eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی ، بلکه . . فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی !🙂 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
قشنگیش همینه خدا بهت نمیگه اما یهو غافلگیرت میکنه(:♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که حسین از یک جایی به بعد اینگونه خطابش می‌کرد؛ [ای پناهِ آلِ هاشم]🫀 پناه بی قراری های ما هم باش یا :) @shahidanbabak_mostafa🕊
خدا بہ هر ڪسے همہ چیزے نمیدهد بہ یڪی زیبایے مےدهد  بہ یڪی قلب مهربان بہ یڪی اخلاق خوش بہ یڪی صوت خوش اما به یڪی خیلے دوسش دارد " محبت " میده🥺♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
زِ‌هَمه‌دَست‌کِشیدَم ڪِه‌تُ‌باشی‌هَمہ‌اَم باتُ‌بودَن‌زِهَمِه‌دَست‌ڪِشیدَن‌دارَد..! ❤️› ️ @shahidanbabak_mostafa🕊
1013_52212224952432.mp3
4.53M
به‌یکی‌ازرفقاگفتم: من‌که‌کربلانرفتم‌؛ اماتو‌که‌رفتی‌یکم‌برام‌توصیفش‌کن:) بگوچجورجاییه؟! لبخندی‌زد و بادلتنگی‌گفت: -بهشت'♥️! آقا‌من‌نبینم‌بهشت‌قشنگتو؟ من‌آرزو‌به‌دل‌بمیرم؟ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت189 در همین وقت پاسبان دیگری می آید. همان پاسبانی که ان روز دلش به حالم سوخت و دستم را نگرفت. جلو می آید و خم می شود. میبیند خطر جدی است و به دوستش می گوید: _جر و بحث نکن! بیا ببریمش. لب را به دندان می گیرم و بالای سر زهرا زجه می زنم. دستم را روی دستش می گذارم و احساس می کنم دمای بدنش سردتر است. پاسبان ها او را روی پتویی می گذارند تا ببرند. دوباره علائم حیاتی اش را چک می کنم اما او نفس نمی کشد. خون چشمانش هنوز بند نیامده، دستی به موهایش می کشم. اشکم را پاک می کنم و می گویم: _الهی من فدات شم. راحت شدی نه؟ دیگه چشمات دردنمیکنه؟ دلت آروم گرفت؟ غصه نخور ما امامتو تنها نمیزاریم. پتو را می برند و در سلول را می بندند. لبم را گاز می گیرم و از پشت در می گویم: _زهرا جان! سلام منو به بی‌بی سادات برسون. سرسفره‌ی ایشون که نشستی برای منم دعا کن! خونی که از بدن زهرا می رفته، روی گلیم نقش بسته. خودم را گوشه ای جمع می کنم و با نگرانی می گویم: _خدایا زهرا رو هم بردی؟ خب اشکال نداره، تحمل دیدن بیشتر دلبری شو نداشتی؟ بازم اشکال نداره، ولی من دلبری یاد ندارم. بخوام بیام پیشت باید چیکار کنم؟ خدایا من بنده تو ام، میخوای منو گداخته کنی؟ خب اشکال نداره. فقط آهن هم تحملی داره نه؟ منم به اندازه‌ی ظرفیتم گداخته کن. سیل اشک هایم تمامی ندارد. بوی تلخ خون توی مشامم پیچیده و حالم را بدتر کرده. کاسه‌ی غذایم را از لوبیای نپخته و نان پر می کنند. دست به غذایم هم نمی زنم. مدام ذکر می فرستم و نماز می خوانم. خون شهیدی در چند قدمی من ریخته شده و از خدا میخواهم به برکت این خون سرنوشتم را زهرایی رقم بزند. کاش من هم مجاهد ولایت شوم و در این راه جان بدهم. میان خواب و بیداری دست و پا می زنم که در باز می شود و پاسبان مثل دیوی سبز می شود. همان پاسبانی است که کمک کردند تا زهرا را ببرند. آه و افسوس هایی از بابت زهرا به جانم می افتد. ای کاش ها مثل پشه آرامشم را می مَکند. پاسبان را که با یونیفرم سرمه‌ای که از خون به سیاهی می زند نگاه می کنم. بعد از کمی درنگ می گوید: _پاشو بیا بیرون. احساس می کنم مثل همیشه نیست. دیگر فحشی به من نمی دهد. آستینم را در دستان کلفتش می گیرد. چند قدمی که برمی دارم سوالی می پرسد. _به ما میگن شما خرابکارین، بیرون از اینجا مردمو میکشین و میخواین حکومتو عوض کنین. از گفته اش تعجب می کنم و با محکمی می گویم: _ما مردم هستیم! کسی از خودمون رو نمی کشیم. _آره، به قیافه ها و کاراتون هم نمیخوره. با رد شدن از پاسبانی دیگر گفت و گومان تمام می شود. توی محوطه زندان می ایستم که کسی با شدت مرا پرت می کند. با صورت به زمین می خورم و آه و ناله کنان خودم را جمع می کنم. با دیدن مرد سبیل کلفتی می ترسم. مرد با خنده‌ی پهنی چشم در چشم من نگاه می کند و می رود. اینجا فقط آدم را کتک می زنند، فرقی نمی کند زن باشی یا مرد. کم سن یا میانسال، اینجا دست ها بی مهابا به دنبال بی گناهی هستند که گناهشان را با کتک به پایشان بریزند. اینجا عدالت پهلوی است... جایی که هزاران جوان و پیر تنها به دلیل مطالبه‌ی حقشان و یا دانستن حق به اینجا تبعید می شوند. از محوطه رد می شویم و به اتاق آرش می رسم. نفس عمیقی می کشم و از خدا می خواهم کمکم کند. با باز شدن در بوی نامطبوعی به مشام می خورد. آرش با شیشه‌ی مشروبش نگاهم می کند و لبخندی از سر مستی می زند که حالم را بهم می زند. هر موقع که می آیم دهانشان یا بوی سیگار می دهد و یا کوفتی هایی که زهرمار می کنند. وقتی از خود بی خود می شوند زورشان بیشتر می شود و بیشتر ما را کتک می زنند. با نگاه کثیفش زل می زند به من و می گوید: _خب، که چیزی واسه گفتن نداری؟ با خونسردی نگاهم را کف اتاق می اندازم و در جوابش می گویم: _نه، من که گفتم یه راهپیمایی شرکت کردم که... دستش را محکم روی میز می زند و فریاد می کشد: _منو هالو فرض کردی؟ تو دروغ میگی! مگه میشه دختر سیدمجتبی حسینی که پخش و چاپ چندین شهرک و محله دستشه، فقط توی یک تظاهرات شرکت کنه و از قضا توی راهپیمایی یک برگه رقصون رقصون بیاد کف دستشون که عکس خمینیه! اینا اراجیفو برو به کسی بگو که ندونه! اینا رو وقتی گفتی که یتیم بودی، پس بنال! قلبم به درد می آید و در جوابش سکوت می کنم. از سکوتم کفری می شود و به طرفم می آید. _دیدی هم سلولیت رو چیکار کردم؟ چشماشو... من... کور کردم! قهقهه‌ی مستانه ای می زند و تکرار می کند: _آره! من کردم! 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت190 خوی حیوانی اش اوج گرفته است و حالم را خراب می کند. بوی دهانش مرا به عوق زدن وادار می کند که با این کار مثل سگی زخمی می غرّد: _عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟ هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟ الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی! دست و پایم شروع می کند به لرزیدن که یاد زهرا می افتم. با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت:" فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..." وقتی با آتش و سیم مفتولی برمی گردد مطمئن می شوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد. بی اختیار لبخند می زنم و به آرش می گویم: _میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟ وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر می ترسم تا جرقه‌ی کوچیک شما! لبش را کج می کند و به طعنه می پرسد:" جدا؟ خوبه!" سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پا های بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است. آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم می دهد. نفس هایم به شماره می افتد و سرم را دور می کنم اما او با شوق جلو می آید. انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه... کمی تقلا می کنم و آرش هم از این موقعیت استفاده می کند و می گوید: _همدستات کیه‌ان؟ از کجا اعلامیه می گرفتی؟ ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود. چشمانم را بهم می زنم و با خود می گویم، خب اگر نبینم چه می شود؟ من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد می خورم. صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم می میپچد. ناگاه صورت بچه ای در ذهنم می آید و می پرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هبچ وقت نبینم چه؟ دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ می دهد که یعنی من دیدن بچه ام را فدای اسلام نمیتوانم بکنم؟ چشمانم را که با می کنم آرش در یک قدمی من است. حرارت سیم را احساس می کنم و داغی اش کاملا محسوس است. اشهد ام را زیر لب می خوانم و سیم به چشمانم نزدیک می شود. آرش چانه ام را دوی دستانش می گیرد و با بی رحمی تمام می گوید: _خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت. داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز می کند. آرش با خشم بر سرش فریاد می زند: _اینجا طویله‌اس سرتو میندازی پایین؟ _ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم. _تیمسار؟ _تیمسار افشار اومدن قربان. چشمان آرش دو دو می زند و کتش را برمی دارد. نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم می کشد. دستور می دهد تا مرا به سلول ببرند. مرا کشان کشان پاسبان با خود می برد و در سلول عمومی پرت می کند. با برخورد زانو ام به زمین سخت آه می کشم. خانم ها دورم جمع می شوند و هر کسی چیزی می پرسد. کسی را نمی شناسم و بعضی ها هم قلدر بازی در می آورند. بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب می شود به گوشه اب می خزم که یکی از زن های چپی به طعنه می گوید: _چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟ بقیه می زنند زیر خنده و او ادامه می دهد: _بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن. در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش می پرسم: _کی؟ کجاست؟ با بی میلی به زنی منزوی اشاره می کند که پشتش به ماست. بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع می کنند. تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچ کس کنارش نشسته و او تک و تنها ساعت ها به دیوار زل زده. ناهارم و کاسه‌ی ناهارش را به دست می گیرم که زن قلدر می گوید: _حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده. بی توجه به حرفش به طرف زن می روم. از پشت دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم: _خانم؟ غذاتون؟ جوابی نمی شنوم. دو بار صدایش می کنم اما حتی تکان هم نمی خورد. لب می گزم و به آن طرفش می روم که با دیدن چهره‌ی آشنایش کپ می کنم. چند ماهی می شود این صورت را ندیده ام! اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد. یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد. چشمانش به چشمانم گره می خورد. با حیرت به من نگاه می کند و پلک هم نمی زند. لبم را به سختی حرکت می دهم و می گویم: _مرضیه؟ مرضیه خانم؟ از چشمان بی فروغش اشک جاری می‌شود. نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم. او شکسته شده، دست های زبرش به دستان زن جوانی نمی خورد. کبودی دور چشمش دلم را آتش می زند. شکوفه‌ی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را می برد. هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش می کشیم. گریه هایمان اوج می گیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه می کنند. بعد که از هم جدا می شویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم‌. او دستان مرا می فشارد و من دستان او را. مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر می رسد. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت191 نگاهی به من می اندازد و می گوید: _پس تو رو هم گرفتن. سرم را پایین می اندازم و آرام می گویم، بله. اشکش را پاک می کند و می گوید: _من عذاب این جهنمو میتونم تحمل کنم اما دوری از بچمو نه. ازش خبری داری؟ از خجالت سرخ و سفید می شوم. شرم دارم که بگویم این همه مدت بچه اش را رها کردم و سری به او نزدم. اما او منتظر جوابی از سوی من است. چشمان منتظر و نگران مادری به من دوخته شده تا خبری بگویم و به ناچار می گویم: _خبری که ندارم... اما مطمئنم داییش براش کم نمیزاره. سرش را چندین بار تکان می دهد و زبر لب چیزی می گوید که من نمیفهمم. نفس عمیقی می کشد و نگاهش به بدن نحیفم می افتد. لب می گزد و می گوید: _بمیرم، ببین چیکار نکردن. _چیزی نیست، شما بیشتر از من سختی کشیدی. لبخند کوتاهی بر روی لبانش می نشیند و لب می زند: _اینجا همه سختی میکشن. منم بیشتر بقیه نخوردم. خنده ای مصنوعی می کنم و می گویم: _عه! پس در این مورد عدالتو رعایت میکنن. آهی می کشد که درونش پر از افسوس است. _عدالت؟ اصلا چی هست؟ من که فقط اسمشو شنیدم. _عدالت... عادل... این کلمه ها من رو یاد حضرت علی(ع) میندازه. بچه که بودیم آقاجونم کلی از عدالت ایشون تعریف می کرد. منم از عدالت همونا رو شنیدم. در سلول باز می شود و پاسبان اسامی را می خواند که باید به زندان منتقل شوند. وقتی نام مرضیه خانم را بینشان می شنوم انگار سطل آبی رویم خالی می شود. لب می گزم و با بغض او را در آغوش می فشارم. وداع را خوب یاد گرفته ام ولی وصال را نه... در این چند ماه با خیلی ها خداحافظی کردم که به گمانم هیچ گاه دیگر آنها را نمی بینم اما انگار مصلحت خدا چیز دیگریست. انگار او می خواهد در پس این وداع ها، وصالی نهفته باشد برای تسکین دردهایم. اشکم را پاک می کنم و به دستان مرضیه که برایم تکان داده می شود، نگاه می کنم. سلول کمی برای ما جا باز می کند و گوشه ای می نشینم. نگاهم به زنی می افتد که گوشه‌ای دیگر دراز کشیده و خس خس نفسایش به گوشم می رسد. چند زن دیگر دورش را گرفته اند و آب در گلویش می ریزند. خودم را روی زمین می کشم تا به آن زن برسم. کف پا و دستش به طرز فجیعی سوخته است. کمی از لباس و شلوارش هم کنده شده که حاصل سوختگی است. دستم را به طرفش دراز می کنم و می پرسم: _این خانم چرا اینجوری شدن؟ چرا دکتر نمیبرنش؟ یکی از زن ها پوزخندی تحویلم می دهد و می گوید: _دکتر؟ _بله! دکتر! ایشون اصلا حالش خوب نیس. جایی از بدنش مونده که نسوخته باشه؟ به چهره‌ی توی هم رفته اش نگاه می کنم. از بس درد می کشد نای ناله ندارد و تنش را به سختی تکان می دهد و طلب آب می کند. دیگری که به او آب می نوشاند، می گوید: _گذاشتنش تو قفس. دیگری با خشم نگاهم می کند و می پرسد:" تو میدونی قفس چیه؟" هنگ نگاهش می کنم و می گویم:" نه، چیه؟" _یه قفسه که توش آدم باید بشینه و خم بشه. بعدش به دیوارهاش شلاق می زنن و شوک الکتریکی بهش وصل می کنند. این سوختگیا میدونی از شوک برقه؟ هوش از سرم می پرد. قفس مگر جای آدمیست؟ خوار و ذلیل کردن هویت انسانی تا کجا؟ همان زن ادامه می دهد: _دکتر و لباسای تمیز فقط برای وقتی بود که صلیب سرخ اومد وگرنه بعدش اگه کسی اینجا بگیره هیچکی ککشم نمیگزه. _صلیب سرخ؟ اینجا؟ _آره، خیلیا نامه نوشتن تا به اینجا رسیدگی بشه. اخر سر صلیب سرخ اومد، اونم چه اومدنی! لباس و غذا بهمون دادن اما فقط برای یک ساعت! آقایون و خانما که اومدن گفتن زندان وحشتناکیه با این که نه داد و بیداد بود و شکنجه. نمی توانم با دیدن آن زن کاری نکنم. به در سلول می زنم و پاسبان را خبر می کنم. مثل همیشه فحش و ناسزا می شنوم اما چیزی نمی گویم ولی از ماجرای آن زن نمی توانم بگذرم. در را پاسبان باز می کند؛ همان پاسبان بد دهنی است که از او برای زهرا کاری نکرد. با دیدن من اخم غلیظی میان ابروهای پرپشتش می اندازد و می گوید: _باز چه مرگته؟ آب و نونت کمه؟ قیافه‌ی جدی به خود می گیرم و می گویم: _نخیر! از شماها به ما خیلی رسیده. اگه غیرت دارین و کاری ازتون برمیاد این بیچاره ها رو به دکتر برسونین. دستش را بالا می برد تا سیلی به صورتم بنشاند. چشمانم را می بندم و می گویم: _بزن! ولی بدون این سیلی دهن منو نمیبنده! برخورد دستش با گونه ام را احساس نمی کنم. چشمانم را باز می کنم و میبینم از بند خارج می شود. صدایم را بالا می برم و می گویم: _کجا؟ میگم این خانمو ببرین دکتر! بدون برگشتن به سمت من دور می شود‌. از لای روزنه‌ی سلول نگاه می کنم و می بینم دو پاسبان به طرف سلول ما می آیند‌. در را باز می کنند و بدون حرف، زن بیچاره را می گیرند و می برند. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شب تون حسینی🌿 التماس دعا 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌺 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید اکبری🌱🌸
: مؤثّرترين وسيله جلب رحمت خدا اين است كه خيرخواه همه مردم باشى..🙃🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊