شـھیـــــــدانــــــہ
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶ گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطم
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیست و هفتم ۲۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی💔 و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم👊 و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت📻 جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.😭
– تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟
🔹این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم💥. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.👈
– تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره… آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟😔
🔸چشم هایت😳 گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:😭
تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً😖. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم… زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم❗️ تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب‼️
🔸چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری.
– بس کن! بسه!😡
– نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده…⁉️ اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست❓ آره. باشه می گم حق با توست.
باز می گویی: گفتم بس کن.😖
– نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟😐
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.👊
– می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره.
🔹دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم.
– نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری!👣 تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.
احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی😭. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.👀
– ببین چی کار کردی ریحان!
بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده.
– داداش تو چی کار کردی⁉️
♦️پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی🏃. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.🚶
چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی.
– پات کن.😳
به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم.
#ادامــــــــــه_دارد....
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کا
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیست و هشتم ۲۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم.
– باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.🚑
اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.😐
– سرت کن تا موتور 🏍 رو بیرون می برم.
فاطمه از همان بالا می گوید.
– با ماشین🚗 ببر خُب. هوا…
حرفش را نیمه قطع می کنی.
– این جوری زودتر می رسیم.☄
به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.😳
– ریحانه!… اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟
سرم را به نشانه تأسف تکان می دهم و با بغض به حیاط می روم.😔
*
پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.💉
پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند.🚶♀ بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه😭 و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب😳 نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که…
لرزش بیشتری به صدایت می دود.
– چند روزه که زنمی⁉️
آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز.
لبخند تلخی می زنی.😏
– دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.
بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری!
– ازمن دقیق تری❗️
نگاهت👀 را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری.
– فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم.
فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.😐
– نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری❓ فکر می کردم که حساب روزها برات مهم نیست.
لبخند تلخی😏 می زنی و به چشمانم خیره می شوی.👀
– می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من❗️
این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من‼️”
ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟
با چشمانم👀 التماس می کنم که بگویی.
– شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم.
و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.😮
– آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟
رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود.🌫 دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی.
– میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.😭
باورم نمی شد. تو علی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.😔
– ع…علی… علی اکبر… خون!
و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری.
– چیزی نیست. چیزی نیست.
بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم. 😞
*
موتورت 🏍 را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم.
– علی؛ مطمئنی که خوبی❓
– آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب📖 می خوندم.
با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش👀 ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی.
– من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟
– باشه.
فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی🙂 ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟
دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم.
– چیزی نیست، دوباره بخیه خورد‼️
#ادامــــــــــه_دارد....
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیست و هشتم ۲۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎋💠چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد.
– بیا بشین کنار من.☺️
و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.🖼 کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم👀 زل می زند.
– ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.👌
سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان❗️ از چی بترسم، قربونت بشم❓
چشم های تیره اش را اشک پر می کند.😭
– به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود.
– من دروغ نمی گم⁉️
– چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته❔
از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.😐
– بله. می خواد بره.
تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من.
– ببین مادر من. بذار من بهت…
زهرا خانوم عصبی😖 نگاهت می کند.
– لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.😡
رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد❔ تو هم قبول کردی که بره❔❕
سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.😭
– گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر❔
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم می کوبد.💗
– ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…💞
تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه❓
– علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی.
با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.✨
– مامان جون❕ چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.☺️
– همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی⁉️
گیج😇 شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی.
– مادر من! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین.
زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم👣 بلند به طرفت می آید.
– همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین❓ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین❗️ بهش نگاه کردی❓ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی⁉️
از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی😡 است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت🕊🌹 و جنگ باشه.
مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟😭 عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه❓
– آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.😔
به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته.
– هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.☺️
تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی.
– مادر عزیزم!🌸 تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود.😔 این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده.
نگاهت👀 می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته💔، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت😳 موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم.
زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب😳 آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن❓
– قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه.🤔 عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر.
– خب پس خیلی هم سخت نبود.☺️
– باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه.
– حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.😉
لبخند معنا داری می زنی😁. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی.
– آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.❣
#ادامه دارد …🔅
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قد
#رمــــــانــ_مــدافــــع_عــــشق❤️
📚⇦ #قسمتــــ_بیست و نهــــم۲۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♦️مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از این که چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.😊 فاطمه خیلی کنجکاوی می کرد و تو به خوبی جواب های سر بالا به او می دادی.😏 رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آن طور که انتظار می رفت نبود. تو گاه جواب سؤالم را می دادی و لبخندهای کوتاه می زدی.😐 از ابراز محبت و عشق هم خبری نبود. کاملاً مشخص بود که فقط می خواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم #دوست_داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمی شد.😕
♦️سجاد هم تا چند روز سعی می کرد سر راه من قرار نگیرد. هر دو خجالت می کشیدیم و خودمان را مقصر می دانستیم.☺️
یک روز با فاطمه و زینب به کافی شاپ می رویم. با شیطنت مِنو را برمی دارم و رو می کنم به زینب و می پرسم: خب شما چی میل می کنید؟😁
وسریع نزدیکش می شوم و در گوشش آهسته ادامه می دهم: یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخله؟😜
☺️می خندد و از خجالت سرخ می شود. فاطمه مِنو را از دستم می کشد و می زند توی سرم.😢
– اَه اَه دو ساعت طول می کشه یه بستنی انتخاب کنه!🍧
– وا بی ذوق!😒 دارم برای نی نی وقت می ذارم.😊
زینب لبش را جمع می کند و آهسته می گوید: هیس چرا داد می زنید؟ زشته!😕
یک دفعه تو از پشت سرش می آیی، کف دستت را روی میز می گذاری و خم می شوی سمت صورتش و می گویی: چی زشته آبجی؟😯
زینب سرش را پایین می اندازد. فاطمه سرکج می کند وجواب می دهد: این که سلام ندی وقتی می رسی.😠
– خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته… الآن خوشگل شد؟😠
فاطمه چپ چپ نگاهت می کند.😒
– همیشه مسخره بودی!😡
خنده ام می گیرد.😄
– سلام علی آقا! اینجا چی کار می کنی؟😊
نگاهم می کنی و روی تنها صندلی باقی مانده می نشینی.🌸
– راستش فاطمه گفت بیام. ما هم که حرف گوش کن. اومدیم دیگه.😊
از این که تو هم هستی خیلی خوشحال می شوم و برای قدردانی دست فاطمه را می گیرم و با لبخند گرم، فشار می دهم. او هم چشمک کوچکی می زند.😉
سفارش می دهیم و منتظر می مانیم. دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای.😐
– چه کم حرف شدی زینب!😕
– کی؟ من؟
– آره. یه کم هم سرخ و سفید شدی!😊
زینب با استرس دست روی صورتش می کشد و جواب می دهد: واقعاً سرخ شدم؟😨
– بله. یه کم هم تُپل شدی!😃
این بار زینب، خودش را جمع و جور می کند و می گوید: اِ داداش. اذیت نکن کجام تُپل شده؟😁
با چشم اشاره می کنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات می دهی.😊
فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز می پرسد: تو از کجا فهمیدی؟😯
– بابا مثلاً یه مدت قابله بودمااااا.🙂
همه می خندیم ولی زینب با شرم مِنو را از روی میز برمی دارد و جلوی صورتش می گیرد. تو هم به سرعت منو را از دستش می کشی و صورتش را می بوسی.😘
– قربون آبجی باحیام.❣
با خنده نگاهت می کنم که یک لحظه تمام بدنم سرد می شود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون می کشم. بلند می شوم. خم می شوم طرفت و دستمال را روی بینی ات می گذارم. همه یک دفعه ساکت می شوند.😁
– علی؛ دوباره داره خون میاد!😳
دستمال را می گیری و می گویی: چیزی نیست زیرآفتاب بودم. طبیعیه.😔
زینب هل می کند و مچ دستت را می گیرد.😢
– داداش چی شد؟😢
– چیزی نیست. آفتاب زده پس کله ام. همین خواهرم. تو نگران نشو برات خوب نیست.☺️
و بلند می شوی و از میز فاصله می گیری. فاطمه به من اشاره می کند.
– #برو_دنبالش.
و من هم ازخدا خواسته به دنبالت می دوم. متوجه می شوی و می گویی: چرا اومدی؟😏 چیزی نیست. چرا اینقدر بزرگش می کنید!؟😢
– آخه این دومین باره!😢
– خب باشه! طبیعیه #عزیزم!😊
می ایستم. “ #عزیزم!” این اولین باری است که این کلمه را می گویی.
– کجاش طبیعیه؟🙂
– خب وقتی توی آفتاب زیاد باشی خون دماغ می شی.😦
مسیر نگاهت را دنبال می کنم. سمت سرویس بهداشتی.😬
– دیگه دستمال نمی خوای؟😀
– نه همراهم دارم.
و قدم هایت را بلندتر می کنی...🚶
#ادامــــــــه_دارد...🌼🍃🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــانــ_مــدافــــع_عــــشق❤️ 📚⇦ #قسمتــــ_بیست و نهــــم۲۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق💞
#قسمتــ_ســــےم ۳۰ 🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌼 پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد☕️ و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. 📃من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم.🍩 مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه.😁 نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.😊
– قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.😄
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.🤓
– مریم! نظرت راجبِ یه #مسافرت چیه؟🤔
– #مسافرت؟ الآن؟😳
– آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم #مشهد.👌
مادرم در لحظه بغض می کند.😢
– مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.👌
– ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم.
و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند.
– بله بابا؟😐😳
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.😟
– هرچی شما بگی بابا.
– خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادوماد هم بگیم بیان.😦
برق ازسرم می پرد.😨
– #واقعاً؟
– آره. جا میدن. گفتم که…😕
بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.🤗
مادرم صورتش را چنگ می زند.☺️
– زشته دختر این قدر ذوق نکن.😅
پدرم #لبخند کمرنگی می زند.😊
– پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.📞
شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن.💃😁 مسافرت فرصت خوبی است برای #عاشق_کردن. خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند.🚪 نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟😂💃😂
روی تختم می پرم و می خندم.😅
– آخه خوشحالم مامان جووونی.
لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.☕️
– بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری.
پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد😁
یعنی…”توی اون سرت! #شوهرذلیل!”
مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” #تــــــــــــــــو”.
💖《مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام توچه داری که من این گونه هوایی شده ام》💖
ادامــــــه_دارد...💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
ادامه دارد…
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق💞 #قسمتــ_ســــےم ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پد
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.😍😁
روی صندلی خشک و سرد راه آهن🚉 جا به جا می شوم و غرولند می کنم😖. مادرم گوشه چشمی👁 برایم نازک می کند و میگوید: چته؟ از وقتی نشستی هی غر می زنی❗️
پدرم که درحال بازی با گوشی داغون و قدیمی اش📱 است با خنده می گوید: خُب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم.😁
خجالت زده نگاهم را از هر دویشان می دزدم😑 و به ورودی ایستگاه نگاه می کنم. دلشوره به جانم افتاده “نکند نرسند و ما تنها برویم!” از استرس گوشه ی روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می پیچم و باز می کنم. شوق عجیبی دارم😍، از این که اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم از جایم بلند می شوم که مادرم سریع می پرسد: کجا❓
– میرم آب بخورم.
– وا آب که داریم. توی کیف منه❗️
– می دونم. گرم شده. شما می خورین بیارم❓
– نه مادر🙏
پدرم زیر لب😌 می گوید: واسه من یه لیوان بیار دخترم.
آهسته “چشم” می گویم و به سمت آبسردکن می روم اما نگاهم👀 می چرخد. در فکر این که هر لحظه ممکن است برسید، به آب سردکن می رسم.
یک لیوان یکبارمصرف را پر از آب خنک می کنم و برمی گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف می گردد که یک دفعه به چیزی می خورم و لیوان ازدستم می افتد.😱
– هوی خانوم، حواست کجاست⁉️
روبه رو را نگاه می کنم😐. مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن جذب که لیوان آب دستم، تماماً خیسش کرده بود. بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند. گوشه چادرم را روی صورتم می کشم. خم می شوم و همان طور که لیوان را از روی زمین برمی دارم می گویم: شرمنده. ندیدمتون.😔
ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم می کشد😖 و در حالی که گوشه پیراهنش را تکان می دهد تاخشک شود، جواب می دهد: همینه دیگه، گند می زنید، بعد می گید ببخشید.😡
در دلم می گویم: “خب چیزی نیست که… خشک میشه.”😏
اما فقط می گویم: باز هم ببخشید.😰
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش💅 حس بدی را منتقل می کند. خب پس همینه. دلش از جای دیگر پر است.⚡️
سرم را پایین می اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره می گوید: چادری هستین دیگه. جز این انتظاری نیست. یه ببخشید و سرتونو می ندازید پایین و هِری❗️
عصبی می شوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم: در حد خودتون صحبت نکنید آقا.😐
صورتش را جمع می کند و زیر لب آرام می گوید: برو بابا دهاتی❕
از پشت، همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند. برمی گردد و با چرخشش فضای پشتش را می بینم. تو! با لبخند و نگاهی آرام، تن صدایت را به حداقل می رسانی.
– یه چند لحظه.
مرد شانه اش را کنار می کشد و با لحن بدی می گوید: چند لحظه چی؟ حتماً صاحبشی⁉️
– مگه اسباب بازیه؟ نه آقای عزیز بذارید تو ادبیات کمکتون کنم. خانومم هستن.☺️
– برو آقا. برو به حد کافی اسباب بازیِ گونی پیچت، گند زد به اعصابم. ببین بلیط ها رو چی کار کرد.
نگرانی به جانم می افتد که الآن دعوا می شود.😞 اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد می دوزی. دست راستت را بالا می آوری سمت دگمه آخر پیراهن مرد، نزدیک گردنش و در یک چشم👁 بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دگمه می بری و با فشار انگشتت دو دگمه اول را می کَنی. مرد شوکه نگاهت😳 می کند. با حفظ خونسردی ات سمت من می آیی و با لبخند😏 معناداری می گویی: خواستم بگم این دو تا دگمه رو ما دهاتیا می بندیم. بهش می گن یقه آخوندی👌. این جوری خوش تیپ تری. این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت. یاعلی❗️
بازوی مرا می گیری و به دنبال خودت می کشی. مرد عصبی داد می زند: وایسا ببینم!😡
سمت مان می آید. با ترس آستینت را می کشم.
– علی الآن می کشتت.😮
اخم می کنی و بلند جوابش را می دهی: بهتره نیای و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
به حراست اشاره می کنی. مرد می ایستد و با حرص داد می زند: آره اونا هم از خودتونن.❗️
می خندی😁 و می گویی: آره. همه دهاتی هستیم.
پشتت را به او می کنی و دست مرا محکم می گیری. با تعجب نگاهت می کنم😳. زیر چشمی😶 نگاهم می کنی.
– اولاً سلام. دوماً چیه داری قورتم می دی با چشات⁉️
– نترسیدی؟ از این که…
– از این که بزنه ترشیم کنه؟
– ترشی؟
– آره دیگه. مگه منظورت له نیست؟
می خندم.😃
– آره. ترشی.
– نه. اینا فقط ادا و صدا دارن.
– کارت زشت نبود؟ این که دگمه شو پاره کردی.
– زشت بود. اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم…😖 لا اله الا الله… می زدم. فقط به خاطر یه کلمه اش.
در دلم قند آب شد. چقدر روی من حساسی❗️ با ذوق نگاهت😃 می کنم. می فهمی و بحث را عوض می کنی.
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖
#قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن.
پدرت ایستاده و سیبی🍎 را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش🎒 ایستاده و با گوشی اش📱 ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی💧 خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم.
با شرمندگی می گویم: ببخشید باباجون.😔
نگاهش👀 که به دست خالی ام می افتد جواب می دهد: اصلاً نیووردی⁉️ هوش و حواس نمونده که برات.
و اشاره می کند به تو. به گرمی با خانواده ات سلام علیک می کنم و همه منتظر می شویم تا زمان سوار شدن را اعلام کنند.🗣
با شوق وارد کوپه🚃 می شوم و روی صندلی می نشینم.
– چقدر خوب شیش نفره اس! همه، جا می شیم، کنارهمیم.😊
فاطمه چمدانش🎒 را به سختی جا به جا می کند و در حالی که نفس نفس می زند کنار من ولو می شود.
– واقعاً که! با این هوشت دیپلمم گرفتی❓ یکیمونو حساب نکردی که.😱
حساب سرانگشتی می کنم. درست می گوید ما هفت نفریم و کوپه🚃 شش نفره است. می خندم و جواب می دهم.😬
– آره اصلاً تو رو آدم حساب نکردم.😛
او هم می خندد و زیر لب می گوید: بچه پُر رو.😏
پدرم چمدان ها🎒 را یکی یکی بالای سر ما در جای خودشان می گذارد. مادرم و زهرا خانوم هم روبه روی من و فاطمه می نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه🚃 می شود و در را می بندد. لبخندم محو می شود.
– باباجون! پس علی اکبر کجا موند❓
سرش را تکان می دهد و میگوید: از دست شما جوونا آدم داغ می کنه به خدا. نمیاد.
یک لحظه تمام بدنم سرد میشود و با ناراحتی می پرسم: چرا😨
و به پدرم نگاه👀 میکنم.
– چی بگم بابا؟ منم زنگ📞 زدم راضیش کنم، اما زیر بار نرفت. می گفت کار واجب داره.
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگویند بی اراده گریه😭 خواهم کرد.
از جا بلند می شوم و از کوپه🚃 به سرعت خارج می شوم. از پنجره راهرو بیرون را نگاه می کنم.👀 ایستاده ای و به قطار نگاه می کنی. به زور پنجره را پایین می کشم و بغضم را فرو می خورم. به چشمانم خیره می شوی و باغم لبخند می زنی😊. با گلایه بلند می گویم: هنوزم می خوای اذیتم کنی❓
سرت را به چپ و راست تکان می دهی. یعنی نه. اشک😢 پلکم را خیس می کند.
– پس چرا هیچ وقت نیستی❓ الآن… الآنم تنها…
نمی توانم ادامه بدهم و حرفم را نیمه تمام می کنم. صدای سوت قطار🚉 و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید، با پشت دست صورتم را پاک می کنم.🙁
– دوست داشتم با هم بریم… بشینیم جلوی پنجره فولاد.❤️
نمی دانم چرا یک دفعه چهره ات پر از غصه می شود.😔
– ریحانه! برام دعا کن.
هنوز نمی دانم علت نیامدنت چیست، اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم شکایت کنم. دستم را تکان می دهم و قطار🚊 آهسته آهسته شروع به حرکت می کند. لب هایت تکان می خورد: د…و…ست….د…ا…رم.💞
با نا باوری داد می زنم: چی گفتی❓
آرام لبخند می زنی. بالاخره بعد از چهل روز چیزی که مدت ها در حسرتش بودم را گفتی❗️
***
⚜دست راستم را روی سینه ام می گذارم. تپش آرام قلبم💗، ناشی از جمله آخر توست. همانی که در دل گفتی. و من لب خوانی کردم. نگاهم👀 را به گنبد طلایی می دوزم و به احترام کمی خم می شوم. جایت خالیست. اما من سلامت را به آقا می رسانم.✨
یک ساعت پیش رسیدیم. همه در هتل🏨 ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم. پاهایم را روی زمین می کشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم👀 عبور می دهم. احساس آرامش می کنم. حسی که یک عاشق برنده دارد😍. از این که بعد از چهل روز مقاومت بالاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا می کردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب🌅. صحن ها را پشت سرمی گذارم و می رسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش می نشینم و از شوق گریه😭 می کنم. مثل کسی که بالاخره از قفس⛓ آزاد شده باشد. یاد لحظه آخر و چهره ی غمگینت می افتم. کاش بودی علی اکبر! کاش بودی!😔
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖 #قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب
#رمــــــان_مدافــع_عــــشق❤️
#قسمتــــ_سیوسوم۳۳
ـ------------------------------
🌼⇦قرار است که یک هفته در #مشهد بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود😭. من #دلواپس و #نگران، فقط #دعایت می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.😔
💠چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم.😳 فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.😁
ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم #حــــــرم.
– وا خب همه قراره فردا بریم دیگه.
– نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.🌸
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.🖥
– بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین.
چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.🌼
– وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.😳
– من می خوام نماز صبح حرم باشم.😔 دلم گرفته فاطمه.😢
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.😭
– باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.
سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. #روسری_ام را لبنانی می بندم و #چادرم را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.😔
– مثل خُلا شدی!😟
فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟😁
زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.😛
آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات 🍫و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم.😊 شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار 📹بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.
آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.😊
– سلام خانوم! شبتون بخیر.
– سلام عزیزم؛ بفرمایید.
– یه ماشین تا #حرم می خواستم.
لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم.
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. #چادرم را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره☁️، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به #گنبد پر نور #امام_رضا (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. #من_فدای_دست_حیدری_ات.”
چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با #امامم😍❤️. #دلتنگی چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ 😔حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک #سوغاتی بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. #قرارگاه_عاشقی شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی #سقاخانه وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه،😭 جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.🌸
– #آمدم_ای_شاه_پناهم_بده.
#خط_امانی_زگناهم_بده
ـ---------------♡♥♡-----------
#ادامــــــــــه_دارد.....🌸🌼🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــع_عــــشق❤️ #قسمتــــ_سیوسوم۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_ســـی وچهارم ۳۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◀️ نمی دانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی، اما خوب می دانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می سوزد🔥.
یک قطره باران💧 روی صورتم می چکد و در فاصله چند ثانیه، یکی دیگر. فاصله ها کم و کم تر می شود و می بارد رأفت از آسمان بهشت هشتم.🌧✨
کف دست هایم را باز می کنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس می کنم. یاد تو و التماس دعای تو را زمزمه می کنم: الیس الله بکاف عبده…⚜❣
که دستی روی شانه ام قرار می گیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم می پیچد و ادامه آیه را می خوانی: و یخوفونک بالذین من دونه…✨
چشم هایم👀 را باز می کنم و سمت راستم را نگاه می کنم. خودتی❗️ اینجا❓ چشم هایم را ریز می کنم و با تردید زمزمه می کنم: عل…علی‼️
لبخند می زنی و باران، لبخندت را خیس می کند.
– جانم⁉️
یک دفعه از جا می پرم و کامل به سمتت برمی گردم. از شوق یقه پیراهنت را می گیرم و با گریه😭 می گویم: تو…تو اومدی! اینجا! اینجا…پیش…پیش من❗️
دست هایم را می گیری و لب پایینت را گاز می گیری و می گویی: زشته همه نگاهمون👀 می کنن!…آره اومدم❗️
شوکه و ناباورانه چهره ات را می کاوم. انگار صد سال می شود که از تو دور بودم.❤️
– چه جوری توی این حرم به این بزرگی پیدام کردی⁉️ اصلاً کِی اومدی؟ چرا بی خبر؟ شش روز کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ مامان زنگ زد خونه، سجاد گفت ازت خبر نداره. من…
دستت را روی دهانم می گذاری و می گویی: خب خب… یکی یکی. ترور کردی ما رو که❗️😁
یک دفعه متوجه می شوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را می کشی.
– یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل رو داشتم، اما گفتم این موقع شب نیام. دلمم حرم می خواست و یه سلام. بعد هم یادت رفته ها❗️
خودت روز آخر لو دادی رو به روی پنجره فولاد…نمی دونستم اینجایی… فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی❤️
آن قدر خوب شده ای که حس می کنم خوابم. با ذوق چشم هایت را نگاه می کنم😃. “خدایا من عاشق این مَردم⁉️ ممنون که بهم دادیش.”
– بازم از اون نگاه قورت بده ها کردی بهم؟ چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی… نه به این که…عجب❕
– نمی تونم نگاهت نکنم.
لبخندت محو می شود و یک دفعه نگاهت👀 را می چرخانی روی گنبد. حتماً خجالت کشیدی. نمی خواهم اذیتت کنم. من هم نگاهم را می دوزم به گنبد. باران⛈ هر لحظه تندتر می شود. گوشه چادرم را می کشی و می گویی: ریحانه❗️ پاشو الآن خادما فرش ها رو جمع می کنن.
هر دو بلند می شویم و وسط حیاط می ایستیم.
– ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چند باری سرم را تکان می دهم.
– اوهوم! هر روز…
لبخند تلخی می زنی😏 و به کفش هایت نگاه می کنی. سرت را که پایین می گیری موهای خیست روی پیشانی ات می ریزد.
– پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم❓
جوابی پیدا نمی کنم. منظورت را نمی فهمم.
– خیلی دعا کن. اصرار کن تا دست خالی برنگردیم.
باز هم سکوت می کنم. سرت را بالا می گیری و به آسمان نگاه می کنی.🌫
– اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
می خندم و حرفت را تأیید می کنم.😁
– خب حالا می خوای همین جا وایسی و خیس بخوری؟ 😳
– نچ❗️
می دویم و گوشه ای پناه می گیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاست. تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم.
🔻صحن سراسر نور بود✨. آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس می کند. بوی گلاب و عطر حرم، حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم می پیچد.
مگر از این بهتر هم می شود❓ از سرما به دستت می چسبم و بازویت را می گیرم. خط به خط که می خوانی، دلم را می لرزانی. نگاهت👀 می کنم. چشم های خیس و شانه های لرزانت…😭 من پاکیت را دوست دارم. یک دفعه سرت را پایین می اندازی و زمزمه ات تغییر می کند.
💢– منو یکم ببین. سینه زنیم رو هم ببین. ببین که خیس شدم. عرق نوکری ببین. دلم یجوریه، ولی پر از صبوریه. چقد شهید دارن میارن از تو سوریه. چقد…شهید… منم باید برم… برم…😔😭😭
به هق هق میفتی. مگر مرد هم…! با هر هق هق تو، گویی قلبم را فشار می دهند. یک لحظه در دلم می گذرد. تو زمینی نیستی. آخرش می پری.🕊🍃
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_ســـی وچهارم ۳۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️ نم
#رمــــــــان_مدافع_عشق💔
#قسمت_سیوپنجــــــم۳۵
♡ـ-------------------------------♡
🌼⇦نعمت و کرم زمین را خیس و معطر می کند. 🌧هوا رفته رفته سردتر می شود و تو سر به زیر، آرام به هق هق افتاده ای. دست هایم را جلوی دهانم می گیرم و ها می کنم☘. کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان می دهم. چیزی به #اذان_صبح نمانده. با دست های خودم، بازوانم را بغل می گیرم و بیشتر به #تو نزدیک می شوم. چند دقیقه که می گذرد با کناره کف دستت اشک هایت را پاک می کنی و با خنده می گویی: فکرشم نمی کردم به این راحتی حاضر بشم گریه کردنم رو ببینی.😢
😐 #نگاهت_میکنم. پس برایت سخت است که مرد بودنت را، اشک زیر سؤال ببرد!؟ دست هایت را بهم می مالی و کمی می لرزی.😣
– هوا یهو چقدر سرد شد! چرا اذان نمی گن؟☹️
این جمله ات تمام نشده صدای “ #الله_اکبر” در صحن می پیچد. تبسم دل نشینی می کنی.😊
– مگه از این بهتر هم داریم، خدا؟😍
و نگاهت را به من می دوزی.🙂
– خانوم شما وضو داری؟😊
– اوهوم.
– الآن به خاطر بارون توی حیاط صف نماز بسته نمی شه. باید بریم توی رواق. از هم جدا شیم.🙂
کمی مکث و حرفت را مزه مزه می کنی.😐
– چطوره همین جا نماز بخونیم؟
– اینجا!؟ روی زمین؟
ساک دستی کوچکت را بالا می آوری. زیپش را باز می کنی و چفیه ات را بیرون می کشی.👌
– بیا! #سجاده_ات خانوم.
با شوق نگاهت می کنم.😍 دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج می کنم و می گویم: چشم. همین جا می خونیم.😊
تو کمی جلوتر می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت می خوانیم! صحن الرضا. باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست. 🌹#گرمای_وجود_تو. #چادرم را روی صورتم می کشم و اذان و اقامه را آرام آرام می گویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.✨ انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت #انتظارم را می شکند.😢 دست هایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی می خوابد. گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم. سوئی شرتت را روی شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای. پس فهمیدی که سردم شده. فقط خواسته بودی وقتی این کار را می کنی، حواسم نباشد. دست هایت را بالا می آوری، کنار گوش هایت.🌸🍃
– #الله_اکبر.🌼🍃
یک لحظه اقامه بستن را فراموش می کنم و محو ایستادنت مقابل #خداوند می شوم. سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز، کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری. آخر حاجتت را می گیری آقای من. اقامه می بندم: دو رکعت نماز صبح به اقامه #عشق_به_قصد قربت. #الله_اکبر.
ـ•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#ادامــــــــه_دارد...💐✨💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مدافع_عشق💔 #قسمت_سیوپنجــــــم۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زم
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق❤️
#قسمت_سیوششم۳۶🔻
♡------------------------♡
🌼هوای سرد🌧 برایم رفته رفته گرم می شود.🌤
🌷 لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این #نماز زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد.
🍀رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “#استغفر_الله_ربی_و_اتوب_الیه ” دیگر صدایت را نمی شنوم.😢
حتم دارم #سجده آخر را می خواهی با تمام
دل❤️ و جان به جا بیاوری.
_☆¤••° سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای.
تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم
پیشانی ات در حال بوسه
به خاک تربت حسین (ع) است.😍
|•° چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!”😔
بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت #سرت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد.
تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد
از خون!😱
پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.😭😔
– ع…ع…علی!
خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از #ترس می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!😰😣
_سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو!
آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم
گریه😭 کنم.
|~°خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست #آمبولانس می کند.
خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟
_اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم.
– باباجون؛ پرسیدم زنشی؟
سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.
●•°دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند.
– خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟
– بله!…عقد کرده ایم.😊
– خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید.
– چی رو؟😔
با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم.
– بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید.
عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.😔
– #سرطان_خون، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته.
_حس می کنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس.
یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم 🤒😰باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد.
– مگه اطلاع نداشتید؟
_°سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب #منفی، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن #قلبم.💔
– یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟😳
– تقریباً دو ماهه.
– اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از #بیماریش با خبر بوده.😔
*توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز ✨خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد.
– الآن چی می شه؟😔
– هیچی! دوره #درمان داره. فقط باید براش دعا کرد.😔
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. 🤔شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم #اشک پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.😢
– یعنی هیچ کاری نمیشه…؟😳
– چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.😔
– چقدر وقت داره؟😐
سؤال خودم، ❤️قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست #خداست.💐
$نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.✨
– کِی می تونم ببینمش؟😔
سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد.
– برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید.☺️ نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.❤️
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام.
#من_که_خدادارم_چرا_نگران_باشم؟”
#ادامه_دارد…💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق❤️ #قسمت_سیوششم۳۶🔻 ♡------------------------♡ 🌼هوای سرد🌧 برایم رف
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_ســـے و هفتم ۳۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◀️ چند تقه به در می زنم و وارد اتاق می شوم. روی تخت دراز کشیده ای و سِرُم دستت را نگاه می کنی. با قدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم.🛌
▫️از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک می کنم.😢
🔹نفس عمیق می کشی و همان طور که نگاهت را از من می دزدی زیر لب آهسته می گویی: همه چیز رو گفت❓
– کی⁉️
– دکتر
🔸به سختی لبخند می زنم و روی ملحفه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده، دست می کشم.😞
– این مهم نیست. الآن فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا.✨🌹
تلخ می خندی.😏
– می دونی؟ زیادی خوبی ریحانه. زیادی❗️
🔹چیزی نمی گویم. احساس می کنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست در سینه نگه داشته ای.💗
– تو الآن می تونی هر کاری که دوست داری بکنی. هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم💔
لب هایت را روی هم فشار می دهی.
– گر چه فکر می کردم گفتن با نگفتنش فرق نداره. به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی یعنی…⁉️
بغضت را فرو می خوری.😑
– یعنی… بالاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش پشیمون شدم از این که چرا نگفتم. در حالی که این حق تو بود. ریحانه! من نمی دونم با این همه حق الناسی که ….چه جور توقع دارم منو…🙄
🔸این بار بغضت کار خودش را می کند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود می گیرد.😔
– نمی دونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری. دوست نداشتم ته این زندگی این جور باشه! می خواستم… می خواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه.
🔻ریحانه من دلم یه سربند می خواست رو پیشونیم… که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه. دلم پرپر زدن تو مرز رو می خواست. اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله… به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم. فکر می کردم رفتنم دست خودمه. ولی الآن…الآن ببین چه جوری اینجا افتادم. قراربود یک ماه پیش برم. قرار بود…😔😭😭
▫️دیگر ادامه نمی دهی و چشم هایت را می بندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان می دهم و دستم را روی موهایت می کشم.😢
🔹– چرا این قدر ناامیدی؟ عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب می شه. نمیگم برام سخت نبود، لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم می فهمیدم هم فرقی نمی کرد. به هرحال تو قراربود بری و من پذیرفته بودم. این که تو فقط فقط می خوای نود روز مال من باشی.😔❤️
🔻با کناره کف دستم، اشکم را پاک می کنم و ادامه می دهم: ما الآن بهترین جای دنیاییم. پیش آقا امام رضا (ع). می تونی حاجتت رو بگیری. می تونی سلامتیت رو…✨🍃
🔸بین حرفم می پری و می گویی: ریحانه حاجت من سلامتی نیست. حاجت من پریدنه. پریدن. به خدا قسم سخته که همکلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توی کمتر از سه هفته، خبر شهادتش بیاد.🕊
کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا می خورد، رفت.🌹🕊
🔸به خدا دیگه خسته شدم. می ترسم، می ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم. می فهمی؟ دلم یه تیر هدف به قلبم می خواد.💘
💢ملحفه را روی سرت می کشی و من از لرزش بدنت، شدت گریه کردنت را می فهمم. کنارت می نشینم و سرم را روی تخت می گذارم. “خدایا❗️ ببین بنده ات رو. ببین چقدر بریده. تو که خبر داری از غصه هر نفسش. چرا که خودت گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید”🍃✨
💠گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود، اما عشقی که از تو به درون سینه ام داشتم مانع می شد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم.❣⚡️
🔹خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می مانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند.
🔸خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت.🏩
💢هیچ کس نمی دانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی شوند.😔😭
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃❤️
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖