eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کنم دست خودم نیست اگر غم دارم از فراق حرمت قامت بس خم دارم بطلب جان علی اکبر لیلا مُردم شب جمعه ست حسین باز حرم کم دارم @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
چه کنم دست خودم نیست اگر غم دارم از فراق حرمت قامت بس خم دارم بطلب جان علی اکبر لیلا مُردم شب جمعه
‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ڪربلااینجوریھ‌ڪھ‌: اگھ‌ دیروزم ازڪربلا اومده باشۍ.. امروز دوبارھ‌ اسم ِڪربلا بیاد؛ دلت‌ هُرۍمیریزھ‌♥️((: @shahidanbabak_mostafa🕊
شاه‌عطشان‌نظری‌کن‌که‌گرفتارتوییم ردکنی‌یانکنی‌جای‌دگرنیست مرا ..🥲💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
دلم‌بی‌قرار‌دیدن‌گنبد‌طلای‌توست هرکس‌که‌امده‌حرم‌مبتلای‌توست..❤️! 🌿 @shahidanbabak_mostafa
ڪࢪبلایےنیستم‌امّـٰاشمـٰاشـٰاهدبـٰاش‌ڪہ هࢪدعـٰایےڪࢪدم‌‌اول‌ڪࢪبلاࢪاخواستم..💔✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
شنیدی می گن اینجا باشی ولی دلت تو کربلا باشه..🥺❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت228 چند روزی در عالم بی خبری می گذرد. مادر هر روز بی تاب تر به نظر می رسد اما این غم را پشت خنده اش پنهان می کند. دایی را برای ناهار دعوت می کنم و خورش قیمه درست می کنم. مادر همیشه مرا بخاطر خوشمزه پختن این خورش تشویق می کرد و دوست داشت. به خاطر دل او هم که شده درست می کنم. دایی زودتر از مرتضی می رسد و همان ابتدا با شکلک بچه ها را جذب خودش می کند. صدای لنگه در را که می شنوم پرده را کنار می زنم و با چهره‌ی وا رفته‌ی مرتضی رو به رو می شوم. با خودم می گویم لابد از خستگی است. همین که در را باز می کند غم را فراموش می کند و مثل همیشه سر به سر دایی می گذارد. میان غذا خوردن هم متوجه رفتارهای عجیب مرتضی می شوم. یا با غذا بازی می کند و یا مبهوت افکاری است که در سرش می چرخد. این رفتار از دید بقیه هم دور نمی ماند و دایی با ایما و اشاره به من می فهماند چه اتفاقی افتاده؟ من هم بی اطلاعی ام را به او می رسانم. بعد از غذا نمی گذارم کاری کند و دور از بچه ها می خواهم استراحت کند. هم ظرف ها را می شویم و هم بچه ها را سرگرم می کنم. نزدیکی های عصر مرتضی از خانه بیرون می زند؛ واقعا نگرانش هستم. پیش از انقلاب بیشتر در خانه بود ولی حالا در حال دوندگی است‌. با خودم خیال می کردم بعد از انقلاب می توانیم تمام دوری هایمان را جبران کنیم اما زهی خیال باطل! طمع به بودن بیشترش کردم و او همین قدر هم که بود رفت! سبزی هایی که خریده ام را با مادر در ایوان پاک می کنیم. گاهی متوجه‌ی پریدن ابرو و لرزش دستانش می شوم و نگرانش هستم. دلم می خواهد هیچ حرصی نخورد. صدای گریه زینب را می شنوم و سراسیمه از پله ها پایین می روم. از اشاره هایش می فهمم که گریه هایش مال لباس نازنین اش است. ناز و نوازشش می کنم و لباس جدید تنش می کنم. بعد سریع لباسش را توی تشت می اندازم و آب می کشم. برای شام هر چه منتظر مرتضی می شویم خبری از او نیست. دیگر از بس از پشت پنجره سرک کشیده ام خسته می شوم‌. بعد از خواباندن بچه ها چشمانم را میبینم. طولی نمی کشد که با صدای بستن در چشمانم باز می شود. سر جایم می نشینم و کمی بعد بلند می شوم تا از لای در سرک بکشم‌. مرتضی است، توی حیاط و لب باغچه نشسته است. میخواهم سلام کنم که می بینم با خودش دارد حرف می زند. گوشه‌ی در مچاله می شوم و به حرف هایش گوش می دهم. مدام توی حیاط راه می رود و نچ نچ می کند. _خدایا چیکار کنم؟ این چه مسئولیتی که روی دوشم گذاشتی! من چطور بهش بگم... کمی مکث می کند و با بغض ادامه می دهد: _چطور بگم بابات... صدای آهسته‌ی گریه اش حالم را دگرگون می کند. اگر تا دیروز امیدی در دلم سو سو می زد، الان همان نقطه‌ی روشن به تیرگی گرایید. دستم را جلوی دهانم می گذارم تا ناله هایم را نشنود. از ترس این که الان داخل می آید؛ به طرف اتاق می روم. چشمانم را می بندم در وجودم عَلَم سوگواری را برمی افشایم. تا اذان صبح چهره‌ی آقاجان را در افکارم ترسیم می کنم. بارها حرف هایم را با او بالا و پایین می کنم. از این که مادر بفهمد چه کار پدر شده وحشت دارم. صبح با چشمانی به خون نشسته برمی خیزم. حواسم اصلا جمع نیست و موقع دم کردن چای و باز کردن شیر سماور حواسم پرت می شود و دستم زیر آب قُلان می رود. آه و ناله ام خانه را پر می کند و مادر کره‌ی محلی و عسل به آن می زند. مرتضی با دیدن دست من غصه می خورد. دستم را میان دستان پهن اش می گیرد و بوسه ای به آن هدیه می دهد. الان که تنها هستین بهترین زمان برای حرف است. من و من کنان به حالات صورتش دقیق می شوم. _مرتضی؟ _جانم؟ لب به دندان می کشم و با دلهره می پرسم: _من حرفاتو شنیدم. سرش را پایین تر می اندازد و خودش را به بی خبری می زند: _کدوم حرفا؟ _هَ... همونایی که میگفتی آقاجون... دیگر نمی توانم صحبت کنم و بغض سد راه گلویم می شود. لب هایش را جمع می کند و دستش را روی چشمانش می گذارد. نفس سوزانش به من می خورد و میفهمم او هم مثل من جگر آتش گرفته. دستانش را روی شانه هایم می گذارد و توی چشمانم دقیق می شود. _ببین ریحانه سادات... تو خودت از من همه چیزو بهتر میدونی. شاید الان من نبودم به جای پدرت... احتمال همه چیز هست وقتی وارد این راه میشی. پدرت هم مرد بزرگی بود، خودشون حتما آگاه بودن که همچین دختری تربیت کردن. افعال ماضی گوشم را می خراشند. ناگهان قلبم به درد می آید و صورتم را از درد مچاله می کنم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت229 مرتضی با نگاه مخلوط به نگرانی به من خیره می شود و می پرسد: _چت شد؟ خوبی؟ ریحانه جان؟ دستم را بالا می آورم و سری تکان می دهم. به کابینت اشاره می کنم و مرتضی سریع لیوان و قرص را جلویم می گیرد. به سختی در میان بغض قرص را قورت می دهم. سیل اشک چشمانم را نم دار کند و جوانه‌ی غم آبیاری می شود. چشمان مرتضی هم بارانی شده اما با این حال به من می گوید: _قوی باش! الان مادر میاد و همه چیزو میفهمه. دست خودم نیست و اشک آویزان چشمانم شده. با صدای مادر مثل برق گرفته ها جستی می زنم و صورتم را آب می کشم. مرتضی لبخند الکی می زند و سعی دارد طبیعی رفتار کند. نفس عمیقی می کشد و با وجود درد کم قلبم می خندم. مادر زینب را در بغل گرفته و به من می گوید که باید عوض شود. سری تکان می دهم و می گویم الان کهنه اش را عوض می کنم. مادر نگاهی به صورتم می اندازد و می پرسد: _چیزی شده؟ با دست پاچگی می گویم که نه! بچه را از دستش می گیرم و بعد تشت پر از کهنه شان را می شویم. از بس کهنه های بچه ها را شسته ام بدنم سست شده . می خواهم بلند شوم که کمر درد بدی می گیرد. دستم را به درخت کوچک باغچه می گیرم و کمی آن ها را در هوا می تکانم و بعد روی بند پهن می کنم. تشت را آب می زنم و گوشه‌ی حیاط می گذارم. تمام این مدت به مادر فکر می کنم. یعنی چه خواهد کرد؟ چه کسی جرئت گفتنش را دارد؟ در حال فرار از حقیقت هستم که پایم به سنگ افکارم گیر می کند و تمام افکارم بهم می ریزند. کاش دروغ ها حقیقت می داشتند. آن وقت من عاشق دروغی بودم که می گفت هنوز آقاجان زنده است! بعد از ظهر بچه ها را با مادر می گذارم و با مرتضی به خانه‌ی دایی می رویم‌. با دیدن محله‌ زمان مرا به عقب هل می دهد. مرتضی در می زند و دایی با دیدن ما لبخند می زند و تعارف می کند. دلم به حال خوشحالی دایی می سوزد! کاش می توانستم زبان به دندان بگیرم و چیزی نگویم اما چاره چیست؟ مادر در این بی خبری دق می کند. دایی می رود چای بیاورد که چشمم به پنجره‌ی توی نشیمن می خورد. مرتضی نگاهم را دنبال می کند و میفهمد به چه چیز خیره هستم. دستش را روی سرش می گذارد و می گوید: _هنوزم دردشو یادمه! لب هایم اندکی کش می آید. _حقت بود. دزدا از پنجره میان تو! بعدشم یه دختر تنها، توقع داشتی چیکار کنم؟ _نه، الحق که دختر تر و فرزی هستی. من عاشق همین دستِ به زنت شدم. ویشگون اش می گیرم و همزمان دایی با سینی وارد می شود. رو به روی مان می نشیند و با خنده زیبایش تعریف می کند: _خب بفرمایین! چه عجب یادی از دایی تون کردین. زود به زود به منو این خونه سر بزنین، شما با هم بودنتونو مدیون من اید! مرتضی سرش را تکان می دهد و می گوید: _اینو راست میگی... دایی فنجان های چای را جلویمان می گذارد و سر کج می کند: _خب کارتون چیه؟ من که میدونم الکی بهم سر نمیزنین که. نگاه من و مرتضی باهم در نقطه ای تلاقی می شود. رنگ شرم در صورت مان پاشیده شده. هر کدام مان توپ را به زمین دیگری پاس می دهیم و زبان به سخن نمی چرخانیم. تا این که مجبور می شوم بگویم. _شرمنده دایی! راستش... چه جوری بگم.. یعنی... دایی از مِن و مِن کردن مَن متوجه می شود طوری شده. _خب حرفتو بزن. مرتضی میان بحث می پرد و تعریف می کند: _خُ... خب آقا سید مجتبی رو پیدا کردیم. در چشمان دایی برق عجیبی می نشیند. _واقعا؟ خب این که خیلی خوبه! نیم نگاهی به دایی می اندازم و بغض توی گلویم گوله می شود. دیگر نمی توانم تحمل کنم و اشک هایم روان می شود. دایی متعجب نگاهم می کند و می پرسد: _مگه نگفتین پیداش کردین؟... خب اینکه‌.. هنوز حرف دایی به پایان نرسیده است که لبانش از حرکت می ایستد. با ناباوری به قطرات اشک هایم زل می زند و می پرسد: _چی؟ چرا گریه؟ سرش را بالا می گیرد و سعی دارد به اشک هایش اجازه‌ی ریختن ندهد. انگشتش را گاز می گیرد و به پیشانی اش می زند. نفس عمیق اش را بیرون می دهد. حال مرتضی هم بهتر از ما نیست. با این که پدر را ندیده اما خوب میداند چه شخصیتی داشته است. لبخندها از صورت مان نقش برمی بندد و همه در مات فرو می رویم. شروع می کنم به بیان حرف های دلم: _یادمه... دفعه‌ی آخر که دیدمش گفت دیگه تمومه! میگفت خدا دلبری های بنده شو می بینه؛ حق داشت خدا... آقاجون بدجور دلبری می کرد. اصلا صورتش یه پارچه نور شده بود. بعد هم میان شنیده ها زمزمه می کنم: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم. آقاجون نور خدا میدید! الکی نبود که داشت منو آماده می کرد. بغض خفه ام می کند و دیگر نای حرف ندارم‌. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت230 صدای گریه های دایی هم بلند می شود. دیگر نمی توان جلوی این سیل غم را گرفت. کاسه‌ی چشمم از اشک خالی نمی ماند. آنقدر گریه می کنم که چشم و گونه هایم می سوزد. مرتضی دستم را فشار می دهد. دلم آرامش می خواهد، یک آرامش ابدی... نگاهی به بالای سرم می اندازم و رو به خدا می گویم: _خدا جان، دلبری آقاجونو تحمل نکردی. من که دلبری یاد ندارم چیکار کنم؟ کاش منو هم ببری! مرتضی دندان به لب می گیرد. _این چه حرفیه ریحانه! آروم باش. _نه مرتضی، آقاجون عاقبت بخیر شد. این ماییم که رو سیاه موندیم. کاش یه ذره دلبری یاد داشتم. دایی توی خانه راه می رود و آهسته اشک می ریزد. این را از شانه های خمیده و لرزانش می فهمم. یکهو دایی به سوی مرتضی برمی گردد و می پرسد: _تو از کجا میدونی؟ نگاه مان به مرتضی است و مرتضی نگاهش به گل های قالی. من هم دلم می خواهد بدانم اما با ایما و اشاره هایی که بین مرتضی و دایی رد و بدل می شود، احساس می کنم نمی خواهند به من پاسخ دهند. برای همین خیلی مصمم می پرسم: _چرا جواب نمیدی مرتضی؟ منم حق دارم بدونم یا نه؟ دستش را میان موهایش می برد و کلافه وار لب می زند: _نمیشه ریحانه جان. اصرار نکن. _باور کن اگه موضوع دیگه ای بود اصرار نمی کردم اما پای آقاجون درمیونه و باید بدونم. دایی کنارم می نشیند و به مرتضی می گوید: _اشکال نداره، بگو مرتضی. مرتضی چانه اش را می خاراند و شروع می کند به تعریف کردن: _راستش از طریق اسناد مخفی ساواک. بچه های کمیته تونستن مدارک سِری ساواک رو پیدا کنن. ظاهرا ماجرای اعدام پدرت هم راز بوده و حتی پرونده‌ی توی کمیته مشترک رو هم معدوم کردن. میخواستن هیچ ردی نباشه اما خواست خدا چیز دیگه بوده. بعد از این که شهید شدن ایشونو دفن کردن و نام متوفی رو به اسم رضا آقایی ثبت کردن. کاملا مخفی! قلبم گر می گیرد. آتش درونم زبانه می کشد و آه از نهادم برمی خیزد. چقدر غریبانه آقاجان به آغوش خاک سپرده شد. بدون این که کسی بالای سرش شیون و ناله کند. بدون کسی که کفنش کند، آخ دلم به سمت روضه های سیدالشهدا (ع) کشیده می شود. اهل بیت شان را به اسارت بردند و گوهر حجاب را از اهل شان ربودند. باز خوب است بر بدن آقاجان رحم کرده اند وگرنه بر بدن غریب کربلا با نعل تازه تاختند. با این روضه ها اشکم جوشیدن می گیرد و برای جد غریبم گریه می کنم. دایی سعی دارد بر خودش مسلط شود. بغض را به سختی مهار می کند و می گوید: _باید به لیلا و محمد هم خبر بدیم. تا اونا بیان به مادرت چیزی نمی گیم اما باید کم کم آماده اش کنیم که اتفاق بدی نیوفته. _آخه به اونا چطور بگیم؟ سرش را پایین می اندازد و با آخرین صدایی که از حلق اش بیرون می آید، لب می زند: _من میگم. به آرامی توی سرم می زنم و ابیاتی که آقاجان برایم خوانده بود را زمزمه می کنم. چهره‌ی نورانی اش در پس خون هایی که از سر و صورتش می ریخت، هنوز به یادم هست. حس مهری که دست نوازشش که بر سرم کشید هنوز زیر پوستم احساسش می کنم. وقتی با مرتضی به خانه برمی گردیم که در راه کمی خودمان را آرام کرده ایم. با خنده‌ی مصنوعی بچه ها را بغل می گیرم و قربان صدقه شان می روم. مادر کمی به ما مشکوک شده است و از مرتضی می پرسد: _دکتر رفتین؟ حال ریحانه خوبه؟ لبانم به خنده کش می آید و با لحن شادی می پرسم: _نه، من که گفتم حالم خوبه. فقط رفتیم یه دوری بزنیم. مطمئنم که باور نکرده چون رنگ چشمانش هیچ فرقی نکرده است. مرتضی برای این که از زیر نگاه های مادر در برود به هوای کار بیرون می رود. من می مانم ترس این که مادر چیزی نفهمد. تا شب یک جوری قضیه را ماست مالی می کنم. شب هم خیلی زود به اتاق می روم و به بهانه‌ی بچه ها خودم را حبس می کنم. محمدحسین و زینب مشغول شیطنت هستند و من یک گوشه در میان افکارم غلت می خورم. نصف شب هم مرتضی می رسد. از دستش حرصم می گیرد؛ خوب بهانه ای گیرش آمده! من همه اش باید این فشار روانی را تحمل کنم و غم پدر هم در گوشه ای از دلم مخفی کنم. دو روز بعد لیلا و محمد به خانه‌ی دایی می روند‌. دایی با احتیاط ماجرا را می گوید. لیلا تاب نمی آورد و زودی غش می کند. محمد هم با این که غرورش اجازه گریه جلوی جمع را نمی داد اما حالا از بس گریه کرده چشمانش به سرخی لاله شبیه است. به لیلا آب قند می خورانم تا فشارش بالا بیاید. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏آیت الله قاضی میفرماند کسانی که دل می‌شکنند، نمی‌توانند برای امام زمان مفید باشند. شاید اولین قدم برای امشب یاد گرفتنِ همین باشه..🌿! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا