شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهوهشتم
《 حس دوم 》
🖇درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران …
🍃هر چند، حق داشتن … نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوقالعادهای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمیکرد … اونقدر قوی که ته دلم میلرزید … ⚡️⚡️
💢زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … 😔😔
🔹چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
🔸اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرینتر از خرماست …
🍃✨اما علی که گفت …
🔻پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
💢من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط میدونم این مدت امتحانهای خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …
🍀گریهام گرفت … مامان نمیدونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
🔻توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچهاش، اون سر دنیاست …چه میکنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم… 😔
💠چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …
🔹چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
🌺غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده …
🔰برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم میگفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
🍀و حق، با حس دوم بود …
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#بر_بال_اندیشـــــہها
🔺 #شهید_محمد_منتظرالقائم
🔻 #در_كلام_رهبر_معظم_انقلاب
🔷 شهادت اين برادر در آن كوير سوزندهای كه مدفن كفار نظامی دشمن ما شد، يك معنای اين مفهوم سمبليك، میتواند اين باشد كه ما جز به بهای خون و جز با سرمايه شهادت و جانبازی، امكان ندارد كه بتوانيم جهازات صنعتی مخوف كه بيشتر تلاش و كوشش را متأسفانه برای ايجاد ابزار تخريب به كار برده تا ابزار سازنده مقاومت كنيم در همان ميدانی كه متجاوزان و دزدان آمريكایی در زير تلی از خاكستر مدفون میشوند برادر شهيد عزيز ما، "محمد منتظرالقائم" خونش ريخته میشود و نمودی از شجاعت میشود.
🔹در آن لحظاتی كه همه خيال میكنند در داخل هلیكوپترها آيا چه هست و آيا چه سيستمهای پيچيدهای و تلههایی احيانا وجود دارد، اين با ايمانش يا عزمش يا يقين و تصميم راسخش اين شهامت را به خود میدهد كه پرده رعب و ترس را بدرد و به داخل هلیكوپتر میرود تا آنجا را ببيند و احيانا اگر چيزهایی هست كه بيرون آورد كه شايد اگر وسيلهای و موجبی هم برای انفجار هست، خنثی كند و اين به بهای جانش تمام میشود و شهيد میشود.
🔹ما به وجود چنين عناصر بزرگ و عزيز، چنين روحهای فداكار و دلهای آشنا با خدا افتخار میكنيم و اين جملهای است كه امام فرمودند "من افتخار میكنم به داشتن چنين جوانهایی و يقينا برای يك ملت و يك انقلاب و برای خانوادههای شهيدپرور مايه افتخار است چنين عناصری و خوشبختانه يك چنين نسلی در اين انقلاب پاگرفته است.
▫️فرمانده والامقام▫️
#شهیــد_محمـد_منتظــرالقائم🌷
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
#واقعـــــہ_طبـــــس
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
4_364167730112234045.mp3
6.51M
🎧🎧🎧
👌نوحــــه ی بسیـــــار زیبـــایِ
《وقتـــی کــه خـــدا رو قلبــــم》
🎤با نـــوای ملکوتـــی
#شهیـد_حجتالله_رحیـمـــی
🔹شب زیارتی ارباب
#پیشنهاد_ویژه_دانلـــــود💯
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🔅✨ ﷽ ✨🔅
#کلام_نور
🌺 و مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى وَ إِلَى اللَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ
🍃 کسی که روی خود را تسلیم خدا کند در حالی که نیکوکار باشد، به دستگیره محکمی چنگ زده (و به تکیهگاه مطمئنی تکیه کرده است)؛ و عاقبت همه کارها به سوی خداست.
#سوره_لقمان_آیه_۲۲
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🔆﷽🔆
#سݪام_بر_شھـــــدا
ریتم زندگی در نگاه همه
چه کوک و چه ناکوک جریان داره...
و ما آدمها غافل از این هستیم که
چهرههای دیگهای هم بودند
که آرامش را به ما هدیه دادند...
که تصویرشان در قابهای خاطرهمان
گره خورده
پس بیاییم گاهی به قابها نگاه کنیم...
#ســــــلامــ ...
#صبحتــــــون_شهــــدایــــے🌼
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#بر_بال_اندیشـــــہها
💢 زمانه عجیبی است!!!
برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را...
میدانی چرا؟!👇
♦ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!!!
🔻 و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند...🔺
▫️سیــــد اهل قلم▫️
#شهید_سیدمرتضی_آوینی🌷
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
🔶 شهيد بزرگوار به جهاد در راه خدا با مال و جان "طبق آيه قرآن كريم" معتقد بود.
🔸بسياری از انفاقها را چنان خالصانه و پنهانی و فقط برای رضای خداوند متعال انجام داده بود كه بعضی از آنها پس از شهادت ايشان معلوم و مشخص گرديد.
🔸روزی ايشان، فرش منزل خودشان را در مرند برای شستشو به قاليشويی برده بود، ولی اين فرش به خانه برگشت داده نشد. مدتی بعد، وقتی كه همسر محترم شهيد بررسی كرده بود معلوم شده بود كه شخص مؤمنی برای تهيه جهيزيه دخترش كه تازه ازدواج كرده بود، دچار مشكل بوده و شهيد كسایی فرش منزل خود را پس از تميز شدن در قاليشويی، به ايشان بخشيده است.
●فرمانده گردان انصار ستاد پشتيبانی و مهندسی جنگ جهادسازندگی استان آذربايجانشرقی
▫️سردار والامقام▫️
#شهیــد_محمدحســــن_کسایــــی🌷
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《 برخورد با دزد 》 🍃نشسته بودیم داخل اتاق، مهمان داشتیم. صدایی از
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 چفیه 》
🍃اواخر سال ۱۳۶۰ بود؛ ابراهیم در مرخصی به سر میبرد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم، بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد!
🍃گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا مییاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک میکنی، برای هیئت خرج میکنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست!
بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟
🍃ابراهیم خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من میدهند، خودشان هم میگویند در چه راهی خرج کنم.
🍃فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم، به مغازه موردنظر رسیدیم، مغازه تقریبا بزرگی بود، پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را میشناسند.
🍃بعد از کمی صحبتهای معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من انشاالله فردا عازم گیلان غرب هستم.
🍃پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچهها چیزی احتیاج دارید؟
🍃ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد، به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم، چون این رشادتها و حماسهها باید حفظ بشه، آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد چفیه داریم.
🍃صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرفهای ابراهیم را گوش میکرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار میخواهید دستمال گردن بندازید!؟
🍃ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست؛ بچههای رزمنده هر وقت وضو میگیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز میخوانند سجاده است. هروقت زخمی میشوند، با چفیه زخم خودشان را میبندند و ...
🍃پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه میکنیم.
🍃فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم، همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد، سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم.
🍃پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه.
🍃بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیهها برای عملیات فتحالمبین استفاده کردیم.
🍃کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
راوی 👈 عباس هادی
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1