شـھیـــــــدانــــــہ
(پدر شهید مدافع حرم خود نیز در دفاع از حرم به شهادت رسید) 5 آذرماه اوّلین سالگرد شهادت مدافع حرم لش
♦️... پس از 3 سال دوری به فرزند شهیدش پیوست.
پدری که خودش هم در میدان نبرد در کنار پسر می جنگید، وقتی که «مهدی» پسرش در سال 93 در عملیات بصر الحریر به شهادت رسید خم به ابرو نیاورد. می دانست مهدی به آرزویش رسیده است. چه اجری بالاتر از شهادت؟ تنها حسرت پدر این شده بود که پسر از او سبقت گرفته است. وگرنه شهادت در راه دفاع از حضرت زینب(س) ناراحتی نداشت.
پنجم آذرماه سال 1396 هجری شمسی بود که «رسول جعفری» پدر شهید «مهدی جعفری» از رزمندگان مدافع حرم لشکر فاطمیون، در نبرد المیادین به شهادت رسید تا بالأخره پس از 3 سال دوری، به فرزند شهیدش بپیوندد.
«فاطمه جعفری» خواهر شهید «مهدی جعفری» و دختر شهید «رسول جعفری» می گوید:
پنجم آذر در المیادین شهید شد. تعریف کردند موقع ناهار بود، بابا دیدهبانی می کرد و همه رفته بودند نماز بخوانند. همان موقع دشمن حمله می کند و نزدیک مقر می شود، پدر خبر نمی دهد و خودش می ایستد. آنقدر نزدیک بودند که نارنجک پرت می کنند و پدر را به شهادت می رسانند. یکی از همرزمانش که بالای سر پدرم می رود می گفت با اینکه خون از بدنش می رفت اما ایشان نوای لبیک یا حسین (ع) و لبیک یا زینب (س) بر لب داشت و می گفت به آنچه خواستم رسیدم.
🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
هوای پاییز 🍁 بوی #دلتنگے مےدهد ٺو نیستے و نمیداني پاییز ڪه باشد آدم #دلــــش چند بار بیشتر تنگـــ م
🔺🔺🔺
#وصـــیٺ_نامـــہ
🍂« مےنویسم تا هر آڹ ڪس ڪه ميخواند یا مےشنود بداند شرمنده ام از ایڹ ڪه یڪ جاڹ بیشتر ندارم تا در راه ولي عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنهاے (مدظله العالی) فدا ڪنم.
اگر در حاݪ حاضر تعدادے از برادراڹ در جبهه هاے سخٺ در حاݪ جهادند دلخوش هستند ڪه جبهه فرهنگي تداوم جبهہ سخٺ اسٺ ڪه توسط شما جوانان رعایٺ مے شود و امید است ڪه خواهراڹ در ایڹ زمینہ با حفظ حجابشاڹ پیشگام ایڹ جبهہ باشند.
بہ نظر ایڹ جانب در عموم جامعہ خصوصا بیڹ نظامیاڹ و پاسداراڹ حریم ولایٺ هیچ چیز بالاتر از حسڹ خلق در رفتار نیسٺ و در خاتمہ از همہ التماس دعـــا دارم.»🍂
#شـــهید_حمید_سیاهڪالے🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#کلام_شهید
چندوقتی است احساسی در دل دارم که نمی توانم در این دنیا بمانم می خواهم بروم به جایی که شهدا رفته اند...
به جایی که امام شهدا رفته اند...
نمی توانم در این دنیا بمانم مانند عاشقی که برای دیدن معشوقه اش بی قراری می کند...
🌹شهید قاسم مدهنی
🍃🌸 @shahidane۱
بسیج جناحی نیست
بیسج لشگر انقلاب است
پنجم اذر ماه روز بسیج مستضعفین را گرامی می داریم
🌸🍃 @shahidane۱
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـــ_مدافـــــع_عشقـــ❣ـــ #قسمتـــ_چـہـــارمـ۴🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🔺🔺
#رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃
#قسمت_پنـــجم۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
☺️نگاهت می کنم. پیراهن سفید با چاپ چهره ی #شهید_همت به تن داری.
زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دورمُچ دستت. چقدرساده ای!😔 و من به تازگی #سادگی را دوست دارم.☺️
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم. فاطمه سادات گفته بود: ممکنه راه رو بلد نباشی. بیا با هم بریم.
و حالا اینجا ایستاده ام. کنار حوض آبی حیاط کوچکتان. تو پشت به من ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه می کنم. #چادر به من می آید. این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام به من گفت.😍
صدای فاطمه رشته افکارم را پاره می کند.
– ریحانه! ریحان! الو.
نگاهش می کنم.
– کجایی؟
– همین جا.
به #چفیه و #سربندش اشاره می کنم و می گویم: چه خوشتیپ کردی!😄
– خُب تو هم میووردی و می نداختی دور گردنت.
با دلخوری لب هایم را کج می کنم و می گویم: ای بدجنس! من که نداشتم. دیگه چفیه نداری؟
مکث می کند.
– اممم نه! همین یدونه است!
تا می آیم دوباره غر بزنم صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم.
– فاطمه سادات!
– بله داداش.
– بیا اینجا.
فاطمه، ببخشیدِ کوتاهی می گوید و با چند قدم بلند به سمت تو می دود.
تو به خاطر قد بلندت مجبور می شوی سر خَم کنی. در گوش خواهرت چیزی می گویی و بلافاصله چفیه ات را از ساک دستی ات بیرون می کشی و به دستش می دهی. فاطمه لبخندی از رضایت می زند و به سمتم می آید.🌹
– بیا عزیزم.
#چفیه را دور گردنم می اندازد. متعجب نگاهش می کنم.
– این چیه؟
– روسریه! مگه معلوم نیست؟
– هِرهِر. جدی پرسیدم؟ مگه برای علی آقا نیست!؟
– چرا! اما می گه فعلاً نمی خواد خودش بندازه.
یک چیز در دلم فرو می ریزد، زیرچشمی نگاهت می کنم، مشغول چک کردن وسایل هستی.
– ازشون خیلی تشکر کن.
– باشه خانوم تعارفی.😁
و بعد با صدای بلند می گوید:علی اکبر! ریحانه می گه خیلی باحالی.😉
و تو لبخند می زنی. ☺️میدانی این حرف من نیست. با این حال سرکج می کنی وجواب می دهی: خواهش می کنم!
احساس آرامش می کنم. درست روی شانه هایم. نمی دانم ازچیست؟ از #چفیه است یا #تو...!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#ادامه_دارد......🌷
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃 #قسمت_پنـــجم۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 مزار سجاد خیلی #شلوغ میشود،
اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود،
میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به #عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان #خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم #حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به #وصیت_نامه سجاد که خطاب به مردم گفته:
« اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر #مزار من . به لطف خداوند من همیشه #حاضر هستم. »
شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته #گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم. »
#شهید_سجاد_زبرجدی 🌷 🍃
#راوی_خواهر_شهید
شهادت ۱۳۹۵ حلب سوریه
مزار مطهر👈 قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم🌷
#یادشون_گرامی_با_صلوات🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
یه روز جلو حرم #بےبےجــان🌹یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟😏
عصبانی شدم😡 اومدم جوابشو بدم که #مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت:
حاجی تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن😊
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مهربون
#صبور
#شهیدمصطفـــےصــدرزاده💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃 #قسمت_پنـــجم۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیرا
🔺🔺🔺
#رمـــانـــ_مدافـــع_عشــــقـ💔🍃
#قسمتــ_ششم۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #دشت_عباس اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.☀️
کلافه، #چادرخاکےام را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.😐
– بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.😰
– کمه، خودم لازمش دارم.😒
– بابا دارم می پزم.😫
– خُب بپز. می خوااااامش.😅
– چی کارش داری؟😳
بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.😊
تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی.
– فاطمه سادات!
– جانم داداش؟
– آب رو می دی؟
بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، #وضو می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.😦
– ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره.
پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من.☹️ #چفیه را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان #تسبیح_سبز شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.❣
– #الله_اکبر.
بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم.😔 گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟🤔
#نمازت که تمام می شود، #سجده می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی.
او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.📖
– #السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله.🌹
#زیارت_عاشورا می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.😊
در همان حال #اشک از گوشه ی چشمانت می غلتد.😭
فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم.
چقدر حالت را، این حس خوبت را #دوست_دارم. چقدرعجیب است که هر کارت #بوےخدا می دهد! حتی #لبخندت🙂.
#ادامه_دارد…🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#وصیتنامه🔻🔻
📄بخشی از وصیت شهید مدافع حرم " #علیرضاقلی_پور "به دختر شش ساله:
😊فاطمه جان سلام
بابا جان! خیلی دوست دارم،
درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن.
نماز و حجاب یادت نره،
یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشکل و ناز میشدی،
همیشه به یادت هستم،
تو هم به یاد من باش باباجونی.
🕊ششم آذر ماه سالروز #شهادت💔🍃 شهید مدافع حرم
" #علیرضاقلی_پور " گرامی باد
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 مصاحبه با #دکترچمران🔻 #سوال_اول👇 (نحوه آشنایی شما با شهید چمران به چه صورت بود؟) اولین روزی که
📋مصاحبه با #شهیدچمران👇
#سوال_دوم👇
( #در_آن_زمان_چند_سال_داشتید؟)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من در آن زمان خیلی جوان بوده و حدود #20سال داشتم، #شهیدچمران خیلی خوشحال شده بود و به من می گفت جنگ برایت سخت نیست؟ و من درجواب می گفتم: خیر دوست دارم در این فضا باشم. بعد ما را به همراه یک #گروه_چریکی به منطقه دب حردان در جاده اهواز به سوسنگرد که بیشتر عرب نشین هستند فرستادند. اطراف این روستا را برای جلوگیری از نفوذ عرقی ها آب انداخته بودیم، برای رفت و آمد هم از قایقی که مرحوم #علی_اکبر_ابوترابی درست کرده بود استفاده می کردیم. مرحوم ابوترابی را برای اولین بار آنجا دیدم. وی در آنجا لباس روحانیت به تن نداشت، محاسن بلند و چهره ای نورانی داشت و یک #آرپی_جی و چند تا #موشک همراه وی بود، فردی هم همراه آنها بود. آنها شب ها در مواضع عراقی ها نفوذ کرده و گاهی تانک و نفربرهایی از دشمن را می زدند، دشمن تصور می کرد کماندوها به آنها حمله کرده و شروع به تیراندازی می کردند. از آن زمان هم با مرحوم ابوترابی به جهت سجایای #اخلاقی بالایی داشت ارتباط گرفتم.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️