✨﷽✨
#سیـــــره_شهیـــــد
💠 صادق عاشق خدا بود. ارادت خاصی به اهل بيت(ع) داشت.
▫️صادق ذرهای به مادیات ارزش قائل نبود فقط در حدی به دنبال مادیات بود که معاش عادی زندگیاش را تأمین کند و تا لحظه مرگ مادیات نتوانست صادق را به سمت خود بکشاند.
راوی 👈 همسر شهید
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیــد_صادق_عدالت_اکبـــــری🌷
《ســــالروز ولادتـــــ》🎊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#فرازےازوصیتـــــنامہ
✍ مُردن مؤمن باید مردن خدایی باشد انسان وقتی میمیرد باید طوری زندگی کرده باشد که نه از کسی آزار ببیند و نه به کسی آزار برساند و مردم از او راضی باشند..
●تاریخ شهادت⇦۱۳۶۶/۰۲/۰۲
●محل شهـادت⇦ ماووت عراق
🔹سردار والامقام🔹
#شهیــد_حاجحسیـــن_بصیـــــر🌷
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#فرازےازوصيتـــــنامہ
✍ خدايا! به تو شکايت میآورم از کسانی که خود را مسلمان میدانند لکن همانند کوفيان امام را نمیشناسند
▫️خدايا به تو شکايت میکنم از کسانی که خود را مسلمان تصور میکنند در حالی که ذرهای از ثواب و پاداش و وعده داده شده تو را باور ندارند
▫️خدايا شکايت میکنم از کسانی که قرآن، کتاب پاک تو را میخوانند اما به گفتههايش اعتماد نمیکنند. قرآن تو را تلاوت میکنند اما حق و باطل را جدا نمیکنند. قرآن را میشنوند لکن به جان و گوش نمیکنند و آيات قرآن را نازل میفروشند . . .
#شهیـد_میرهــادی_خوشنویــس🌷
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیوچهار 👈این داستان⇦《 والله خیر حافظا 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیوپنج
👈این داستان⇦《 جذام...!!! 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت ۲ بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهام رو بستم ... هنوز چشمهام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس میکردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
🔹بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
🔸دوباره چشمها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
🔻وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکهای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
🍃✨خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمیدونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا❓ ...
▫️چشمهای خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداختهای🔥☄ به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب میشد ...
⚡️از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...😳
💠جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... میخواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
💢اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلولهای وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی میزد که ... حس میکردم با چند ضرب دیگه، از هم میپاشه ...💓
🔹خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
🔸پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
🔻تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش🔥 و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداختهای☄ ... که انگار، خودش هم از درون میسوخت و شعله میکشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
💢 هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمیتونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم ...
❤️قلبم آرامتر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
🍃✨الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
🔴 #اولاد_خلـــــف
🍀ابراهیم میگفت: من توی مکه، زیر ناودون طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر، فقط #شهادتم را از خدا خواستم.
🍃مادرش بیتابی میکرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهاییه که میزنی؟ چرا مارو اذیت میکنی؟
🍀میگفت: نه مادر، مرگ حقه و بالاخره یه روزی همهمون باید از این دنیا بریم. این حرفش در ذهن من باقی مانده بود.
🍃یک روز ولیالله آمد و گفت: ظهر اخبار رو گوش کردی؟ گفتم: نه، مگه چی شده؟ گفت: از ابراهیم خبری، چیزی داری؟ گفتم: نه، چطور مگه؟
گفت: میگن ابراهیم زخمی شده، تا گفت زخمی شده، فهمیدم #شهیـــــد شده است.
🍀حرف آن روزش همیشه در ذهن بود و میدانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد، دعایش را برآورده میکند. آمدم خانه و خبر دادم. مادرش در حالی که گریه میکرد، گفت: یادت میاد که این بچه رو توی ۳ماهگی کی به ما داد؟
🍃گفتم: بله. گفت: یه خانم بلند بالا #حضرت_زهرا(س). این بچه، هدیهی امام حسین بود؛ همون کسی که اون روز این بچه رو به ما داد، امروز هم در 29 سالگی اونو ازمون گرفت.
🍀بعدش هم گفتیم: ✨انا لله و انا الیه راجعون✨. خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایهی افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکرگزار او هستیم..
📚 کتاب: برای خدا اخلاص بود
مجموعهای از خاطرات ⇩⇩
#شهیــد_محمدابراهیم_همت🌷
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#دلنــوشتــــــــــہ
🔷 آسمان . . .
فرصت پرواز بلندیست، ولی
قصه این است چه اندازه پرستو باشی؟!
🔹 بـیشـک #شهــادت
زیبـاتریـن کـلمه در زنـدگی هر کـسی
مـیتوانـد بـاشد ...
🔻والله اگر شهیـد نمیشد حیف بود!!!
نگاهش کنید؛
روی زمین نیست اصلا" .. ...
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_حسیـــن_جوینـــده🌷
●از فرماندهان و مربیان دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع)
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهوپنجم
《 من یک دختر مسلمانم 》
🖇سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم …
🔸یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبهام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمیتونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …🍃✨
🔹و از جا بلند شدم … همه خشکشون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خندهاش گرفته بود …😁
▫️به ساعتم نگاه کردم …
🔻این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمیگردم ایران …🇮🇷
💢 نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد …
💠دکتر حسینی … واقعا علیرغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید⁉️
🔻این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر میکردید …
🍀جملهاش تا تموم شد … جوابش رو دادم … میترسیدم با کوچکترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه …
🔹این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم💓 رو توی شقیقه هام حس میکردم …
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
💠 قرار بود بریم مسافرت، همه وسایلامون و جمع کرده بودیم
دانیالام خودش وسایلشو جمع کرده بود، همین که خواستیم از در بریم بیرون یادش افتاد کمربندش و جا گذاشته بهم گفت مامان کمربند منم بردار جاگذاشتم منم حواسم نبود و کمربند نظامیش و برداشتم!
🔹 وقتی رسیدیم لباساشو پوشید که عکس بگیریم، هی بغل کتشو میزد کنار ژست میگرفت و میگفت: ببین مادر من کمربند چی برام آورده ...
کمربند نظامی ....!! و میخندید...
و این عکسِ یادگاری ماندگار شد براش...
راوی 👈 مادرشهید
▫️مدافع حریم ولایت▫️
#شهید_دانیـــــال_صفـــــری🌷
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
💢 جواد دیدهبان توپخانه بود، طبیعتا متناسب با شغلش میبایست خیلی از خط مقدم جبهه عقبتر میبود، ولی به خاطر دغدغهای که داشت و برای اینکه کارش رو با دقت هر چه تمام تر انجام بده تا نزدیکیهای خط اول پیش میرفت.
🔻خیلی مخلصانه کار میکرد و در حین کار واقعا وقف کار و خدمت بود، انقدر مخلصانه کار کرد و زحمت کشید تا اجرش رو از خود خانم زینب کبری (س) گرفت و فدایی خانم شد.
راوی 👈 همرزم شهید
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_جـــــواد_محمـــــدی🌷
●|زمان شهادت: خرداد ماه ۱۳۹۶
●|مکان شهادت: سوریه؛ حماه
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
کشاورز و امام رضا .mp3
3.69M
🎧🎧🎧
✔️حیدر #خمسه
📜مرد کشاورز و ملاقات با امام رضا (ع)
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
#پیشنــــهاد_ویژه_دانلــود💯
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1