eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ ⭕️آخرین درخواست یک ژنرال #بسیجی⚡️ 🔰 ایشان در نامه اش نوشته بود : 🔹« در عمليات آينده اجازه بده در گردان های رزمی انجام وظيفه کنم و همراه آنان در حمله شرکت کنم . 🔸خواهش می كنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكن .من می دانم كه تا 6 ماه ديگر #شهيد خواهم شد . پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجي ها باشم » 🔻دقيقاً سر موعد مقرر ، سر 6 ماه ، علیمحمدى در عمليات #كربلای 4 با اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید.🌾🌹 #شهید_علی_محمد_اربابی🌹🍃 #سالروز_شهادت✨ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💟روایتی کوتاه از #زندگی شهید #مدافع_حرم #دهــــه_هفــتــــــادی ـ----------------------------- 🔷 «حجت‌الاسلام محمدامین کریمیان»:🔷 👈مادر شهید: به او گفتم #شهيدشو، اما #اسير_نشو من اسارتت را نمی‌خواهم/ به شوخی به او می گفتیم یک آدم درسخوان استخوانی، در جبهه زیر دست و پا می‌ماند ،غافل از اینکه او #چریک بود و ما نمی‌دانستیم💔 👈همسر شهید: خبر #شهادت علیرضا را به بدترين نحو😭 در يكی كانال‌های محلی تلگرام خواندم، محمدامین هر روز صبح که از خواب بلند می شود به عکس پدرش سلام می کند و آن را می‌بوسد😘 ... ـ--------------------------------- ‌♡مــدافــ🔻حــرمـ🔻ــــــع♡ #شهیدامیــــــن_کــریمیــــــان🌹🍃 #دهــــــہ.هفتــــــادے😘👌 شادےروحش #صلوات.... 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 🌀نگاهش حکایتی داشت که چشمانش آسمانی شد🕊✨ 💠یه روز نگاه کردم تو چشمای👀 حاج ابراهیم گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن👌 گفتم چشمای👀 تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا برای خودش بر می داره✨ مطمئنم حاجی تو وقتی شهید🕊 بشی سرت جدا می شه چشماتو👀 خدا می بره. همسر حاج ابراهیم همت می گه چشمای👀 ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود 🔻یکی بخاطر اینکه این چشم ها هیچوقت به گناه باز نشد🌸✨ 🔻دوم اینکه هر وقت خونه بود سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه خدا چه اشکی می ریزن🍃😭 گفتم من مطمئنم این چشما👀 رو خدا خاطر خواه شده چشمات نمی مونه😔 آخرش هم تو عملیات خیبر از بالای دهانش و لبهاش سرش رفت چشما👀 رو خدا با قابش برداشت و برد😭😭 خاطراتی از همسر شهید🌸 #محمد_ابراهیم_همت🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🕊🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122092.mp3
1.98M
🔸 #پادکست #صــوتــــــ1☢ ⇩گــذرکوتــــاه بــــرزنــدگــی⇩ #شهیــدسیــــدمجتبــے_علمــــدار🌹 📚گزیده کتاب خادم الزهرا (شهیدسیدمجتبی علمدار) گوینده : محمد محمدزاده 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🔰سرباز وظیفه" #بهنام_چوپان‌_نژاد" از شهدای عرصه نظم و امنیت است که در تاریخ 20 تیرماه سالجاری در شهرستان جیرفت در درگیری با اشرار مسلح و قاچاقچیان مواد مخدر به فیض شهادت نائل آمد.🌹✨ ✅ باشد تنهایشان نگذاریم و اسلحه بر زمین افتاده شهید عزیز و جوانمان را برداریم.👌 #شهید_سرباز_بهنام_چوپان_نژاد💔🍃 #سالروز_شهادت 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖 #قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب
❤️ ۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک هفته در بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود😭. من و ، فقط می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.😔  💠چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم.😳 فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.😁 ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم . – وا خب همه قراره فردا بریم دیگه. – نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.🌸 فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.🖥 – بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.🌼 – وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.😳 – من می خوام نماز صبح حرم باشم.😔 دلم گرفته فاطمه.😢 یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.😭 – باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.    سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. را لبنانی می بندم و را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.😔 – مثل خُلا شدی!😟 فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟😁 زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.😛 آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل  یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات 🍫و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم.😊 شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار 📹بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.     آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.😊 – سلام خانوم! شبتون بخیر. – سلام عزیزم؛ بفرمایید. – یه ماشین تا می خواستم. لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره☁️، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به پر نور (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. .”     چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با 😍❤️. چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ 😔حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه،😭 جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.🌸 – . ـ---------------♡♥♡----------- .....🌸🌼🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ ❤️چادر بـه سـرت داری و مــن دل نگرانم سخت اسـت که پشتِ سرت آرام بمانم❤️ ❤️تو ذکر به سر داری و من پشتِ سرِ تــو لاحـــول و لا قــــــوة الا .... بـــــه زبانم❤️ ⭕️خانم ها تو رو خدا حجاب رو رعایت کنید حتی اگه شده یه مدت کوتاه 😔 بعد خودتون آرامش حجاب رو متوجه میشید☺️👌 🔻باور داشته باشید به نفع شماست و به ضرر یه عده نر (نه مرد)👌👌 #عاشقانه_ها #چادر #ارثیه_مادر #حرمت_چادر 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ✨❤️عشــق را خواهـی بسنجی؛ عهد و ایمـانش بسنج✨🌿 آنکه پای دین خود جان می‌دهد؛ عاشــق تر اسـت ....❣❣ #مدافع_حرم #شهید_محمود_رضا_بیضائی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🔔 🔔 ♦ ️کوته فکـــران ! 🍂 من نمی دانـــم دنیایـ🌎 شما چقـدر قیمت دارد⚡ ️امـــا خوب میدانـم که 🌾 دخـــتر پنج ساله ی ،هنـوز چشمش در کوچه و خیابان ، بدنبال ِ میگردد ...😭 🌾 خوب میدانــم که همســر ِ رسالت ِ سنگین ِ زینبی را ، به رخ ِ دشمن کشید و حاضر نشد🚫 در برابر مبادله ی پیکر ِ همسرش⚰ حتی یک ریال از هزینه شود ...👌 🌾 به خـــدای ِ قسم ! دختــر ِ نـُه ساله ی را دیدم که هر بار نام ِ را بر زبان میراند؛ مــروارید ِ اشک 😢 ،در چشمانش حلقه میزند ... 🌾 شیرین زبانی ِ دخترک ِ 🌾 چهره ی معصوم ِ☺ ️دخترک ِ ، ✅ممی اَرزَد به تمام ِ دنیای شما🌍 !! 🌾 با شمایــَم ! با شمایی که از دنیا ، جز ، هیچ نیاموخته اید❌ ! 🌾 مادر که تک پسرش را هدیه کرده ⚡ ️اما شرمنده ی بی بی است که دیگر فرزندی برای ندارد ...😔 🌾 راستی ! از مادر ِ بگویم که صبورانه ، به چشمان ِحبیبش مینگرد و آرام زمزمه میکند ...😭 🌾 بگوئید این دلتنگی ها💔 در بازار ِ دنیــای شما ، چنـــد⁉ ️خــریداریم ...بسم الله . 🔻ددر دنیای شما ، شاید بشود ❤️ را خرید ، ⚡ ️امــــا! در دنیای ما ، نـــَـــه❌ ... 🌾 و صد شکـــر ، که زینت ِ خانه ی ما پرچم ِ است ...💚✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
✈️✨✈️✨✈️ 💢از شـــــهید بابایی پرسیدند : " عــــباس جـــــان چه خبر ❓ چه کــار میـــکنی ❓ " 🔻گــــفت : " به نگهبانی دل مشغولیم .. که غیر از خـــــــدا کسی وارد نشود .. ! "💚✨ #شهید_عباس_بابایی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#اینفوگــــرافــےشهیدشفیعی👆 🌷در مسیر شقایق ها🌷 #شهید_محمد_رضا_شفیعی🌹🍃 💠بعد از شانزده سال پیکر #شهید_محمد_رضا_شفیعی را سالم از خاک در آوردند😳 وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی گریه کرد و گفت: ما چه کسانی را کشتیم!😭😭 #گاهےنگاهے💔😭 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#شهــــــداےمــــداح👆 #شماره(9⃣)🔻 💢شاعر و مداح اهل بیت✨☘ و همچنین مداح عاشورایی جبهه ها ┅═══✼❉❉✼═══┅ 💠« دست از حسین {ع} و عزاداری حسین {ع} برندارید »🏴 🔸متولد = شیراز 🔹شهادت = فروردین ۶۱ جبهه شوش_عملیات فتح المبین 🔸مزار = کتابخانه مسجد حضرت المهدی {عج} شیراز #شهید_حاج_شیر_علی_سلطانی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان.دنباله.دار.نسل.سوخته🔻 👈قسمت⇦بیستوچهارم۲۴ 👈این داستان⇦ #انتظار ـ~~~~~~~~~~~~~~ 💠⚡️توی راه
. 🔻 ۲۵ 👈این داستان⇦ حبیب الله ـ----------------------------- 💠گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... 🌸آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... 🌼گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... 🌹و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... 🌷- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... ⚡️پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... 💐شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ... 🌸- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... ...🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
1_18381666.mp3
6.01M
🌹✨⚡️🌹✨⚡️🌹 🎙#مداحی بسیار زیبای شور #سید_رضا_نریمانی⚡️ در وصف #حضرت_عشق #امام_خامنه ای روحی فداه❤️ تو اشاره کنی دنیارو زیرو رو می کنم....👊✌️ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مدافــــع حــــــــرم🔻 #شهیدحسیــــن_هریــــری🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 #سلام_آقای_من💚 🍃🌸کاش می شد ذره ای از خاک راهت می شدیم 🌸🍃همسایه دیوار به دیوار نگاهت می شدیم #پدر_مهربان_برگرد😔💔 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔸🔸🍃🌸🍃🔸🔸 عاشــــقم !❤️❤️ اهل همین کوچه ی بن بست کناری که تو از پنجره اش پای به قلــ❤️ب من دیوانه نهادی ...!🌿🌼 #شهید_محمد_تقی_سالخورده🌹🍃 #لشکر_عملیاتی_25_کربلا_مازندران #شهدای_صابرین ـ------------------------- 💐سلام... #صبحتــــــون_شهــــدایــے🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💖✨💖✨💖 عشق❤️ رازیست ڪہ تنهابہ خدا باید گفتـــ .. 💚🌹 دل❤️م یڪـــ دنیـا میخـواهد شبیـہ شـما ڪـہ همـہ چیــزش بـوے خــــدا بدهـد...😔😭😭 🌹 💔 🍃🌸↬ @shahidane1
┄༄☘🌸☘༄┄ زندگی به سبک شهدا✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــ  شرط ترک سیگار🚬 ( #شهید_محمد_ابراهیم_همت)🌹🍃 💠همان روز خواستگاری یا زمان خواندن خطبه عقد بود که مادرم گفت:« قول می دهد سیگار🚬 نکشد».😳 🔻البته گفته بودیم که سیگار را برای سینوزیت می کشد نه برای تفریح.😁 🔸خانمش هم گفت:« مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار🚬 بکشد، سیگار کشیدن دور از شأن شماست».😔 وقتی برگشتیم خانه رفت جیبهایش را گشت، سیگارها را درآورد، له شان کرد و ریخت توی سطل.👏 🔹گفت:« تموم شد. دیگه کسی دست من سیگار🚬 نمی بینه». همان هم شد. 🔻بعد از حدود چهارده سال سیگاری بودن، دیگر سیگار نکشید 🔸خانمش می گفت:« مدت ها بعد از ازدواجمان💖، رفتم پیشش گفتم این بچه گوشش👂 درد می کنه، این سیگار رو بگیر یه پک بزن، دودش رو فوت کن توی گوشش». 🔹گفت:« نمی تونم، قول دادم دیگه سیگار نکشم». 🔸گفتم:« بچه داره درد می کشه». 🔹گفت :«ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه دیگه هم به من نگو». 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💫🍁💫🍁💫🍁💫 💢حسين صبوحی در ششم دي ماه سال1393 به همراه سرهنگ شهيد محمد هاشمي در اثر درگيري با اشرار وسارقان مسلحي که 14 سال تحت تعقيب بودند مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفيع #شهادتــــــ❤️ نائل شد. ـ--------------------------------- ❣در مسجد براي بچه ها کلاس #قرآن گذاشته بود ماه #رجب و #شعبان را #روزه مي گرفت گويا خودش مي دانست که #شهيد مي شود، من هنوز منتظرم تا حسين بيايد.🌷🍃 #شهیدحسین_صبوحی💔🍃 ســـــالــــروزشهــــــادتــــــــــــــ🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄ 🔻شهیــدے ڪہ ماننـد مادرش زهــــــرا🌸 بین #در و #دیــوار سوخت و پــــرڪشیـد .🔥🕊 🔸مےگفت : شناختن دشمن کافے نیست باید روشهاے دشمن را شناخت.❣ #شهید_مدافع_حرم✨ #شهید_عباس_دانشگر 🌷 🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــع_عــــشق❤️ #قسمتــــ_سیوسوم۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک
💞 وچهارم ۳۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️ نمی دانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی، اما خوب می دانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می سوزد🔥. یک قطره باران💧 روی صورتم می چکد و در فاصله چند ثانیه، یکی دیگر. فاصله ها کم و کم تر می شود و می بارد رأفت از آسمان بهشت هشتم.🌧✨ کف دست هایم را باز می کنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس می کنم. یاد تو و التماس دعای تو را زمزمه می کنم: الیس الله بکاف عبده…⚜❣ که دستی روی شانه ام قرار می گیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم می پیچد و ادامه آیه را می خوانی: و یخوفونک بالذین من دونه…✨ چشم هایم👀 را باز می کنم و سمت راستم را نگاه می کنم. خودتی❗️ اینجا❓ چشم هایم را ریز می کنم و با تردید زمزمه می کنم: عل…علی‼️ لبخند می زنی و باران، لبخندت را خیس می کند. – جانم⁉️ یک دفعه از جا می پرم و کامل به سمتت برمی گردم. از شوق یقه پیراهنت را می گیرم و با گریه😭 می گویم: تو…تو اومدی! اینجا! اینجا…پیش…پیش من❗️ دست هایم را می گیری و لب پایینت را گاز می گیری و می گویی: زشته همه نگاهمون👀 می کنن!…آره اومدم❗️ شوکه و ناباورانه چهره ات را می کاوم. انگار صد سال می شود که از تو دور بودم.❤️ – چه جوری توی این حرم به این بزرگی پیدام کردی⁉️ اصلاً کِی اومدی؟ چرا بی خبر؟ شش روز کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ مامان زنگ زد خونه، سجاد گفت ازت خبر نداره. من… دستت را روی دهانم می گذاری و می گویی: خب خب… یکی یکی. ترور کردی ما رو که❗️😁 یک دفعه متوجه می شوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را می کشی. – یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل رو داشتم، اما گفتم این موقع شب نیام. دلمم حرم می خواست و یه سلام. بعد هم یادت رفته ها❗️ خودت روز آخر لو دادی رو به روی پنجره فولاد…نمی دونستم اینجایی… فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی❤️ آن قدر خوب شده ای که حس می کنم خوابم. با ذوق چشم هایت را نگاه می کنم😃. “خدایا من عاشق این مَردم⁉️ ممنون که بهم دادیش.” – بازم از اون نگاه قورت بده ها کردی بهم؟ چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی… نه به این که…عجب❕ – نمی تونم نگاهت نکنم. لبخندت محو می شود و یک دفعه نگاهت👀 را می چرخانی روی گنبد. حتماً خجالت کشیدی. نمی خواهم اذیتت کنم. من هم نگاهم را می دوزم به گنبد. باران⛈ هر لحظه تندتر می شود. گوشه چادرم را می کشی و می گویی: ریحانه❗️ پاشو الآن خادما فرش ها رو جمع می کنن. هر دو بلند می شویم و وسط حیاط می ایستیم. – ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چند باری سرم را تکان می دهم. – اوهوم! هر روز… لبخند تلخی می زنی😏 و به کفش هایت نگاه می کنی. سرت را که پایین می گیری موهای خیست روی پیشانی ات می ریزد. – پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم❓ جوابی پیدا نمی کنم. منظورت را نمی فهمم. – خیلی دعا کن. اصرار کن تا دست خالی برنگردیم. باز هم سکوت می کنم. سرت را بالا می گیری و به آسمان نگاه می کنی.🌫 – اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! می خندم و حرفت را تأیید می کنم.😁 – خب حالا می خوای همین جا وایسی و خیس بخوری؟ 😳 – نچ❗️ می دویم و گوشه ای پناه می گیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاست. تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم. 🔻صحن سراسر نور بود✨. آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس می کند. بوی گلاب و عطر حرم، حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم می پیچد. مگر از این بهتر هم می شود❓ از سرما به دستت می چسبم و بازویت را می گیرم. خط به خط که می خوانی، دلم را می لرزانی. نگاهت👀 می کنم. چشم های خیس و شانه های لرزانت…😭 من پاکیت را دوست دارم. یک دفعه سرت را پایین می اندازی و زمزمه ات تغییر می کند. 💢– منو یکم ببین. سینه زنیم رو هم ببین. ببین که خیس شدم. عرق نوکری ببین. دلم یجوریه، ولی پر از صبوریه. چقد شهید دارن میارن از تو سوریه. چقد…شهید… منم باید برم… برم…😔😭😭 به هق هق میفتی. مگر مرد هم…! با هر هق هق تو، گویی قلبم را فشار می دهند. یک لحظه در دلم می گذرد. تو زمینی نیستی. آخرش می پری.🕊🍃 ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
┄༄☘🌸☘༄┄ #ســــردار_سامــــــرا ✅ شهیدی که جان #رهبر معظم انقلاب را نجات داد ...✨🍃 🔸همسر شهید تقوی فر اظهار داشت: تلویزیون، صبحت های حضرت آقا را پخش می‌کرد که ایشان در حال ذکر خاطره‌ای بودند. 🔹آقا فرمودند در زمان جنگ در یک مهلکه‌ای گیر افتاده بودیم که بعد از مدتی یک بنده خدایی آمد و ما را نجات داد. مــدافــ🔻حــرمـ🔻ــع✨ #پاسدار_شهید_حاج_حمید_تقوے🌹🍃 #سالروز_شهادت 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122098.mp3
1.67M
🔸 #امتحان_مادر #صــوتـــــ۲☢ مجتبی در جبهه بود و من هم مثل مادرانی که بچه هایشان درجبهه بودن چشم انتظارمسافرم بودم روزی زنگ درب خانه مان به صدا درآمد... 📚گزیده کتاب خادم الزهرا (شهیدسیدمجتبی علمدار) 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
ـ♥♢♥♢♥♢♥♢ 🌸👈پاسخ #تک‌تیرانداز 12 ساله به همرزمانش....‌‌⇩⇩ 💠 چندی پس از بازگشت  از جبهه با خبر #شهادت برادرش «علیرضا» روبرو می‌شود و سه روز بعد از شهادت برادرش دوباره راهی جبهه می‌شود تا #سنگر برادرش خالی و اسلحه او بر زمین نماند👌 اما با این وجود همرزمان برادرش از او به خاطر آمدن مجددش به جبهه و دلداری ندادن به خانواده داغدارش، انتقاد می‌کنند😢 که در پاسخ آنها می‌گوید: ⚡️⇦ «علیرضا #برای_خودش_شهید شد و آخرت هم برای اوست نه برای من، پس می‌مانم و می‌جنگم . »💪 #شهیدمحمدحسیـن_ذوالفقارے💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️