eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
گࢪچھ‌این‌شهر‌شلوغ‌است؛‌ولۍباور‌ڪن..، آنچنان‌جاےتُـو‌خالیست؛صدا‌مۍ‌پیچد..،!' ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت159 نرجس خاتون که مشخص است وزن بچه کمرش را به درد آورده، لب می زند: _نه والا! فقط اگه کسی جایی بخواد بره، مناسبتی مثل محرم باشه. وگرنه که نه! _آخه ما محله قبلیمون دوره قرآن می گرفتن. میگم خوبه ما هم توی محل بگیریم. در کنارش از احوال هم خبردار میشیم و کمک می کنیم بهم. _فکر خوبیه، ولی نمیدونم اهالی استقبال می کنن یا نه. _من میگم امتحان کنیم. خیلی ثواب داره، ما بانی خیر بشیم. اولین جلسه هم من میگیرم! اینطوری بیشتر آشنا هم میشیم. معصومه هم از راه می رسد، پیاله را از دستش می گیرم و بعد از تشکر خداحافظی میکنم. چند قدمی که دور می شوم، می گویم: _ان شاالله بازم مزاحم میشم، یا نه... شما بعد از ظهر تشریف بیارین منزل ما تا بیشتر صحبت کنیم. سرش را تکان می دهد و می گوید: _چشم میام. لبخندی میزنم و به خانه می آیم. مشغول ماست درست کردن می شوم و بعد ناهار درست می کنم. حیاط را آب و جارویی می کنم. خورشید به بالای سرم رسیده که دست از کار می کشم. آب را می بندم و روی پله ها می نشینم تا خستگی از تنم بیرون رود. کمی بعد صدای در می آید و می پرسم: _کیه؟ _منم. شنیدن صدای مرتضی خستگی را از تنم بیرون می کند. با خنده در را به رویش باز می کنم، دستانش را پشتش قایم کرده و هر چه سرک می کشم نمی گوید که چیست. در آخر نایلونی را جلویم می گیرد و می گوید: _تقدیم به خانم مهربون و زحمت کشم. لبخند می زنم و از دستش می گیرم. می فهمم حتما از جای گران فروشی خرید کرده که توی نایلون برایش پیچیده اند. از توی نایلون رومیزی ترمه در می آورم و با بهت نگاهش می کنم. با نگاهم در چهره اش قدم برمی دارم و لب میزنم: _اینا که خیلی گرونه! چرا خریدی؟ اخم می کند و می گوید: _خب باشه! یعنی من وسعم نمیرسه یه رومیزی ترمه برات بخرم؟ یاد آن روزی می افتم که با دیدن مغازه‌ی فروشی دلم غنج رفت. آن روز من تقاضایی از مرتضی نکردم و فقط گفتم دوست دارم اما او یادش بود و برایم خرید! لب هایم را می چینم که گل خنده بر لبانم شکوفه می زند. واقعا این همه محبت را چگونه جواب بدهم؟ با شرمساری به او می گویم: _یعنی تو اون روزو یادته؟ من که منظورم این نبود که برام بخری! _ازون روز چند باری رفتم همون مغازه. تو که هیچ وقت چیزی نمیخوای ازم ولی من دلم خواست برات بخرم! _چجوری محبتاتو جبران کنم؟ _تنها چیزی که آدم بی توقع خرجش میکنه محبته! من ناراحت میشما اینو میگی، همین که با این وضع میسازی و کنارم هستی از سرمم زیاده. لبم را گاز می گیرم و کیلو کیلو قند در دلم آب می شود. داخل می رویم و ناهار را برایش می کشم. به او می گویم که رفته ام خانه‌ی نرجس خاتون و پیشنهادی داده ام. مرتضی اعلام موافقت می کند و می گوید: _خیلی خوبه! قرآن توی این خونه بپیچه خودش خیلی خوبه. این که نیت خوب دیگه ای هم داریم که نگم برات... مرتضی بعد از ناهار و خیلی زود می رود. بعد از ظهر نرجس خاتون به خانه مان می آید. فرشی توی ایوان پهن می کنم و چای می ریزم. کمی باهم گپ می زنیم و پیشنهادم را می پذیرد. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت160 قرار می شود جمعه اولین جلسه‌ی دوره‌ی قرآن را در خانه مان برگزار کنیم و اگر استقبال شد ادامه دهیم‌. برای این که آبرومند باشد من هم می گویم شله زرد بدهیم و همان روز هم قول کمکش را از نرجس خاتون می گیرم. شب با مرتضی به دنبال برنج و شکر می رویم. قیمت ها سرسام آور است، هر جا می رویم مگر زیر قیمت پیدا می شود! آخر شب شده و من هم از بس چک و چانه زده ام جانی ندارم‌. اصرار می کنم برگردیم اما مرتضی می گوید انتهای این خیابان هم یک مغازه است. به اجبار قبول می کنم و در کنار هم خیابان طولانی را طی می کنیم. تنها یک چراغ مغازه روشن است و آن هم مغازه ای که کلاً نه متر هم نمی شود! توی مغازه پیرمرد با کلاه سبز سیدی نشسته و نوار قرآن زده است. از فضای آن مغازه خوشم می آید و باهم وارد می شویم. سلام می دهیم و پیرمرد با جا به جا کردن عینک ته استکانی اش لبخند می زند و می گوید: _علیک سلام باباجون، بفرما تو. تعجب می کنم پیرمرد تنها تا این موقع شب کرکره‌ی مغازه اش را پایین نداده. مرتضی می پرسد که برنج دارد یا نه. پیرمرد با خوشرویی می گوید: _بله که دارم! برنج اعلا دارم اونم از شمال رسیده. از برنج اعلا اش تعجب نمی کنم اگر چه کلی جنس بنجول در این یک شب دیده ام. سر کیسه را با چاقو باز می کند و می گوید: _بفرما! اینم برنج مرغوب. مرتضی جلو می رود و دستی توی کیسه می برد؛ برنج را بو می کند و مرا صدا می زند. به طرفش می روم و مشتم را از برنج پر می کنم. عجب عطری... تا به حال همچین برنجی ندیده بودم! مرتضی از قیمتش می پرسد و باز متعجب می شویم. قیمتش زیر تمام قیمت های برنج هایی بود که همه می گفتند. البته برنجش با آن ها قابل مقایسه نبود! همان طور که بهت زده بودم گفتم شاید پیرمرد نمی داند در بازار چه خبر است. برای همین بد نیست به او بگویم و فکر نکند سرش را کلاه گذاشته ایم! لب می زنم: _حاج‌آقا این برنج شما باید قیمتش خیلی بیشتر باشه. ما برنجای بنجول دیدیم که قیمتش دو برابر برنج شما بود! بر لب های پیرمرد که تا آن موقع ذکر می چرخید، تبسمی می نشیند و می گوید: _میدونم بابا! ولی قیمت من همینه! اونا قیمت واقعی شونو نمیگن ولی من قیمت واقعیمو میگم. این برنج با دستای خودم و زن و بچم چیده شده و این شکلی شده. من هر موقع پاش نشستم شکر خدا و ذکرشو میگفتم درست نیست برای سود بیشتر قیمتشو بکشم بالا. خدا به پول حلال برکت میده. چراغی از نورانیت توی چشمانش روشن است و فروغش ما را مبهوت خود کرده. شکر و برنج را به قیمت خوبی می خریم و از آن روز با هم قصد می کنیم از آن جا خرید کنیم. نه برای این که صرفا قیمت اجناسش مناسب است! برای این که اجناس آن مغازه حلال و پاکیزه حاصل می شود. کیسه ها را گوشه‌ی آشپزخانه می چینم تا فردا از نرجس خاتون کمک بخواهم و باهم پاکشان کنیم. مرتضی هم که خستگی امانش نداد بعد از اتمام کارها خوابید. بلند می شود و چند رکعت نماز می خوانم. توی نماز خوب اشک می ریزم و دلم را سبک می کنم. بعد هم می خوابم، آن قدر خوب خوابم می برد که نمیفهمم کجا هستم. در عالم رویا زنی را میبینم که نور او را احاطه کرده است. چند بچه‌ی قد و نیم قد دورش را گرفته اند. بچه ها چشم شان به من که می افتد به طرفم می آید اما طولی نمی کشد که از خواب می پرم. دستی به صورتم میکشم و به خواب عجیبیم فکر می کنم. مثل همیشه مرتضی ای نیست! دستی به سر و روی خانه می کشم و به دنبال نرجس خاتون می روم. او هم چند همسایه را صدا می زند و باهم به خانه‌ی ما می آیند. همسایه ها نگاه هایشان را به خانه می دوزند و یکی از آن می گوید: _خونه‌ی قدیمیه اما بدک نیست. دیگری ماشاالله ای می گوید. فرش پهن می کنم و کیسه های برنج را یا علی کنان با حیاط می بریم‌. دیروز نرجس خاتون همه را به دوره‌ی قرآن دعوت کرده. همگی از هر دری حرف می زنند؛ خیلی جاها غیبت می کنند و حالم گرفته می شود. یک بار هم که نمی توانم تحمل کنم می گویم: _ای بابا اگه بنا به عیب گفتنه بیاین عیبای همو بی رودربایستی بگیم. اینجوری هم کار بدی نمیشه و هم خودمونو اصلاح می کنیم. ولی از حرفم خوششان نمی آید و ترجیح می دهند غیبت را کنار بگذارند. از بس نشسته ام کمرم خشک شده. می روم و پشتی برمی دارم تا همسایه ها تکیه بدهند اما خودم کناری می نشینم. ظهر کار تمام می شود و هر کس دنبال کار خودش می رود. نرجس خاتون می گوید چون فردا صبح می خواهیم شله زردها را بدهیم از شب به پخت آن شروع کنیم. من هم قبول میکنم و عصر چند ساعتی می خوابم تا جان داشته باشم. بعد از نماز مغرب و عشا مرتضی قابلمه‌ی نرجس خاتون را می آورد و دیگ را رو به راه می کنیم. برنج ها قل قل می کنند و دانه هایشان باز می شود . 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت161 عطر برنج کوچه را برداشته و نرجس خاتون با تعجب می پرسد: _عجب برنجایی! از کجا خریدین؟ ماجرای پیرمرد را برایش می گویم. در همین میان بچه های نرجس خاتون جایی از خانه نمانده که نگشته باشند. مرتضی برای این که سرگرم شان کند تاب برایشان بسته و نوبتی بازی می کنند. یادم می افتد که قرآن به اندازه نداریم و از مرتضی میخواهم فکری کند. مرتضی هم پیشنهاد می دهد از مسجد نزدیک خانه بگیریم و بعدا پس شان دهیم. باهم به مسجد می رویم و از متولی مسجد می خواهیم سی جلدی قرآن به ما امانت بدهد. متولی زیر بار نمی رود و می گوید من شما را نمی شناسم. نا امیدانه قصد برگشتن می کنیم که مردی صدایمان می زند. وقتی برمی گردم و چهره ای را می بینم از خودم می پرسم من کجا او را دیده ام؟ مرتضی با صمیمت به او دست می دهد و می گوید:" خوبی آقامصطفی؟" با شنیدن نامش تازه می فهمم این جوان کیست! سلام می دهم و خواسته ‌ی مان را مطرح می کنیم. بعد هم مرتضی او را در جریان مسائل قرار می دهد و آقامصطفی نظرمان را تایید می کند. خلاصه با سی جلد قرآن به خانه برمی گردیم. نرجس برایم باقی کارها را توضیح می دهد چون بچه هایش بی قراری می کنند و می خواهد برود. با دقت گوش می دهم و گاهی هم یادداشت می کنم. تشکر می کنم و چند قدمی برای بدرقه اش می روم. تا صبح با چشمانی پف کرده پای اجاق ایستاده ام. اذان صبح را که می دهند خاکستر اجاق هم سرد می شود و با کمک مرتضی دیگ را برمی داریم‌. چشمانم از بی خوابی رنگ خون به خود گرفته اند. مرتضی که حال و روزم را می بیند اصرار می کند بخوابم اما من هنوز کار جا کردن شله ها را انجام نداده ام. _مرتضی نمیتونم بخوابم تا اینا رو تموم نکردم. _مگه چه کاری مونده؟ _اینا رو باید توی این کاسه ها بریزیم! تا سپیدی روز چیزی نمونده! دستم را می گیرد و به خانه می برد. دستور می دهد بخوابم و او خودش تمام کارها را انجام بدهد. دلم برایش می سوزد و نمی خواهم اول صبحی خسته راهی چاپخانه شود. جلوی اصرار هایش مقاومت بی جاست! آخر سرم به بالشت نرسیده خواب خودش را به من می رساند و چشمانم بسته می شود. با صدایی مرتضی از خواب می پرم. با استرس به اطرافم نگاه می کنم و می پرسم: _ساعت چنده؟ با خونسردی نگاهم می کند و لب میزند: _فکر کنم هفت شده. _واای! چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟ ساعت ۹ میان! _اووه کو تا نُه! سریع بلند می شوند و به حیاط می روم. با دیدن کاسه های تزئین شده‌ی شله زرد خشکم می زند! یکهو از کنارم صدایش را می شنوم که می گوید: _خب من برم! فکر کنم با تاخیرم برسم چاپخونه. این قدر با ظرافت و دقت با دارچین و خلال بادام تزئین شده بودند که فکر نمی کردی کار یک مرد باشد! شرمسارانه نگاهش می کنم و کتش را به دستش می دهم. نگاهم را ازش می دزدم و لب می زنم: _چرا زحمت کشیدی؟ _عه، میخواستی ثوابا رو برای خودت جمع کنی؟ شوخی اش را خوب می فهمم، نمی خواهد بگوید برای من است! من هم پرویی می کنم و می گویم: _اینا ثواب نیست، بخاطر من کردی نه؟ کتش را می گیرد و خودش را به نشنیدن می زند. خب مرد است و نمیتواند مثل یک زن احساساتش را جار بزند. کلید را برمی دارد و توی چشمانم زل می زند و می گوید: _التماس دعا... مثل خمیری وا می روم! انتظار شنیدن چیز دیگری داشتم. از پله ها پایین می رود و با نگاهم همراهش می روم. پرده را می خواهد کنار بزند که مکث می کند و بر می گردد. سرش را پایین می اندازد و می گوید: _آره، همش مال تو بود! حالا التماس دعا... دستم را بالا می آورم و با او خداحافظی می کنم. توی پوست خودم نمی گنجم، دلم می خواهد خوشبختی ام را با او قاچ کنم و هر دو مزه اش را باهم بچشیم. کاسه ها را به اتاق می برم و خانه را جارو می کنم. از سر و صدای هومن و نادر (بچه‌های نرجس‌خانم) میفهمم نرجس خانم درحال آمدن است. در را می زنند و برایش در را می گشایم. نرجس خاتون در را باز می گذارد و می گوید بعضی ها زودتر می آیند. لباس هایم را با دامن بلند و کت نباتی رنگ عوض می کنم و چادر قهوه ای می پوشم. نرجس با دیدن شله زرد ها کلی تعریف می کند و می چشد. مزه اش هم خوب شده، نه شیرینی شده که دل را بزند نه هم بی مزه. کم کم یا الله همسایه ها بلند می شود و به استقبال شان می روم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
.. بابت‌همه‌ی‌اون‌لحظه‌هایی‌که میتونستی‌مچمو‌بگیری، امادستموگرفتی...🙃❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
مولا علی علیه السلام در ۲۷ نهج‌البلاغه میفرماید: کسی که جهاد را ناخوشایند دانسته و ترک کند، خدا لباس ذلت و خواری بر او می‌پوشاند، و دچار بلا و مصیبت می‌شود و کوچک و ذلیل می‌گردد. @shahidanbabak_mostafa🕊
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد به زحمت جارو رو ازش گرفتم، ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدی هایِ درونم هم جارو میشن...(: کار هر روز صبحش بود کار هر روز یه 🙂💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت:  وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمی‌شد، حرفش را جدی نگرفتم..! نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم..💔! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
حاج حسین خرازی به شناسایی رفته بود بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد..♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
امام علی (ع) : فی صِفَهِ الدُّنْیا: تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ. در صفت دنیا فرموده است: می‌فریبد و زیان می‌رساند و می‌گذرد.. @shahidanbabak_mostafa🕊
میگویند: رفتند تا ما بمانیم‌! ولے من‌ میگویم: شهدا رفتند تا ماهم‌ به‌ دنبالشان‌ برویم.. آری جا مانده‌ایم‌...🕊💔 دل‌ را باید صاف‌ کرد..🙂❤️‍🩹 😓💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت: هر گناهے ڪه دلت ڪشید انجام بدی، به این فڪر ڪن ڪه شاید الآن به عنوان شهید آینده انتخاب شده باشی.. نڪنه یه وقت پاڪش ڪنی..💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
وآن‌هـایی... کہ‌رسیده‌ترند... برخاڪ‌می‌افتند ... درست‌مانند‌برگ‌هـاےِ‌پائیزی 🍁. @shahidanbabak_mostafa🕊
خدای من نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی میان این دو گمم هم خود را و هم تو را آزار میدهم هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊