eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
پدرشهید: ماتورشت‌خانواده‌سرشناسی‌هستیم.. بابڪ‌هرجامیرفت‌میگفتن: "پسرمحمدنوریہ" امامن‌الان‌هرجامیرم‌
《بابک از دوران کودکی ، علاقه خاصی به فضاهای مذهبے داشت. در همچین فضایی هم بزرگ شده بود. فاصله سنی برادر کوچکترم امید با بابک ، یکسال بود. امید متولد هفتاد . بابک متولد هفتاد و یک. امید یک روز غیرتی میشه کہ به عنوان برادر بزرگ بابک، برم ببینم کجاست که دیر میاد خونه!؟ امید میره سر محله. میبینه بابک قرآن به دست از مسجد خارج میشه..♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقـوایعنی‌اگه‌توی‌جمع‌همه‌گناه‌می‌کردند توجوگیرنشی‌یادت‌باشه‌که؛ خدایی‌هسـت‌وحساب‌وکتابی💞!' @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شهید نوری: یک روز قبل از سالگرد شهادت بابک بود. هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتونستم خودم را به مراسم برسانم. از این که کارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم. به خودم میگفتم شاید بابک دوست ندارد به مهمونیش برسم. شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: خیلی بی معرفتی ، دلت نمیخواهد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم. توی همین فکر ها بودم که خوابم برد. خواب بابک را دیدم: بهت زده شده بودم زبانم بند امده بود. بابک خونه ی ما بود. میخندید میگفت: چرا ناراحتی؟! گفتم:بابک همه فکر میکنن تو مردی. گفت: نترس، اسیر شده بودم ازاد شدم. با هیجان بغلش کرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید بابک نمرده.اسیر بوده. بابک گفت: فردا بیا مهمونیم. گفتم : چه مهمونی؟! گفت: جشن سالگرد ازادیم. گفتم : یعنی چی؟ گفت:جشن ازادیم از اسارت این دنیا. بغضم گرفت شروع به گریه کردم.از شدت اشک صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم. با چشمام پر از اشک نماز صبح خوندم. برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد و‌نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد بابک. گفتم بابک خیلی مردی.. 🦋💙 @shahidanbabak_mostafa🕊
نزدیک شش ماه بود که در سپاه برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده بود...📝 و بالاخره مجوز رفتنش را گرفت؛🙂 یک روز قبل از اعزام به سوریه به مسجد باب الحوائج،بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری‌های مقیم رشت است رفت در آنجا همه بابک را می‌شناختند.. بعد از نماز از همه خداحافظی کرد و گفت: برای مدتی می‌خواهم بروم خارج از کشور🛫 آن موقع همه فکر می‌کردند می‌خواهد برود آلمان... اما بابک گفته بود: من آلمانِ خودمو پیداکردم😇 سوریه رو میگفت! عاشق شده بود❣ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تایم خاطره...🕊 معمولا دورهمی هایی که می نشستیم در مورد و دخترای این دوره و زمونه صحبت میکردیم گاهی بابک میگفت خود دختر خانم هایی که خواهرای ما باشند خودشون باید هوای خودشون رو داشته باشند و باعث نشد دیگران بهشون تعرض کنند @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر 🌸 چند دقیقه دیگه پخش زنده میزارم إن شاء الله🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت234 مرتضی پتو و تشک می آورد و به هر کس می دهد اما آن ها باز هم یک جا نشسته اند‌. حق دارند... از دست دادن آقاجان، که همگی مان شیفته‌ی او بودیم کم نبود! فاطمه بخاطر ورجه وورجه کردن هایش یک گوشه خوابش می برد. پتو را رویش می کشم و بالشت را زیر سرش می گذارم. زینب و محمدحسین هم از بی خوابی حرص شان درآمده و نق می زنند. دلم برایشان می سوزد، آن ها چه گناهی کرده اند؟ باید بهشان برسم‌. دست شان را می گیرم و روی پایم آن قدر تاب شان می دهم که بخوابند. سجاده‌ را رو به قبله پهن می کنم تا اندکی آرامش بگیرم‌. میان نماز گاهی احساساتم زمین می خورد و گریه می کنم. توی قنوت از خدا می خواهم به همگی مان صبر زینبی عنایت کند. سرم را از شرمندگی به پایین می اندازم و از روی خجالت دعا می کنم اگر لایق شهادت و راهی که آقاجان رفته است، خداوند نگاه لطفش را به من بیاندازد. سر از سجاده برمی دارم و غرق در لذت نماز می شوم‌. با افتخاری وصف ناپذیر می گویم: _اشهد ان لااله‌الاالله و اشهد ان محمد الرسول الله و... بعد از نماز احساس می کنم کشتی آرامش بر دریای قلبم پهلو گرفته است. روی سجاده خوابم می برد که احساس گرم شدن می کنم. وقتی چشم باز می کنم، مرتضی را می بینم که رویم پتو می کشد. با دیدن چشمان بیدارم می گوید: _بیدارت کردم؟ ببخشید. خواهش میکنمی به گوشش می رسانم و پتو را بیشتر به خودم می چسبانم. اندکی تا صبح استراحت می کنم که با صدای مادر از خواب بلند می شویم. بهانه های مادر شروع شده است و میخواهد به قبرستان برویم. تازه اندکی از سپیده‌ی صبح بالا آمده و آفتاب دامنش را همه جا پهن نکرده است‌. بالای سر بچه ها نشسته ام و بهشان خیره نگاه می کنم. دستی به سر هر دوشان می کشم و ذوق مادرانه ای زیر پوستم می دود. سفره‌ی صبحانه هم پهن می شود اما کسی میل به غذا ندارد. مادر لباس سیاه می پوشد و دم در خانه می نشیند. به خاطر دل مادر، مانتوی سیاه به تن می کنم هرچند که فکر میکنم آقاجان راضی نیست. بچه ها را به همسایه می سپارم و جلوتر من و مرتضی راهی می شویم. سنگ قبر را می گیریم و مرتضی وسایل لازم برای نصبش را آورده است. شاگرد، پیرمرد سنگ فروش هم با ما می آید‌. جمله‌ی امام را می خوانم که با خط سفید در دل سنگ حک شده. امیدوارم هر آن کس با خواندن این جمله آن را میان دلش حک کند. ماشین آقا محسن بعد از ما می ایستد‌. دست هایم شروع به لرزیدن می کنند. مدام نفس می کشم تا بر خود چیره شوم اما فایده ندارد! بغض هر لحظه جایش را در گلویم بیشتر می کند. نمی دانم آن آرامش به کجا فرار کرد! فقط این را می دانم که قلبم بی تاب آقاجان است. نمی دانم طاقت می آورم خاک مزارش را ببینم؟ امیدوارم وقتی که قبرش را در آغوش می گیرم در همان جا دیگر نباشم. باز دلم شور بچه ها را می زند و گیر دنیا می شود. ثانیه ها کند حرکت می کنند و با حرکت شان لحظه به لحظه دلتنگی مان را سر می برند‌. یک قدم به جلو برمی دارم و با نگاهم صد قدم به عقب، تا ببینم حال مادر چطور است. انگار هنوز باورش نشده که دیگر سید مجتبی نیست که در گوشش از خدا زمزمه کند. دیگر کسی نیست که غرغرهای زهرا خانم را با یک لبخند بشوید و ببرد. مرتضی جلوتر از همه حرکت می کند. گاهی متوجه می شوم زیر چشمی مرا می پاید. از میان قبرها می گذرم و با دیدن هر نشانی قلبم می ایستد و با خواندن نام غریبه ای دوباره قلبم به تالاپ و تلوپ می افتد. گاهی مرتضی در برداشتن گام تعلل می کند که باعث می شود نفسم بگیرد که الان است خاک آقاجان را ببینم. تمام انتظار ها با ایستادن مرتضی به سر می رسد. همگی بهم نگاه می اندازیم که مادر پیش می آید‌. با بهت به مرتضی خیره می شود و می پرسد: _قبر سید کجاست؟ میان دو مزار خاکی می ایستد و خوب کندوکاو می کند. وقتی جوابی نمی یابد؛ اشاره می کند: _اینه؟ یا نه... اونه؟ مرتضی به شاگرد پیرمرد می گوید سنگ را با احتیاط زمین بگذارد. به قبری اشاره می کند و با لرزش شانه هایش همگی مان مایوس می شویم. مادر چادرش را جلوی صورتش می گیرد و به آرامی کنار خروارها خاک می نشیند. دستی به خاک ها می کشد و سنگ ها را از روی قبر دور می کند. 🍁نویسنده‌ مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت235 سرش را روی قبر می گذارد و لب می زند: _پس اینجا خوابیدی! خیلی خب سید مجتبی، آروم بخواب. آخرین باری که دیدمت مثل همیشه خجالتم دادی. چقدر به دستو پام افتادی که زهرا جان، من شوهر خوبی برات نبودم و حلالم کن. اون موقع وقت نشد بهت بگم. سید مجتبی، تو بهترین انتخابم بودی‌. با تو من فهمیدم دین یعنی چی، خدا یعنی چی! با تو فهمیدم لقمه‌ی حلال سر سفره یعنی چی. فدای تو بشم که اینقدر آروم خوابیدی. تویی که غرغرهای زهرا رو به جون خریدی. من کوتاهی کردم حاجی! اگه کم کاری بوده، بدون اون من بودم که کم کاری کردم. آره... اون روز هم مثل همیشه نتونستم بقچه‌ی دلمو برات باز کنم. ولی این بغض سر باز کرده و عذاب وجدان دست از من کوتاه نمی کنه، ای کاش میتونستم یک بار دیگه به تماشای چهره‌ی نورانیت بشینم. با حرف های مادر های های گریه می کنیم. غم جان سوز میان کلامش آویزان دل مان شده و برای خالی کردن اش مجبور به ریختن اشک هستیم. _عزیز دل زهرا... حالا که بی خداحافظی رفتی فقط یه چیزی ازت میخوام. حلالم کن سید مجتبی! سیاهی چادر مادر در میان غبار خاک گم می شود. به طرفش می روم و سرش را از روی خاک بلند می کنم. مادر سرش را کنج شانه هایم می گذارد و خاموش اشک می ریزد. صدای گریه های لیلا بلند می شود و خودش را به ما می رساند. در میان جمعیت گاهی به گوشم می رسد کسی حسرت می خورد و پشیمان است. این کلمات قلبم را شعله ور می کند. وظیفه‌ی خودم می دانم که چند کلامی در مورد آقاجان بگویم. مادر را به لیلا می سپارم و بالای مزار آقاجان می ایستم. سر بلند می کنم و می بینم جمعیتی دورمان هستند. در میان جمعیت چشمم به حاج حسن و حمیده می افتد. حمیده با دیدن من سر تکان می دهد و اشکهایش را پاک می کند. چادرم را جلوی صورتم می گیرم و صدایم را به گلو می اندازم. _ممنون از شما عزیزان که تشریف آوردین و دل ما رو تسلی دادین. من با دلی پر از بغض و زبانی مصمم می خوام چند کلامی از پدرم بگم. پدر من مردی بود با روحی بزرگ و قلبی رئوف... در تمام طول زندگیش یک بار ناشکری از او ندیدیم با این که وضع مالی خوبی نداشتیم. او نه تنها یک پدر بلکه یک معلم و راهنما بود. ما از تک تک لحظات زندگیش و حتی نفس کشیدن هاش درس گرفتیم. پدر من مردی بود با آرمان های امام خمینی و تفکری اسلامی و اراده‌ای شکست ناپذیر. او بارها از طرف ساواک دستگیر شده بود اما وقتی می شنید ساواک ما رو هم اذیت میکنه، بیشتر نگران ما بود تا خودش! عقیده و ایمانی که امروز دارم همش دست رنج پدرمه! ما هیچ وقت پشیمون نیستیم و اگر خودش هم بود بارها همین راه رو انتخاب می کرد. شهادت انتخاب پدرم بود و خوشحال هستیم که به انتخابی که لایقش بود رسید. شهادت هنر مردان خداست و چه باک از مرگی که از عزل و ابد ستایشش می کنن؟ ما باید به حال خودمون گریه کنیم که گوشه نشینی در چاردیواری معصیت هستیم. پدر من عاشق امام و انقلاب بود پس نباید اندکی پشیمونی به دل راه داد. تنها خواسته ای که پدرم در عوض خونی که ریخته شده اش داره، این هستش که حمایت از ولایت فقیه رو آویزه‌ی گوشمون کنیم! حتی یک قدم هم از امام جلو و عقب برنداریم. ما حسرت ندیدن چهره‌ی پدرمون یا حسرت به خاک سپردنش رو میتونیم تحمل کنیم ولی نمیتونم روزی رو تحمل کنیم که حسرت انقلاب مون رو بخوریم. جاده‌ی انقلاب با خون ها باز شده، پس یادمون باشه روی خون شهیدی پا نگذاریم. با خدای خودمون عهد ببندیم که لحظه ای در آرمان هامون شک نکنیم. سنگینی چشم ها را روی خودم احساس می کنم و چادرم را محکم تر می گیرم. زیر چشمی به واکنش ها نگاه می کنم. خیلی ها با چشمان سرخ اما پر از غرور نگاهم می کنند. مادر بلند می شود و مرا در آغوشش پرت می کند و زیر گوشم می خواند: _الحق که دختر سید مجتبی هستی! تا زمانی که روی خاک ها سیمان می زنند و سنگ را نصب می کنند همان جا هستیم. جمعیتی که آمده بودند، متفرق می شوند و حمیده به من نزدیک می شود. تقریبا خیلی وقت می شود که ندیدم اش و محکم او را بغل می گیرم. او با فوران احساسات مرا به آغوشش می فشارد و تسلیت می گوید‌. لبخند عفیفانه ای روی زاوایای چهره اش می نشاند. _احسنت ریحانه سادات! چه حرفایی زدی! گونه های شرم گرفته ام به سرخی می زند. مرتضی پیش می آید و با افتخار نگاهش را میان قد و بالایم تقسیم می کند. از این که با حیا و بسیار ساده حرفم را گفته ام راضی است. مادر روی سنگ آب می ریزد و دستش را حرکت می دهد. نگاهم بدجور به دستانش معتاد شده. دستانش در مقابل اسم شهید می لرزد. قطره اشکی سُر می خورد و میان آب می چکد. آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت236 آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. شرمنده‌ی خانم همسایه می شوم و از دیر آمدن مان خجالت زده هستم. محمد حسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان می کنند و ملودی خنده هایشان روحم را نوازش می کند. شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده می کنم. مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم. خودم برای مادر لقمه می پیچم و به دستش می دهم. هر بار که لقمه را پس می زند دل من را آزار می دهد. آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم می دهد، برایش می گویم: _بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم. اخم پیشانی ام محو می شود و مادر لقمه ای به دهان می گذارد. ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب می شود! مرتضی به بچه ها غذا می خوراند. بعد از غذا مادر رو به همگی مان می گوید: _اینجا که کسو کاری نداریم. من برمی گردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم. فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم... طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود! پسرش بود و همدم و عصای دستش بود. لیلا با دست های پوشیده از کف اش در جواب مادر می گوید: _آره... سخته... شانه به شانه‌ی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی می گوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام می کرده! این حجم از گنجینه‌ی صبر در هر کسی تعبیه نمی شود! حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره می شوم می فهمم هیچ کارش بی حکمت نبود! حتی نفس هایش هم حکم ساعت ها کلاس درس را برایمان داشت. عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم می کنم متوجه می شوم لیلا، مادر را صدا می زند. مادر گفتن لیلا مصادف می شود با صدای قیژ در! دستش روی در مانده است و با نگرانی از من می پرسد: _مامانو ندیدی؟ به بچه ها نگاهی گذرا می کنم و جواب می دهم: _نه! من تموم مدت پیش اینا بودم. لیلا فاطمه را صدا می زند و سوالش را می پرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی می کند. کم کم ترس خودش را در دلم جا می کند. میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا می زنم. اما خبری نیست! شستم خبردار می شود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند. دوان دوان خودم را به کوچه می رسانم و از زن های محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده می پرسم: _سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟ چند نفری از میان جمع شانه‌ی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم می گوید: _والا من داشتم آشغالا رو می برم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون. نفسی از روی آسودگی می کشم و تشکر کنان به خانه برمی گردم. صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان می چرخد. جلو می روم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس می کنم: _نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته. _آقامرتضی کجا رفته خب؟ بی اطلاعیم را تبدیل به کلمه‌ی نمی دانم می کنم و پسش می دهم. زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان می رساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت می کنم و دستانم را دور کمرش حلقه می کنم. تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود می گیرد و همان طور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش می روم. لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن می کند. کمرش را به بالشت تکیه می دهد و چای را به لبش نزدیک می کند‌. _ولی ریحانه خوشم اومد! _از چی؟ _از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه! نمیدونی چقدر روی اعصابم راه می رفتن اینای که چرت سرهم می کردن. حق را با کمال احترام تقدیمش می کنم که صدای در ما رو به خود می خواند. مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد می شود. رو به لیلا سفارش می کند: _همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد. دلیل این همه عجله‌ی مادر را نمی فهمم. یک لحظه گمان می کنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر می کنم و می گویم نه! مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید. با قدم های بلندم خود را به او می رسانم. _چیزی شده مامان؟ همان طور که از پله ها بالا می آید در جوابم می گوید: _نه مادر! چیزی نشده. _آخه از کسی ناراحتین؟ چشمانش رنگ بی تفاوتی می گیرند. _وا نه! _پس چرا میگی میخواین برین؟ _میخواین برین نه! میخوایم بریم. مادر جان، هر چی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه... بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانه های اشک از آسمان چشمش فرو می ریزند. بازو اش را میان دستم می گیرم و باهم وارد می شویم. آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد می کشد و دو هر شان به مادر نگاه می سپارند. زینب با دیدن او به طرفش می دود و سریع روی زانوهای مادر می نشیند. مادر هم تبسمی شیرین تحویلش می دهد و موهایش را ناز می کند. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️