eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.7هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
11.5هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 «کپی‌حلاله» تبادل،تبلیغ👇 @M721400
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
کی‌گفته‌من‌ازتونعمت‌میخوام؟ کی‌گفته‌بهشت‌میخوام؟ من‌فقط‌تو‌رو‌میخوام..♥️! من‌روازآغوش‌خودت‌جدانکن.
در،دنیاهـرطورمیخواهی‌،زندگی‌کن!! اما،یادت‌باشه‌زندگی،امتحانی‌است‌‌که نوبت‌دوم‌ندارد... جوری‌زندگی‌کن،که‌روت‌بشه،درقیامت‌ درپیشگاه‌اللّه‌متعال‌حاضرشـوی.. وبه‌نامهٔ‌اعمالت‌،بنگری‌...! 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . .♥️! 🌸 آن شب، غم و قصه از هر سو به من فشار می‌آورد. پس از مدتی توانستم خودم را اندکی از آن حال خارج کنم و کمی به خود بیایم؛اما دلشوره ای عجیب داشتم که فردا با چه صحنه‌ای روبرو خواهم شد؟ خبر را چگونه به پدر و مادرم خواهم رساند؟ بیشتر از همه، من حسرت برادرم حامد را داشتم. من بی‌قرارتر از پدر و مادرم بودم و مثل آن‌ها نتوانسته بودم صبوری پیشه کنم چون من و حامد بیشتر اوقات را با هم سپری می‌کردیم و همه‌جا با هم بودیم. رفیق و همراه هم در مدرسه، بسیج، سپاه و دانشگاه. حدود ۱۰ روز در سوریه و تهران، بر سر بالین برادرم بودم. به خاطر کار اداری مجبور شدم به تبریز برگردم؛ اما تحمل دوری از برادر مجروح خود را نداشتم و دوباره پس از ۲ روز به تهران بازگشتم.در ایام بستری شدن حامد در بیمارستان بقیه‌‌ا... تهران، دوستان و همرزمان او، از رده‌های مختلف سپاه، از سراسر کشور، همچنین هم‌محله‌ای‌ها و هم‌هیئتی‌های او از تبریز، هر روز گروه‌گروه بر سر بالینش حاضر می‌شدند و به ما دلداری می‌دادند.بعد از شهادتش، فهمیدیم حامد هر ماه از حقوقی که می‌گرفت، خمسش را می‌داد، برنج و روغن می‌گرفت و به نیازمندان می‌داد. به دکتر ایرانی‌ای که در سوریه بالای سر حامد می‌آمد، وقتی غذا تعارف می‌کردیم، نمی‌خورد تا اینکه یکی گفت که او برای خارج شدن حامد از کما، نذر کرده است، روزه بگیرد. همچنین از زمان مجروحیت تا شهادت حامد، هر روز یک خانواده از هم :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 هیئتی‌ها در تبریز، سفره احسان حضرت ابوالفضل (ع) انداخته بودند تا حامد از کما خارج شود. «یاخجی» چند روزی با امیر بالای سر حامد ماندیم. امکان انتقال او به ایران نبود و چند روزی هم بود که امنیت شهر لاذقیه کمتر شده بود. امیر و من قدرت تصمیم‌گیری نداشتیم. می‌خواستیم پدر حامد را دعوت کنیم، بلند شود بیاید؛ اما از رو‌به‌رو شدن او با این وضعیت حامد هم می‌ترسیدیم. زنگ زدم و گفتم: «حامد شما را برای زیارت دعوت کرده است.»وقتی پدر حامد به بیمارستان رسید، ابتدا هر دو دستش را به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! این قربانی را از من قبول کن.» سپس چهاربار به دور تخت حامد طواف کرد و هی زیر لب تکرار می‌کرد: «حامد بالا، حامد بالا» و شروع کرد به بوسیدن بدن او از سمت پاها تا سینه حامد.می‌خواست جسم مجروح او را بر سینه خود بفشارد اما امکانش نبود. تاب‌و‌توان تماشای این صحنه را نداشتم. چهره بشاش و مهربان حامد، با آن چشمان سیاه و درشت سرشار از مهربانی‌اش، همیشه مقابل چشمانم بود.در این حین چشمش به چشمان زخمی و پانسمان‌شده حامد... :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 افتاد و از من پرسید: «حاجی، چشم‌های حامد خوب می‌شود؟»دکتر ایرانی‌ای که در آنجا حضور داشت، گفت: «متأسفانه هر دو چشمش از بین رفته.» مأیوسانه گفت: «یاخجی!» دوباره از من پرسید: «اسماعیل، آیا به هوش می‌آید؟» دکتر سکوت کرده بود. پدر حامد گفت «یاخجی.عیبی ندارد؛ من و مادرش یک عمر خدمتش می‌کنیم.» بار دیگر پرسید: «اسماعیل، دست‌ها چه؟ پس چرخه‌ی هیئت را چه کسی هل می‌دهد؟» گفتم: «دست مصنوعی می‌گذاریم.» گفت: «یاخجی.» اولش می‌خواستم با کربلایی جعفر حرف بزنم تا درد دلش سرباز کند، بلکه کمی گریه کند و سبک‌تر شود؛ اما صبر و وقاری که از او دیدم مرا حیرت‌زده کرد. صبری که از ایمانش ناشی می‌شد. خیلی آرام مرا به بیرون از اتاق خواند و گفت: «اسماعیل سیگار داری.» سیگاری به او دادم، درحالی که او سیگاری نبود. «شبیه ابوالفضل» وقتی به من گفتند که باید خودم به سوریه بروم، حس پدری‌ام می‌گفت که حالش خوب نیست و وضعیت خوبی ندارد؛ اما جزئیاتش را نمی‌دانستم. در فرودگاه شهر دمشق که از پله‌های هواپیما پایین آمدم، پای هواپیما به هر چهار طرف سلام دادم و عرض کردم: «خانم، نمی‌دانم حرم مطهرتان کدام طرف است؛ :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 اما عطر آن را استشمام می‌کنم. حرمتان را تا حال ندیده‌ام؛ اما از اینجا خدمت شما سلام می‌فرستم و می‌دانم هر کس شما را به مادرتان حضرت زهرا (س) قسم دهد،دست‌خالی برنمی‌گردد. شما را قسم می‌دهم به مادرتان زهرا(س). خودتان فرموده‌اید که من آن لحظه‌ای که برادرم حسین(ع) به میدان می‌رفت، خیلی بی‌تابی می‌کردم. برادرم دستش را گذاشت روی سینه‌ام؛ پس از آن آرامش پیدا کردم. یا خانم زینب، من هم دارم می‌روم بالای سر پسرم حامد. او فدایی شماست. شما را قسم می‌دهم به مادرتان زهرا از برادرتان بخواهید که دستشان را روی سینه من هم بگذارد. اگر قرار است حامد زنده بماند که من غلامی و مادرش کنیزی‌اش را می‌کنیم. او را تیمار می‌کنیم. اما اگر خواست خداست که او شهید شود، این قربانی را از ما قبول کنید.» رفتیم بیمارستان. وارد اتاقی شدیم که حامد آنجا بستری بود. یا حسین! حامد من با دستان قطع شده و چشمانی که آنها را بسته بودند، روی تخت بود؛ با پیکری سرتاپا زخم. به یاد روزهایی افتادم که حامد می‌گفت: «دوست دارم مثل حضرت عباس (ع) از خواهرش دفاع کنم.»وقتی ما را به حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) بردند؛ پس از زیارات، دوباره از حضرت زینب(س) خواستم که... :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا