eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_ششم ◽️محمودرضا بیضائی آدم بسیار آرمانگرایی
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_هفتم ◽️به دلیل علاقه‌ی فراوان به کار خود حاضر به رجعت به تبریز نبود. ◽️در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانواده‌ای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. ◽️ثمره‌ی این ازدواج دختری به نام کوثر است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد. ◽️دخترش را خیلی دوست داشت، طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ می‌زد و می‌گفت دخترم این قدر بزرگ شده _با دست نشان می‌داد_ وقتی به پدرش زنگ می‌زد همه‌اش از کوثر می‌گفت...... ◽️یک بار گفته بود: بعضی وقت‌ها در تیررس تکفیری‌ها گیر می‌افتیم و گاهی مجبور شده‌ام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم.... می‌گفت: در آن مسافت چند متری کوثر می‌آید جلوی چشمانم..... ◽️برادر شهید می‌گوید: اینها را می‌گفت تا به من بفهماند که این جوری و با این وابستگی‌ها مثل وابستگی به فرزند نمی‌شود شهید شد. ◽️بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود‌: این بار دیگر از کوثر بُریدم. 👈 ادامه دارد ... #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🎀🍃🌸✨ 🍃✨ 🌸 ✨ 💖 °•{مــــــدافــــــع حـــــرم 🍃🌹}•° 《بابا ... تو نیستی و من هر شب ؛ شیرین زبانی‌هایم را ، به رخ ِقاب ِعکسِ زیبایت میکشم》 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌼🍃✨ 🍃 ✨ 💌 #دلنوشتـــــہ 《آنان ڪه حسابشان پاڪ است؛ راحت مےمیرند! و آنها ڪه بے‌حسابند؛ با #شهـــــادت... اگه نگاهت ڪنترل بشه در قلبـــــت باز میــــشه❤️ 》 °•{مــــــدافــــــع حـــــرم #شھید_محمدرضا_دهقان‌امیری🌹}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌙به رسم هر شب انتظار، برگی دیگر از شبهای انتظار را ورق میزنیم، به امید ظهور مولای غریبمان.. #دعــاےفرج به نیابت از ⇩⇩ 🔻آیـــــت‌الله🔻 #شهید_میرزاعلی_غروی_تبریزی🌷 《ســــالروز شهــادتــــ》 ●توسط دژخیمان رژیم بعث عراق در کربلا (۱۳۷۷ ه.ش) #الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج🍃✨ #عاقبتتان_شهدایی ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽ #حدیـــــث_روز ⇧⇧ #پنج‌شنبـــــہ ☀️ ۳۰ خــرداد ۱۳۹۸ 🌙 ۱۶ شــــوال ۱۴۴۰ 🌲20 ژوئـــــن 2019 ذڪــــــر روز ⇩⇩ 《 #لااِله‌َاِلا‌اللّه‌ُالْمَلِكُ‌الْحَـــقّ‌الْمُبیـــنْ 》 ✨روز زیارتی ⇩⇩ ▫️امام حســن عسڪری (ع) #السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌‌المهدی #الّلهُــمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَــ‌الْفَـــــــرَج ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
°•|🌸🍃 #سݪام_بر_شھـــــدا بوے گل و نسیم صبا مےتوان شدن.‌.. گر بگذرے ز خویش، چه‌ها مےتوان شدن... #ســــــلامــ #صبحتـــون_بخیـــــر #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸🍂 •{ #شھید_مرتضـــــی_آوینی🍃🌹}• ●•°|چه جنـــــــگ باشد و چه نباشد/ ●•°|راه من و تو از ڪـــربلا میگذرد/ ●•°|باب جهاد اصغـــــــــر بستـه شد/ ●•°|باب جهاد اڪبر که بسته نیست/ ⇦ #مانجنگیدیم ⇦ #دفاع‌کردیــم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌼🍂🍃 🍂 🍃 #دلنوشتـــــہ سینـــــہ‌‌اٺ خود، سنگـــــر اسٺ! پس قوے دارش، ڪه "اَلقَلْبُ حَــرَم‌ُاللّه.."🍃✨ و حرمُ‌اللھــــــــــے، ڪه مأواے عشـــ❤️ــقِ إلھے گردد، باید ڪه امـــــن‌ باشد.. ڪافےست، سلاحِ تقوایـــٺ را همیشه پـــــــُر نگه دارے!👌 #خدایا_نگهبـــــان_دلم_باش ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
به یک (دائمی)جهت ویرایش مطالب نیازمندیم😊
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌ونهم 🔹ــ ساعت چنده؟🙄 سلما ل
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود. پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می‌کرد. 🔸هنوز اول راه بودم و نمی‌توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری‌های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می‌کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. 🔹پدر جون هر روز برایم لواشک می‌خرید و دور از چشم سلما به من می‌داد.😍 می‌گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می‌شد. 🔸هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می‌داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می‌آید. سلما هم درگیر کارهای پایگاه بود. 🔹دید و بازدیدها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔 بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه‌ی آویزان گردنم می‌بردم و آیةالکرسی می‌خواندم و انگار دلم را به مشتم می‌گرفتم چطور خوش می‌گذشت؟😔 🔸تلویزیون اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی‌گذاشت شبکه‌ها را بگردم اما حالا که تنها بودم استفاده کردم. شبکه ی خبر... " درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند. به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می‌باشد" 🔹انگشر را توی مشتم فشردم😰 و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"😭 اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. 🔸"به اطلاع شهروندان عزیز می‌رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، تشیع شهدای مدافع حرم می‌باشد. دیگر بقیه را نفهمیدم... "شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"🙏🏻😔 🔹سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد. ــ سلما... شهید آوردن؟ توی خودش رفت و گفت: ــ شهید؟ از کجا؟! ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه... 🔸می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن. ــ منم میام. فردا منم ببر😔 کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت. ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒 🔹نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢 ــ نگران نباش مهدیه. ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️ ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟ ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱 جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت: ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟ رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن.😡 توکلت کجا رفته؟ 🔸گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم... از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم: ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭 ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. توکل کن و نذار شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. امیدت به خدا باشه. 🔹نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم "اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ" ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕊🌷✨ 🌷 ✨ #پنجشنبه‌های_دلتنگی دلگيـــــر که شدے از زمانہ تعطیـــــل ڪن زندگـــے را بـــــرس به داد ِدلَــــــــــٺ حــــــرم اگـــــر راه نیافتے 🌷شـهــــــدا🌷 هستند، گلزارشان مےشود مأمنـــــے برای دلـــــــــــٺ #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا