eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
‌﷽صلوات مجازےجهت تعجیل در ظهور حضرت حجتﷻ♥️ https://EitaaBot.ir/counter/r7x
امام علی (علیه السلام) می فرمایند: اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهی است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گذشته چارده قرن و هنوز ای یوسف زهرا  تو تنها و علی تنهاست می‌دانم که می آیی..✋🏻 ‹این‌انقلـ🇮🇷ـاب‌وصلہ‌بہ‌ظہوࢪمولـ✌️🏻ـا› @shahidanbabak_mostafa🕊
آرزۅ؎محـٰالےسټ‌امـٰا ، ڪاش‌عـٰاقبٺِ‌مآنیزتـٰابۅتےشۅَدڪه‌ݒَرچمِ سہ‌ࢪنگ‌قـٰاب‌آݩ‌مےبـٰاشد..❤️! @shahidanbabak_mostafa🕊
اینم توضیح بدم این کمک ها برای ایستگاه صلواتی تا هر چیزی که برای مراسم نیاز هست استفاده میشه ممنون از لطفتون 🌸
جمع واریزی ۱ میلیون تومان. جا نمونید از کار خیر برای حضرت فاطمه زهرا سلام علیها
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ ابیها وَ بَعلِها و بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما احْاطَ بِه عِلْمُکَ🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به روکرد وگفت: نه بهشت میخوام... نه جایگاه میخوام... میخوام‌هرجاکه‌تویه‌حسین‌هستی‌منم‌باشم.. "حبیب‌بن‌مظاهر" @shahidanbabak_mostafa🕊
_بهش گفتم :« بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم!» +گفت: توی هم دقیقا همین بحث بود! یکی گفت خانوادم یکی گفت کارم یکی گفت زندگیم این‌طوری‌ شد که تنها موند..💔✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این تعداد تو کانال ۱ میلیون ۵۰۰ هیچی نیستا همه دست به جیب باشن ۵ هزار تومان هم کمک کنید یه لیوان چایی برای روضه یا ایستگاه استفاده میشه 🌿 اجرتون با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🖤
نگران نباش رفیق! خــــ♥️ـــــداست که همه چیو میچینه نه آدم‌ها..! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت261 پیش می روم و در حالی که دارد شیرینی اش را می خورد، سلام می کنم. اول مرا نمی شناسد و بعد کمی از خود می گویم. آهان کش داری می گوید و مرا می بوسد. _گفتم چهره‌ ات آشناست. دیشبم که تو مراسم دیدمت گفتم خیلی آشنایی. خلاصه جز شما و چند همسایه دیگه که تو مجلس کسی رو نمیشناسم. ان شا الله داییت خوشبخت بشه. تشکر می کنم و دوباره می نشینم. من و حمیده حرف های عقب مانده مان را می گوییم. وقتی خبر برگشتن مرتضی را می دهم خیلی تبریک می گوید و دعوت می کند به خانه اش برویم. تعارفش را جدی نمی گیرم و او هم مشغول پاسخ دادن به سوالات حاج خانم می شود. پایکوبی و شادی شان که تمام می شود کادو ها را می گذارند و کم کم خانه از هیاهو فراغت می یابد. دست مادر را می گیرم و می نشانمش. خودم آستین همت را بالا می زنم و ظرف ها را با لیلا آب می کشم. تا شب کارها طول می کشد و هر کس که مانده می رود جز رقیه خانم کسی از طرف عروس نمی ماند. تازه حرف های مادر و سلین جان گرم شده که کارها رو به اتمام است. اخرین ظرف را توی آب چکان می گذارم و مونا تشکر کنان کنارم می ایستد. آرزوی خوشبختی را در گوشش می نوازم و به نشیمن می روم. هر کسی جایی نشسته و با کسی گرم گرفته. زینب پیش پایم سبز می شود و می پرسد:" کی میریم خونه؟" سری تکان می دهم و می گویم کمی صبر کند. کنار مادر با اجازه می نشینم و سلین جان نگاه خریدارانه ای به من‌ می کند. مادر دستش را به پایم می زند تا حواسم را به او بدهم. _قدر سلین جانو بدون. بخدا زن مثل ایشون کمه! سلین جان و مادر میان هم تعارف تکه پاره می کنند و بهم تعارف می کنم. تا می آیم لبخندی بزنم و چیزی بگویم صدا بلند در مانع می شود. دایی با چهره‌ای داغان و پر از عصبانیت وارد می شود. مادر پیش می رود و سلام می کند و خیلی آهسته جواب می دهد. به طرف اتاق می رود و مونا و مادر هم پشت سرش می روند. جواب سوال ها را ناقص رها می کند و صدای مادر می آید که می گوید: _این ساکو ول کن! بگو چیشده؟ جون به لبمون کردی. تن صدایش بالا می رود: _میخواستین چی بشه؟ باید برم ماموریت! تعجب مرا به طرف در اتاق می کشاند. اولین بار بود که خشم دایی را میبینم و عجیب است کوه آرامش دایی آب شده باشد! بدون این که پا پیچش بشوم می پرسم:" هیچ وقت ندیده بودم از ماموریت رفتن عصبی و خلافه باشین." همان طور که لباس هایش را داخل ساک جا می دهد، دست می برد و سجاده اش را رویش می گذارد. زیپ ساک را می کشد و مقابلم می ایستد. احساس می کنم باز هم آرامش در چشمانش مشهود است. _من از ماموریت عصبی نیستم. اخبارو شنیدی؟ سرم را به طرفین تکان می دهم و بی اطلاعی ام را به گوشش می رسانم. رادیو جیبی اش را کف دستم می گذارد و آهسته می گوید: _بشنو! حس مبهمی دارم و دست پیش می برم. رادیو را برمی دارم و دکمه اش را فشار می دهم. کلمات شمشیر می شوند و در قلبم فرو می روند. خبر بدی است، حاکی از حملات درگیری در مرزها. مونا می خواهد جو سنگین را بشکند و می گوید: _خب یه درگیری ساده اس. حتما درست میشه. دایی قدمی به طرفش برمی دارد و با تلخی لب می زند:" کاش فقط یه درگیری باشه... بهمون آماده باش دادن تا در صورت نیاز بریم به مرز. معلوم نیست حزب بعث میخواد چیکار کنه اما کاش این بوق شروع یه جنگ نباشه. لرزش خفیف دست ها، رگ های منجمد شده در گردن و بغضی دایی که در حالا رسیدن به آرواره است روایت گر کابوسی است که آرامش را نه تنها شب بلکه شب و روز از ما می رباید. گام های دایی و مشت گره شده‌ اش که در آن بند ساک است به طرف در می روند. همگی به دنبالش راه می افتیم که مادر جلو می رود و تنش را سد رفتنش می کند. _کجا میری کمیل؟ _گفتم که آماده باشم. بغض مادر می ترکد و به لباس سفید مونا اشاره می کند که هنوز در تنش فرو رفته. _میبینی؟ زنت هنوز لباس سفیدشو درنیاورده. هنوز چند ساعت از پاتختی تون نگذشته! بیا و مردونگی کن این شادی رو ازمون نگیر. بخدا خدا رو خوش میاد همین امشب پاشی بری؟ یه نگاه به مادرمون بکن. ترسو تو چشماش میبینی؟ مگه این پیرزن چقدر توان داره که زجر بکشه؟ دایی دستش را جلوی چشمانش می گذارد و آهسته جواب می دهد: _متاسفم آبجی که صدامو بالا بردم. خودت که میدونی کارم چیه، مونا هم همه چیزو میدونه. از اول بهش گفتم کارم شبو روز سرش نمیشه‌. تو بیا یه لطفی در حقم بکنو از جلوی در بیا کنار. دیرم شده، باید برم کمیته! مادر اشک هایش روان می شود و با گوشه‌ی روسری ان ها را پاک می کند. _همکارات که هستن. یه امشب زنگ بزن بگو نمیتونم بیام. من ازینجا تکون نمیخورم! مونای بیچاره سرش را پایین انداخته تا کسی چشمش به چشمانش نیافتد. 🍁نویسنده‌مبینا‌ر‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت262 پیش می روم و در حالی که دارد شیرینی اش را می خورد، سلام می کنم. اول مرا نمی شناسد و بعد کمی از خود می گویم. آهان کش داری می گوید و مرا می بوسد. _گفتم چهره‌ ات آشناست. دیشبم که تو مراسم دیدمت گفتم خیلی آشنایی. خلاصه جز شما و چند همسایه دیگه که تو مجلس کسی رو نمیشناسم. ان شا الله داییت خوشبخت بشه. تشکر می کنم و دوباره می نشینم. من و حمیده حرف های عقب مانده مان را می گوییم. وقتی خبر برگشتن مرتضی را می دهم خیلی تبریک می گوید و دعوت می کند به خانه اش برویم. تعارفش را جدی نمی گیرم و او هم مشغول پاسخ دادن به سوالات حاج خانم می شود. پایکوبی و شادی شان که تمام می شود کادو ها را می گذارند و کم کم خانه از هیاهو فراغت می یابد. دست مادر را می گیرم و می نشانمش. خودم آستین همت را بالا می زنم و ظرف ها را با لیلا آب می کشم. تا شب کارها طول می کشد و هر کس که مانده می رود جز رقیه خانم کسی از طرف عروس نمی ماند. تازه حرف های مادر و سلین جان گرم شده که کارها رو به اتمام است. اخرین ظرف را توی آب چکان می گذارم و مونا تشکر کنان کنارم می ایستد. آرزوی خوشبختی را در گوشش می نوازم و به نشیمن می روم. هر کسی جایی نشسته و با کسی گرم گرفته. زینب پیش پایم سبز می شود و می پرسد:" کی میریم خونه؟" سری تکان می دهم و می گویم کمی صبر کند. کنار مادر با اجازه می نشینم و سلین جان نگاه خریدارانه ای به من‌ می کند. مادر دستش را به پایم می زند تا حواسم را به او بدهم. _قدر سلین جانو بدون. بخدا زن مثل ایشون کمه! سلین جان و مادر میان هم تعارف تکه پاره می کنند و بهم تعارف می کنم. تا می آیم لبخندی بزنم و چیزی بگویم صدا بلند در مانع می شود. دایی با چهره‌ای داغان و پر از عصبانیت وارد می شود. مادر پیش می رود و سلام می کند و خیلی آهسته جواب می دهد. به طرف اتاق می رود و مونا و مادر هم پشت سرش می روند. جواب سوال ها را ناقص رها می کند و صدای مادر می آید که می گوید: _این ساکو ول کن! بگو چیشده؟ جون به لبمون کردی. تن صدایش بالا می رود: _میخواستین چی بشه؟ باید برم ماموریت! تعجب مرا به طرف در اتاق می کشاند. اولین بار بود که خشم دایی را میبینم و عجیب است کوه آرامش دایی آب شده باشد! بدون این که پا پیچش بشوم می پرسم:" هیچ وقت ندیده بودم از ماموریت رفتن عصبی و خلافه باشین." همان طور که لباس هایش را داخل ساک جا می دهد، دست می برد و سجاده اش را رویش می گذارد. زیپ ساک را می کشد و مقابلم می ایستد. احساس می کنم باز هم آرامش در چشمانش مشهود است. _من از ماموریت عصبی نیستم. اخبارو شنیدی؟ سرم را به طرفین تکان می دهم و بی اطلاعی ام را به گوشش می رسانم. رادیو جیبی اش را کف دستم می گذارد و آهسته می گوید: _بشنو! حس مبهمی دارم و دست پیش می برم. رادیو را برمی دارم و دکمه اش را فشار می دهم. کلمات شمشیر می شوند و در قلبم فرو می روند. خبر بدی است، حاکی از حملات درگیری در مرزها. مونا می خواهد جو سنگین را بشکند و می گوید: _خب یه درگیری ساده اس. حتما درست میشه. دایی قدمی به طرفش برمی دارد و با تلخی لب می زند:" کاش فقط یه درگیری باشه... بهمون آماده باش دادن تا در صورت نیاز بریم به مرز. معلوم نیست حزب بعث میخواد چیکار کنه اما کاش این بوق شروع یه جنگ نباشه. لرزش خفیف دست ها، رگ های منجمد شده در گردن و بغضی دایی که در حالا رسیدن به آرواره است روایت گر کابوسی است که آرامش را نه تنها شب بلکه شب و روز از ما می رباید. گام های دایی و مشت گره شده‌ اش که در آن بند ساک است به طرف در می روند. همگی به دنبالش راه می افتیم که مادر جلو می رود و تنش را سد رفتنش می کند. _کجا میری کمیل؟ _گفتم که آماده باشم. بغض مادر می ترکد و به لباس سفید مونا اشاره می کند که هنوز در تنش فرو رفته. _میبینی؟ زنت هنوز لباس سفیدشو درنیاورده. هنوز چند ساعت از پاتختی تون نگذشته! بیا و مردونگی کن این شادی رو ازمون نگیر. بخدا خدا رو خوش میاد همین امشب پاشی بری؟ یه نگاه به مادرمون بکن. ترسو تو چشماش میبینی؟ مگه این پیرزن چقدر توان داره که زجر بکشه؟ دایی دستش را جلوی چشمانش می گذارد و آهسته جواب می دهد: _متاسفم آبجی که صدامو بالا بردم. خودت که میدونی کارم چیه، مونا هم همه چیزو میدونه. از اول بهش گفتم کارم شبو روز سرش نمیشه‌. تو بیا یه لطفی در حقم بکنو از جلوی در بیا کنار. دیرم شده، باید برم کمیته! مادر اشک هایش روان می شود و با گوشه‌ی روسری ان ها را پاک می کند. _همکارات که هستن. یه امشب زنگ بزن بگو نمیتونم بیام. من ازینجا تکون نمیخورم! مونای بیچاره سرش را پایین انداخته تا کسی چشمش به چشمانش نیافتد. 🍁نویسنده‌مبینا‌ر‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸