊💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
.. بابت‌همه‌ی‌اون‌لحظه‌هایی‌که میتونستی‌مچمو‌بگیری، امادستموگرفتی...🙃❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: هرڪسی‌بی‌ادعاتربود،بالاترنشست؛ آبرومندَنددردرگاھ‌تو،افتادھ‌ها..!🙂❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊