eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
10.5هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 روزهای جمعه می‌گفت: امروز می‌خواهم یک کار خیر برایت انجام دهم هم برای شما، هم برای خدا! وضو می‌گرفت و در آشپزخانه می‌رفت هرچقدر می‌گفتم این کار را نکنید من ناراحت می‌شوم، باعث شرمندگیِ، گوش نمی‌کرد! در را می‌بست و آشپزخانه را تمیز می‌کرد :)🤍 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 قهر بودیم...درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شدهنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولے من باز باهاش قهربودم!کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:غزل تمام نمازش تمامدنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!🤭بازم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید:عاشقمی؟👀 سکوت کردمگفت: عاشقم گر نیستےلطفی بکن نفرت بورز😬 بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند دوباره با لبخند پرسید:😇 عاشقمی مگه نه؟گفتم: نه! گفت: لبت نه گویدو پیداست مے گوید دلت آری که این سان دشمنےیعنے که خیلے دوستـم دارے زدم زیرخنده😄و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم خداروشکر که هستـــی♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃✨ مادرم مهريه ام را بالا گرفته بود. پيش خودش حتماً فكر كرده بـود بـا اين كار حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد آنها غيرمعمول بود ، شـبيه بقيه مردم باشد. ما هيچكداممان موافق نبوديم ، ولي اسماعيل گفت : تا اينجا ، به اندازة كافي دل مادرت را شكستــ💔ــه ايم..! براي من چه فرقي دارد..؟ من چه زياد ، چه‌ كم اش را ندارم. راستي ! نكند يك وقـت مهـرت را بخـواهي ، شـرمنده ام كني؟! من آن مقدار مهريه اي را كه معلوم كرده بودند؛ همـان وقـت ، قبـل از اينكه وارد سند ازدواج كنند ، به او بخشيدم..🥲♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا(ع) برای زیارت شهدا وقتی برمیگشتیم آقا ولی گفت: مثل اینڪه رسـم است داماد حلقه را به دست عروس می‌ڪند خندیدم... گفت: حلقه را به من بدهید ظاهراً مادرم اشتباهی دست شما ڪرده حلقه را گرفت و دوباره دستم ڪرد همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم صیغه عقد را که خواندند رفتیم با هم صحبت کنیم دیدیم دنبال چیزی می گردد گفت: اینجا یه مُهر هست؟ پرسیدم: مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟! گفت: حالا تو یه مُهر بده... گفتم: تا نگی برای چی می‌خوای،نمیدم... می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا نمی شد گفت خانه! دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام کنارِ در یکی از اتاق ها یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش شد آشپزخانه به نظر من خیلی قشنگ بود خیلی هم ساده :)🍃 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 هميشه می گفت: "تو کنار من و همراه منی، اما خودت هم بايد يک مسيری داشته باشی که مال خودت باشه و در اون مسیر رشد کنی و پيش بری... در يکی از نامه هاش نوشته بود: "از فرصت دوری من استفاده کن بيشتر بخوان مخصوصا قرآن چون وقتی با هم هستیم من آفتم و نمیگذارم تو به چيز ديگری نزديک شوی..." ♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 هیچ وقت مناسبت ها و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت و سعی داشت در این مناسبت ھا با یڪ شاخه گل بیاد خونه تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه عادت همیشگیش بود وقتے از در میومد تو گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبت رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم...❤️‍🩹 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 ظــرف‏ها؎ شام معمـولاً دو تا بشقــاب و یڪ لیــوان بود و یڪ قابلــمہ… وقتے مےرفتم آن‌ها را بشـویم مےدیـدم همان‌جا در آشپــزخانہ ایستــاده، بہ من مےگفت: انتخــاب ڪن،یا بشـور یا آب بڪش بہ او مےگفتــم: مگــر چقــدر ظــرف است؟ در جــواب مےگفت: هر چہ هست،باهـم مےشوریم.. همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید پول‌ها را باید جای دیگری خرج کنید این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...»♥ مادر همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 پسر دایی‌ام خلبان ارتش بود من هم دانش سرا درس می خواندم همین کہ عقد کردیم کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم اما پدر و مادرم می گفتند: «تو هم مثل پسر خودمونی پروانه هم درس داره زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے این جوری هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره» سخت بود... ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد😁 بعد هم اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی را تویِ همان اتاق سر کردیم♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:خانوم...بیا پیشم بشین کارت دارم... گفتم:بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم گفت: ببین خانومے همین اول بهت گفته باشماااڪار خونه رو تقسیم میڪنیم هر وقت نیاز به کمک داشتے باید بهـم بگے.. گفتم: آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے گفت:حرف نباشه حرف آخر با منه... اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم!✋🏻واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرکار کہ برمیگشت با وجود خستگے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن مهمون ڪہ میومد بهم میگفت: شما بشین خانوم من از مهمونا پذیرایے ميکنم فامیلا کہ ميومدن خونمون بهم میگفتن خوش به حالت طاهره خانوم آقا مهدے واقعاً یہ مرد واقعیه♥ منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردم واسہ زندگے اومده بودیم تهران با وجود اینکہ از سختیاش برام گفته بود ولے با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بو.. سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدم.. وقتے برمیگشت با وجود خستگے میگفت: نبینم خانومِ من دلش گرفتہ باشه هااا پاشو حاضر شو بریم بیرون... میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم اونقدر شوخے و بگو و بخند راه مینداخت که همه اون ساعتایے ڪہ کنارم نبود و هم جبران میکرد و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...🥲 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊