eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسی‌وپنج 👈این داستان⇦《 جذام...!!! 》 ــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می‌ترکید ... از پله‌ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...🍃✨ 🔹همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ... سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوستهای جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالتهاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...😊 🔸دخترها وسط گروه و عقب‌تر از بقیه راه می‌رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده‌های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی‌اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم‌هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...🏃🏃 🔻من ... فرهاد ... با ۳ تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می‌کردن ... جلوتر از همه حرکت می‌کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده‌ها و شوخی‌هاشون ... کمتر به گوش می‌رسید ... 💢 فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ... ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ... ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی⁉️ ... ♻️و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب‌تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی‌ترین اعضای گروه‌شون بود ... 🍀با همه وجود دلم می‌خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می‌داد ... 💠به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می‌ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می‌شد ... ▫️آب زلال و خنکی ... که سنگ‌های کف حوضچه به وضوح دیده می‌شد ... منظره فوق العاده‌ای بود ... محو اون منظره و خلقت بی‌نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ... شنا بلدی❓ ... 🔻سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ... گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال‌تر و شفاف‌تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره ... 🔹ناخودآگاه خنده‌ام گرفت ... - مثل آدم هاست ... بعضی‌ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغشون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می‌خواد ...❤️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسی‌وشش 👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》 ـــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 به زلالی آب 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ... 🍀آدم‌های زلال رو فکر می‌کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی‌فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه‌ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ... 🔹خندید ... مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدمها ... هرگز به نظرم خنده‌دار نبود ... 🔸حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن🔥 ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ... 🔻چشم‌هام گر گرفت ... وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدمها حرف می‌زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان‌های به ظاهر ساده‌ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می‌رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ... کوله‌ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...😔 💢چند متر پایین‌تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می‌رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ... 🎒کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...😢 🍃به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می‌کرد ...✨ 🍀دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته‌ها ...⚡️🍃 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسی‌وهفت 👈این داستان⇦《 به زلالی آب 》 ـــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 جوان من 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم ... صدام بریده بریده در می‌اومد ... - کاری داشتی آقا سینا‌❓ ... 🔹با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ... حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... 🔸با دست به پشت سرش اشاره کرد ... بالا ... چایی گذاشتیم ... می‌خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال می‌شیم ... از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می‌شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می‌گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی‌کرد...😔 🔻قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جانتون ... من نمی‌خورم ...🙏 🔸برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ... 💢سر درد شدم از دستشون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن‌ها و ...🤕 🔹پریدم توی حرفش ... ضایع‌تر از این نمی‌تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه‌ای برای اومدن بتراشه ... بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...🏕 💠نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ... جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن‌هاشه که بهترین سال‌های عمره ...🍃 🔻یهو حواسش جمع شد ... - هر چند شما هم ... هم سن و سالشونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ... 🔸سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...😑😑 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسی‌وهشت 👈این داستان⇦《 جوان من 》 ـــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 یا رسول‌الله 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می‌فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره❓ ... 🔹حضرت میره و برمی‌گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می‌کنه ... یا رسول‌الله ... من هیچی ندیدم ... 🔸شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل‌شون تا فاصله زیادی می‌اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم❓... 💠پیامبر می‌فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشمهاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ... 💢مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می‌کرد ... به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...😊😑 🔻و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی‌دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...🍀 🔹بهش نگاه نمی‌کردم ... ولی می‌تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه‌ای اومده بود ... اما حالا ...😳 درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می‌کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ... 🍃✨به خدا التماس می‌کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد ... چی توی ذهنش می‌گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ...😔 💢ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...😢 سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...😳 🔹ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان‌هایی که جوانیشون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می‌خندیدن ... وصیت همه‌شون همین بود ... خون من و ... ⭕️با حالتی بهم نگاه می‌کرد ... که نمی‌فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسی‌ونه 👈این داستان⇦《 یا رسول‌الله 》 ـــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 سناریو 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می‌خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن‌هاش افتاده بودم ... یه حسی می‌گفت ... با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...😭😔 🔹حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🤔 ... که نزاره حرفم رو بزنم ... 🔸هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ... مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...🎒 🔻راه افتادم ... دکتر با فاصله‌ی چند قدمی پشت سرم ... آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ... 💠 اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... تو چیزی از توش نمی‌خوای؟ ... ▫️اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی‌الخصوص به فرهاد ... 💢نفهمیدم چند قدمی‌مون ایستاده ... خوب واسه خودت حال کردی‌ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ... 🔰ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ... 🎒سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهل 👈این داستان⇦《 سناریو 》 ــــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎جا خورد ... نه قربانت ... خودت بخور ... 🔹این دفعه گرم‌تر جلو رفتم ... داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله‌ات سالم مونده باشه ... به کوله‌ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...😊 🔸دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب🌝 هم ملایم بود ... 🔻خوابم نمی‌برد ... به شدت خسته بودم ... بی‌خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه‌ای که بالاخره داشت تموم می‌شد ... 🍀صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می‌خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می‌کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ... کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... ▫️همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازه‌اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...😔 💠برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم‌های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت‌هام خیلی آروم ... یونسیه می‌گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...🗣 🔹بچه ها ده دقیقه جلوتر می‌ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می‌خواید برید سرویس ... ▫️چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...🍃✨ 🔸ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ... 💠خانم‌ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از اونجا دور بشم ... نمی‌فهمیدم چرا باید اونجا می‌بودم ... و همین داشت دیوونه‌ام می‌کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می‌گذشت ... 🔻این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بدجور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😔😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهل‌ویک 👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》 ـــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با سرعت از پله‌های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومد سمتم ... و از پشت، زد روی شونه‌ام ... 💢آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی‌تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه‌ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ... 🔹خسته‌تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ... توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...😳 🔸با اجازه‌تون من دیگه میرم ... خیلی خسته‌ام ...😞 ▫️سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ... حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی‌رسیدیم... 🔻تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع‌مون اضافه شد ...👥 🔹بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من... آره دیگه بچه پولداری و ... 🔸راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ... شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...😂😂 🔻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخی‌هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...🗣 فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ... سعید آقا میای؟ ... 🍀چند دقیقه بعد، سوار ماشین شدیم داشتیم برمی‌گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ... 🔻جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی‌شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه... 💢ساعت ۱۲:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله🎒 رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشم‌هام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم...✨✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهل‌ودو 👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》 ـــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 امثال تو 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی‌اومد ... - به داداش ... رسیدن بخیر ...✋ 🔹رفت سر کمد، لباس عوض کردن ... - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می‌خواستم بگم دیوونه‌ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...😖 🔸غلت زدم رو به دیوار ... که نور✨ کمتر بیوفته تو چشمم ... مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😳 ▫️راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره‌ات رو دادم بهش ...📲 🔻ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ... و چشم‌هام رو بستم ...😑 💢نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه‌اش دوباره زنده شد ...⚡️⚡️ 💠فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ📱 زد ... احوال‌پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می‌گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ... - دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😔 🔹سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ... نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه...❣ 🔸اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...😳 🔹و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمی‌فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...😳😂 آدم جبهه رفته‌ای که خون شهـــ🌷ــدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می‌ریخت ...😣 🔻دیروز به بچه‌ها گفتم ... فکر نمی‌کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می‌خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...💖 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_اول ....↯ 🔴 شناسنامه عملیات ●نام عملیات: بازی دراز ●زمان اجرا: ۱ تا ۹ اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ ●محل نبرد: غرب سرپل ذهاب ●نوع عمليات: نيمه گسترده ●فرماندهی: مشترك ●سازمان: مشترك ●تجهیزات منهدم شده نیروهای عراقی: ۵۴ دستگاه تانک و نفربر ۳ فروند هواپیما ۲ فروند هلی‌کوپتر ۲ دستگاه ادوات مهندسی ●غنائم جنگی ایران: ۱۲ دستگاه تانک و نفربر ۵ دستگاه ادوات مهندسی ●تعداد تلفات نیروهای عراقی: ۱۵۰۰ نفر کشته و زخمی ۷۰۰ نفر اسیر 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔹عملیات بازی دراز در محور سرپل‌ذهاب - ارتفاعات بازی دراز به صورت نیمه گسترده در تاریخ ۱/۲/۱۳۶۰ به فرماندهی مشترک انجام شد. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔸ارتفاعات سخت‌گذر بازی دراز با قله‌های بلند و شیب‌های تند و بریدگی‌های ممتد از اهمیت ویژه‌ای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است این ارتفاعات به مثابه عرضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین _ گیلان غرب_ سرپل ذهاب واقع شده‌است و بر منطقه تسلط کامل دارد. 🔸نیروهای عراقی در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده‌بانی استفاده می‌کردند اما ویژگی‌های این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند. ✍ #ادامـــــہ_دارد ... ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهل‌وسه 👈این داستان⇦《 امثال تو 》 ــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 این آیات کتاب حکیم است 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ... 🔸نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ... آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...💃 🔹گریه‌ام گرفت ... به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... دلم گرفته بود💔 ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...😔 🔻می‌ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف‌هاش شیطان برای سست کردنم باشه ... 💢سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد دل می‌کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند🍃✨ ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره‌اش هم بهم آرامش میطداد ... بلند شدم رفتم سمتش ... حاج آقا ... برام استخاره می‌گیری❓ ... 🔹سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ... قرآن رو بوسید ... با اون دست‌های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...🍃✨ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ...✨ این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می‌پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...🍀🌹 💠از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می‌ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می‌ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می‌ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس‌ها بود ...🍃 ✨حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ..✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهل‌وچهار 👈این داستان⇦《 این آیات کتاب حکیم است 》 ــــ
🔻 👈این داستان⇦《 تو... خدا باش 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می‌کردم ... دونه‌های تسبیح، بالا و پایین می‌شد و سبحان‌الله می‌گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...😍 - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...😳 🔹نگاهی به اطراف انداختم ... - این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ... - نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می‌خوایم ... بچه‌ها میگن ... تو خدا باش ...😳😳 🔸دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می‌زد ... - من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ... 💢اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ... فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...👌 🔻هر بار که این جمله رو می‌گفت ... تمام بدنم می‌لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ... ❤️عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ... بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ... 🔹صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن... - سینا ... بچه‌ها ... این نمیاد ... 💢ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می‌داد ... 🔸برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ... 🔹هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ... دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ... ✨🍃بسم الله ... تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی‌ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم‌هاش می‌انداخت ... 🔻به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...😳🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_اول ....↯ 🔴 شناسنامه عملیات ●نام عملیات: بازی دراز ●زمان اجرا: ۱ ت
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_دوم ....↯ 🔴 نام #بازےدراز نامی است پرآوازه كه بسیار از آن شنیده ایم. ارتفاعاتی به مثابه عارضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین ـ گیلان‌غرب و سرپل ذهاب كه بر منطقه تسلط كامل دارد 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔻نقش موثر [ #شهیدشیرودی》در عملیات «بازی‌دراز» 🔹برای گرفتن این امتیاز مهم از نیروهای عراقی پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه پاسداران، قرارگاه مقدم غرب سپاه پاسداران و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۲/۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول کشید و طی آن نیروهای ایرانی و عراقی بارها به تک و پاتک متقابل پرداختند. 🔹نیروهای عراقی با استفاده از پشتیبانی هوایی یگانهای خود را حمایت می‌کردند اما رزمندگان ایرانی از جاده و حمایت هوایی کافی و پشتیبانی آتش محروم بودند در نتیجه نتوانستند روی تمام هدف‌ها مستقر شوند، با وجود این، از بین قله‌های منطقه سه قله آن را اشغال و تثبیت کردند و تنها در تثبیت قله ۱۱۵۰ و یکی از قله‌های ۱۱۰۰ ناکام ماندند. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔸در این عملیات هوانیروز ارتش نقش بسزایی ایفا نمود و طی آن خلبان علی‌اکبر شیرودی به #شهادت رسید. ✍ #ادامـــــہ_دارد ... ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1