eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «حکایت کفن پوشان» 🎙 : سیدرضا حسین‌زاده 🔹اولین ساعات روز دوازدهم بود. سال ۱۳۸۳ هجری قمری و یا همان ۱۳۴۲ هجری شمسی، دسته‌های عزادار به سوی پیشوا در حرکت بودند. با جمع شدن مردم یکی از تهران وارد امامزاده شد و گفت:مردم،مرجع تقلید ما حضرت را دستگیر کردند. 🔸جمعیت یکباره منقلب شد. بزرگان منطقه پیشوا ضمن صحبت با مردم گفتند: ما بعد از ظهر به سوی تهران حرکت می‌کنیم. با اینکه هوا در روز نیمه خرداد بسیار گرم بود اما عصر همان روز جمعیت بسیار زیادی در امامزاده جمع شدند. 🔹عده زیادی به حمام رفته و کرده بودند. آنها کفن پوشیده و در جلوی جمع قرار گرفتند. یکی از روحانیون حاضر در جمع گفت:این راه ما بدون بازگشت است. ممکن است یا داشته باشد. 🔸یکباره کل جمعیت فریاد زدند: یا مرگ یا خمینی بعد هم جمعیت با شعار مرگ بر دولت قانون شکن به راه افتادند. 🌷 @shahidane1🌷 🔹با ورود سیل خروشان جمعیت به ، مردم آنجا با اب یخ به استقبال آنها امدند. جمعیت زیادی از مردم ورامین در مقابل پاسگاه تجمع کرده بودند که به تظاهر کنندگان پیوستند. 🔸حرکت به سوی تهران آغاز شد. پاسگاه و ژاندارمری ورامین هم هیچ عکس العملی نشان نداد. مسافرینی که از تهران به سوی ورامین می‌آمدند خبر از کشتار وسیع مردم می‌دادند. 🔹در حوالی ساعت ۵عصر جمعیت معترض به پل باقر آباد رسید. در آنجا جاده توسط تعداد زیادی نیروی نظامی بسته شده بود. آنها حتی در بیابانهای اطراف سنگر بندی کرده بودند. سرهنگ بهزادی پیشاپیش نیروها ایستاده بود.او با صدای بلند فریاد زد: رئیس شما کیست ؟ 🔸کفن پوشان که جلوتر از بقیه بودند گفتند: ما رئیس نداریم. لحظاتی بعد و از جمع جلو رفتند و گفتند: مرجع ما را گرفته‌اند. ما تا آزادی ایشان ساکت نخواهیم نشست. 🔹بهزادی دستور شلیک هوایی داد. جلوتر رفت و گفت: مرغابی را از آب میترسانی!؟ ما آماده شهادتیم. بلافاصله اسلحه نظامی‌ها به سمت مردم رفت. 🔸اولین گلوله را به سمت سینه شلیک کرد. بعد از آن صدای شلیک گلوله‌های قطع نمی‌شد. آنها که به سمت بیابان می‌دویدند نیز مورد اصابت قرار می‌گرفتند. 🔹کمتر کسی سالم مانده بود. روی جاده تعداد زیادی از مردم و کفن پوشان در خون خود میغلطیدند. چند نفری از مردم تلاش کردند که به مجروحین کمک کنند، اما مامورین آنها را به رگبار بستند. 🌷 @shahidane1🌷 🔸با تاریک شدن هوا کامیونهای نظامی به سوی جاده آمدند. آنها همه و را روی هم ریختند. بعد هم در تاریکی شب بار کامیونها را در گورهای دسته جمعی در حوالی سگر آباد تهران تخلیه کردند. 🔹آنها و را با هم دفن کردند! برخی از مجروحین که در بیمارستانها بستری بودند نیز دستگیر کردند. 🌷 @shahidane1🌷 🔸واقعه پانزده خرداد اولین حرکت برای پیروزی انقلاب اسلامی بود که صدها و الجسد تقدیم نمود. تنها یکی از آنها بود. 🔹او مدتی در بیمارستان بود. به خاطر عدم رسیدگی به کزاز مبتلا شد و به رسید. ماموران مخفیانه او را از بیمارستان بردند. هیچکس تاکنون از او اطلاعی ندارد. 🔸در میان جمعیت تعداد زیادی کشاورز که در فصل کشتار از زنجان و لرستان به ورامین آمده بودند وجود داشت. وسایل شخصی آنها تا مدتها در کنار زمینهای کشاورزی بود. خانواده‌های آنها بارها به دنبال گمشده خود به ورامین آمدند اما هیچ جوابی نگرفتند. آن کشاورزان همگی به جرگه پیوسته بودند. 🔺شادے روحشان صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــ
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه‌ام سر و کله میزدم، خدا جای همه چیز به من مو داده.. مامان: "توسکا خانم مدرسه است نه خونه‌ی خاله😒 _بله مامان میدونم حاضرم مامان: صبحونه نخوردی که؟ _نمیخواد خدافظ مامان: توسکا امروز سالگرد 💔 من میرم کمڪ خالت تو هم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضر شو بیا خونه‌ی خالت _سالگرد😏 مامان:چرا قیافتو شبیه لوگو تلگرام میکنی؟ _من نمیدونم از این محمد چار تا استخون و یه پلاک و یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠 بابا فهمیدیم شماخیلی مرده پرستی😏 مامان: "توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی و هر کثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم جوونی خامی هر غلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به 💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم گمشو برو مدرسه😠 از خونه خارج شدم رفتم 😖 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_هفتم 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود ی
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊 حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود. از اون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. «خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود.. که اومده بود توسکا را نجات داد.. بعد یه صدا گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه‌ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️ هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زنده‌ان. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچه‌ها گرفتنش... ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے زینب🍀 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨 دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن 🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹 فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تا رسیدم دم در خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭 مراسمات حسینِ من شروع شد روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیز خواهر.. حسین من.. کجا دنبالت بگردم.. کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم بی بی جان منم داغ حسینم و دیدم.. بی بی.. حسین منو چجوری کشتن حسین من.. الان پیکرش کجاست😭😭😭 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
#شهادتـــــ، معطّل مــن و تـــو #نمی_مانــد تــو اگـر #سرباز_خدا نشوی، دیگری #میشود... شبیه #شهدا رفتار کنیمـ #تلنگــــر
🔴 مُردن و بُردن! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شهید رضا پناهیPanahiReza.mp3
زمان: حجم: 444.4K
🔉 فایل صوتی وصیت نامه شهید رضا پناهی که خودشان ضبط نموده و بعد از شهادت بدست آمده است ✅ شهیدی که در سن دوازده سالگی به شهادت رسیدند ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
قسمتی از ‏وصیت نامه شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده: ✅ اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔸 دل همه‌ این بچه‌ها مثل دونه‌های برف بود همون قدر سفید... همون قدر زیبا ... در روزهای قشنگ برفی، را فراموش نکنیم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
. یکی از همرزمان شهید یدالله کلهر می‌گوید: _شبی با بچه‌ها صحبت از خاطرات بود و هرکس مطلبی بیان می‌کرد. شهید کلهر هم حضور داشت. چون دیر وقت بود او گفت بچه‌ها بروید بخوابید که نماز صبحتان قضا نشود. همه که رفتند از من خواست به اتاقش بروم. وقتی به اتاق او رفتم، یک مفاتیح از کشوی میزش درآورد و گفت: برایم زیارت عاشورا بخوان. زیارت را که شروع کردم، سرش را به سجده گذاشت و در حال سجده، شانه‌هایش از گریه تکان می‌خورد. نیم ساعت دعا طول کشید. دیدم هنوز در سجده است. به حال خود رهایش کردم و از اتاق بیرون آمدم. صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم حاج یدالله هنوز در سجده است و گریه اش بلند است... . را یاد کنیم با یک صلوات ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨ ✍خوابی که ❤️ پس از شهادت دیدن : هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی❤️ مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی😔 كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی .» عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. 😍 حرف با گریه از گلویم😔 بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه چیزی بده تا به برسونم.» رویم را زمین نزد. پیغام شهید رو بخون👇😔😔 http://eitaa.com/joinchat/771096594C6a96f14d24
🔻خواستیم با حرفهایمان ، راه را ادامه دهیم اما راه رفتنےست نه گفتنی.... این زندان دنیا این بےشمارمان آخر مےکند پای رفتن را پـــ🕊ـــر گشودنم آرزوست و چه خوش گفت سیدشهیدان اهل قلم شهیدآوینی: هیچ شنیده ای که مرغی اسیر قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟ یاران! پای در راه نهیم که این راه رفتنےست و نه گفتنی ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯