فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقامون ، سَروَرِ اَبَر قدرتِ قلابیتونه 😎
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🩸از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😢مهدی جان...
کاش میشد زسفر برگردی
با همان چند نفر برگردی
شعر خوانی زیبای سرباز کوچک امام زمان (عج) #مهدیارخراسانی
چرا سیدعلی اینقدر متفاوت☺️ به قول رفقا یادگار واقعی امام دمت گرم✌️
#جهاد_تبیین بر همه ما واجب است
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهشتم (حوریا می گوید) خودم را به حمام انداختم و سری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ونهم
(حسام می گوید)
تمام تنم گُر گرفته بود. بهتر دیدم تنهایش بگذارم تا کار دست خودمان نداده ام. تازه با این لباس جذبی که پوشیده بود توانسته بودم اصل هیکل او را ببینم و بیش از پیش حریص شوم. احتیاج داشتم تنها باشم و آرامش را به روح سرکش و عصیانگرم برگردانم و آن را رام کنم. کمی کانال های تلویزیونی را گشتم و تا حاضر شدن غذا سمت آشپزخانه نرفتم و حوریا هم از آشپزخانه بیرون نیامد. غذا که حاضر شد و میز را چید، صدایم زد. نفس عمیقی کشیدم و با طمأنینه به آشپزخانه رفتم. سلیقه ی خوبی در چیدمان میز داشت و بوی عطر غذایش دلِ منِ خوش خوراک را صابون می زد که خدا را شکر، عجب دستپختی دارد این دختر حاجی. صندلی کنارم نشست و برایم غذا کشید. موهایش خشک شده بودند و کمی تاب برداشته بودند. سعی کردم با نگاهم معذبش نکنم و معطوف غذایم باشم که گفت:
_ نهایت سعیمو کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
دستش را گرفتم و بوسه ای روی آن کاشتم و گفتم:
_ باید این دستا رو بوسید که تا الآن برام زحمت کشیدن و این غذای معرکه رو آماده کردن. بوی غذات که داره دیوونه م میکنه. لطفا کم دلبری کن، بذار غذامو بخورم.
خنده ی ریزی کرد و مشغول غذا شدیم. به حد انفجار خورده بودم و نگاه متعجب حوریا روی میز خالی از غذا ماسیده بود.
_ نترسی ها... همیشه اینجوری غذا نمی خورم. فقط وقتی که هیجان زده باشم هر چی بخورم سیر نمیشم. چه هیجان مثبت چه منفی.. خوشحال باشم، عصبانی باشم، عشق تا خرخره م اومده باشه، غم شدیدی داشته باشم، هرچی که منو هیجان زده کنه اشتهامو چند برابر می کنه. الانم که... خودِ تو با این لباسا و... اصل هیجانید.
و قهقهه ی خنده ام با نگاه خجالتی و خنده ی حوریا قاطی شد. میز را باهم جمع کردیم و حوریا مشغول شستن ظرف ها شد.
از حوریا جویای حال حاج رسول بودم اما خودم هم با آنها تماس گرفتم و تعارف کردم هر زمان به مشکل مالی برخوردند با من غریبگی نکنند و مرا مثل پسرشان بدانند.
با حوریا در حال دیدن سریال بودیم که گفت:
_ آقا حسام.
خودم را به نشنیدن زدم و منتظر ماندم دوباره صدایم بزند. پا به پا کرد و اینبار با صدایی رساتر مرا خطاب کرد. سرم را چرخاندم و گفتم:
_ فاصله مون زیاده. نمی شنوم صداتو.
و شیطنت آمیز خندیدم و اشاره دادم کنار من روی مبل دونفره بنشیند به جای فرو رفتن در مبل تک نفره. با تردید بلند شد و به سمتم آمد. همین که خواست بنشیند دستم را باز کردم و پشت او انداختم و حلقه ی دستم را دور شانه هایش محکم کردم و اورا به سمت خودم کشاندم و بی تفاوت از حالت خجالتی شدنش گفتم:
_ اینجوری بهتر شد. اصلا جای هر خانومی باید بین بازوهای همسرش باشه
و سرم را به سمتش خم کردم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم:
_ موافقی؟
چیزی نگفت اما کم کم از حالت خجول و عصا قورت داده اش در آمد و راحت به بازویم لم داد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ونهم (حسام می گوید) تمام تنم گُر گرفته بود. بهتر دی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ام
_ خب... چی می خواستی بگی؟
کمی جا به جا شد و متمایل به من نشست. دیدن چهره اش به این نزدیکی مرا بی قرار می کرد. لب ورچید و گفت:
_ هیچوقت درمورد برنامه ی زندگیتون حرف نزدین؟ اینکه قراره چیکار کنین؟
دستهایش را گرفتم و توی چشم هایش خیره شدم
_ عزیزم تا حالا که زندگی من مجردی بوده اما اینکه از این به بعد قراره چیکار کنم رو باید دوتایی براش برنامه بچینیم.
لبخندی به لبش آمد و از این حرفم دلش گرم و راضی شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
_ من فقط یه سال از درسم مونده. خیلی دوست دارم ادامه بدم و در کنارش سرکار هم برم
گفتم:
_ اینا رو که قبلا گفتیم. من نه با ادامه تحصیلت نه با کار کردنت، هیچ مخالفتی ندارم. درسته از لحاظ مالی هیچی کم ندارم اما درک میکنم تو که درس خوندی دوست داری ثمره ی تلاشتو بدست بیاری. خیالت راحت باشه که حمایتت می کنم.
این بار حوریا فشار کوچکی به دستم داد که دست هایش را بالا آوردم و آنها را بوسیدم. پا به پا کرد و گفت:
_ می خوایم کجا زندگی کنیم؟
از این جمع بستن ها و ما شدن ها به ذوق می آمدم.
_ خودت می دونی هم خونه ی پدرمو دارم هم خونه ی مادربزرگمو اما... نمی تونم یه لحظه هم اونجا رو بدون حضور اونا تحمل کنم. برای قضیه ی خونه، ببین دوست داری کدوم محله زندگی کنی که بریم یه خونه پیدا کنیم و بخریم. این چندسال از سر تنهایی و درگیر یکنواختی و عادت نشدن هر سال خونه مو جا به جا کردم و محله مو عوض کردم اما، حالا که تورو دارم دیگه دلیلی نداره انقدر خودمو اذیت کنم. تا ابد میتونم توی یه خونه ی تکراری با تو زندگی جذابی داشته باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_ اشکالی نداره همین محله باشیم؟ نزدیک خانواده م؟!
_ نه عزیز دلم. اشکالی نداره. اتفاقا آپارتمانی که الان ساکنم هم بزرگه هم نوساز. یه روز اگه تونستی بیا ببینش. با صاحبخونه حرف میزنم اگه فروخت که میخریم وگرنه می گردیم یه آپارتمان توی همین محل پیدا می کنیم. دیگه؟
_ من ممکنه مدام با خانوادم در رفت و آمد باشم. وضعیت بابا و دست تنها بودن مامانو که می بینید.
_ می دونم عزیزم. منم از خدامه بعد اینهمه مدت بی کسی، توی یه جمع خانوادگی باشم. کی بهتر از پدر و مادر تو... نگران نباش. هواشونو داریم.
قطره اشکی از پلکش افتاد که دستش را از دستم کشید و آن را پاک کرد. دلم از آشفتگی اش گرفت. سرش را به سینه ام چسباندم و مأمن اشک ها و دل آشوبی اش شدم. سرش را نوازش کردم و به بهبود پدرش امیدش دادم. امیدی که خودم هم به آن امید نداشتم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ویکم
پس از چند روز نتیجه ی آزمایشات و اسکن و کمیسیون پزشکی رأی بر نمونه برداری از توده داده شد که جهت تشخیص نوع توده و روش درمان، این عمل جراحی موقتی بر ریه ی حاج رسول انجام شود. حوریا مثل مرغ سرکنده بود و حسام از بی قراری هایش، بی تاب. فشردگی امتحاناتش تا ده روز آینده او را از دیدار و حضور در کنار والدینش منع می کرد و نه می توانست روی درسش تمرکز کند و نه کاری از دستش بر می آمد که از این راه دور برای پدر و مادر مظلوم و غریب و تنهایش انجام دهد. الحق که در کنار تمام این آشفتگی ها به حضور حسام دلگرم بود و در نمازهایش، وجودش را شکر می گفت و سپاسگزار خداوند بود. حوریا کم حرف و بی حوصله شده بود و این حسام را آزار می داد که هر بار متوجه حوریا می شد چشمانش را خیس از اشک می دید. حسام دوست داشت کاری برای حوریا بکند. از مغازه که برگشت به آتلیه رفت و یکی از عکس های نامزدی شان را که می دانست حوریا از آن خیلی خوشش می آمد، به آنها سپرد که سایز بزرگ چاپ کنند و قاب بگیرند. همان عکس ناگهانی که حوریا در حال درست کردن روسری اش بود و حسام با ذوق او را تماشا می کرد. عکس را که تحویل گرفت خودش را به خانه رساند. کلید خانه ی حاج رسول را نداشت و حوریا هم به باشگاه رفته بود. ناچار با اطمینان از اینکه کسی در کوچه نیست، از در خانه بالا کشید و به سختی خودش و قاب عکس بیش از حد بزرگ را به حیاط انداخت. به اتاق حوریا رفت و قاب عکس را به دیوار رو به روی تخت حوریا نصب کرد و دوباره از خانه بیرون رفت. شب که از مغازه برگشت مطمئن بود حوریا قاب عکس را دیده اما نگران از اینکه شاید خوشش نیامده باشد، راه خانه را پیش گرفت. از غروب مدام گوشی اش را چک می کرد که پیامی یا تماسی از حوریا به او برسد و واکنش او را ببیند اما خبری نبود. دسته گل کوچکی خرید و ماشین را پشت در خانه پارک کرد. قصد داشت بعد از شام حوریا را بیرون ببرد و بگرداند و حال و هوایش را عوض کند. زنگ را فشرد. بعد از باز شدن درب، وارد حیاط شد. یکی از چراغهای حیاط روشن بود اما خانه غرق تاریکی بود. حسام نگران شد. از اینکه حوریا از کارش بدش آمده باشد یا اینکه قاب عکس به چشمش نیامده باشد و حوریا توی تاریکی خانه باز هم در حال گریه و اندوه برای پدر و مادرش باشد آشفته حال به سمت خانه پا تند کرد. روی ایوان کفش ها را درآورد و باتردید وارد شد و حوریا را صدا زد.
_ زندگیم... حوریا جان... کجایی خانوم؟ کسی نمیخواد از ما استقبال کنه؟
نور ضعیفی از اتاق حوریا توجهش را جلب کرد. وارد اتاق شد که یکباره چراغ روشن شد و افشین و النا و حوریا با شمع و کیک و جیغ و هوار از او استقبال کردند. دو طرف همان قاب عکس نصب شده به دیوار چند بادکنک قلبی شکل طلایی هلیمی که با روبان بلند و حلقه ی مهار کننده ایستاده بودند تزیین اتاق را تشکیل می دادند و حوریا که با لبخندی شعف زده و چشمان کهربایی و براق، با کیک شکلاتی در دستش به سمت حسام می آمد که خشکش زده بود. میان هیاهوی افشین و النا لب زد:
( تولدت مبارک حسام جان )
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ودوم
( حوریا می گوید )
توی بی حوصلگی خودم بودم و از باشگاه برمی گشتم که النا با من تماس گرفت و بعد از خوش و بش گفت:
_ افشین میگه امروز تولد آقا حسامه. گفت شاید ندونی و بهت اطلاع بدم.
ساعت از هفت عصر گذشته بود و هوای گرم و آفتاب داغی که به تن عرق کرده ام می خورد مرا بیشتر بی حال می کرد. وقت چندانی نداشتم و حسام ساعت ۹ شب به خانه می آمد. از النا تشکر کردم و تماس را قطع کردم. نمی دانم چرا بین این همه حرف و مکالمه ام با حسام، از تولد یکدیگر چیزی نپرسیده بودیم؟
فقط می دانستم پنج سال از او کوچکتر هستم. سریع به قنادی رفتم و کیک شکلاتی کوچکی خریدم و همانجا بادکنک ها را سفارش دادم. بیشتر از این برای تزئینات زمان نداشتم. هنوز کادو هم نخریده بودم و از همه بدتر نمی دانستم چه باید بخرم؟ با النا تماس گرفتم و گفتم قبل آمدن حسام به منزل ما بیایند که او را غافلگیر کنیم. وسایل پیتزا خریدم و قصد داشتم برای شام هم پیتزا درست کنم. از فکر خرید کادو بیرون آمدم و تصمیم داشتم فعلا باهمین کیک و بادکنک و شام و برنامه ای در سکوت و تاریکی به همراه النا و افشین برای او خاطره سازی کنم و بعدا با هم می رفتیم برایش کادو می خریدم. همیشه دوست داشتم وقتی متأهل شدم مثل برنامه های شاد و فانتزی که در فضای مجازی می دیدم، عشقم را غافلگیر و ذوق زده کنم اما حالا در واقعیت آنچه که دوست داشتم به تحقق نمی پیوست. با عجله به خانه رفتم و وارد اتاقم شدم. شوکه شده به دیوار رو به روی تختم خیره شدم. قاب عکسی که لحظه ی زیبا و عاشقانه مان را به رخ می کشید دیوار را پر کرده بود. تکه کاغذی به گوشه ی سمت راست تابلو چسبیده شده بود که روی آن با خطی نه چندان زیبا نوشته شده بود « برای زندگیم که نفسم به نفسش بنده. غمتو نبینم خانومم. امیدوارم خوشت بیاد » از اینهمه مهربانی اشکم درآمد. این پسر حتی روز تولدش، به فکر خوشحالی من بود. واقعا هر کاری هم می کردم محبت اش جبران نمیشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
دعاےعہد⏳
بســـــماللھالرحمنالرحیـــــم📜
❄️اللّٰهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظِيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَالْأَنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلِينَ .
❄️اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَرِيمِ وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَمُلْكِكَ الْقَدِيمِ، يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، يَا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ، وَيَا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ، وَيَا حَيّاً حِينَ لَاحَيَّ، يَا مُحْيِيَ الْمَوْتىٰ، وَمُمِيتَ الْأَحْياءِ، يَا حَيُّ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ؛
❄️اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ آبائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ فِي مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنِّي وَعَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ، وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمَا أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَأَحاطَ بِهِ كِتابُهُ .
❄️اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً، اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصارِهِ وَأَعْوانِهِ، وَالذَّابِّينَ عَنْهُ، والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلِينَ لِأَوامِرِهِ ، وَالْمُحامِينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقِينَ إِلىٰ إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ؛
❄️اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِراً كَفَنِي، شاهِراً سَيْفِي، مُجَرِّداً قَناتِي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحاضِرِ وَالْبادِي . اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ، وَاكْحَُلْ ناظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَأَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ، وَأَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ .
❄️وَاعْمُرِ اللّٰهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَأَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَإِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ: ﴿ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِي النّٰاسِ﴾، فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِكَ، حَتَّىٰ لَايَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ؛
❄️وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لَايَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ .
❄️اللّٰهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلَىٰ دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ . اللَّهُمَّ اكْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَنَرَاهُ قَرِيباً، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
«سه بار» بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
❄️الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صاحِبَ الزَّمانِ.
التماس دعا
❤️هر روز به امام زمان عج سلام ڪنیم
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن
یا امامَ الاِنسِ والجانِّ
سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان...
#اللهمعجللولیڪالفرج
✋🏻روزمون رو با نام خدا و سلام به چهارده معصوم شروع میکنیم
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
📌 #سخنشهید
شماها کسی رو تویِ دنیا سراغ دارید
که قبل از اینکه شما به دنیا بیاید ،
خودشو براتون کشته باشه ؟!
این شهدا خیلی شمارو دوست دارن ها !
بیاید دستتون رو از تو دست شـهدا رها نکنید .
👤#حاج_حسین_یکتا
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#سلامامامزمانم...💛
غِیرازشُمـٰاهیچڪَسدَراینعـٰالَم
ارزِشِعِشقُـانتظـٰارنَدارَد...
•تآڪسیرُخنَنِمآیَدنَبَرَددِلزِڪسی
دِلبَرِمآدِلِمآبُردوبہمآرُخنَنِمود…
•﴿اَللّهُمَّأَرِنِىالطَّلْعَةَالرَّشیدَةَوَالْغُرَّةَالْحَمیدَةَ﴾•
وَدیدارت،نورِدیدگانِمناست؛یابنالزهراء✨
#أللَّھُـمَعـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
#سلام_بر_مهدی'!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
بهافرادیکهنمازهایشانقضامیشد . .
میفرمودندکهسورهیس
وزیارتعاشورابخوانید؛
تاقلبتانازظلماتوتاریکیبهنورِقرآن
وزیارتعاشوراروشن؛وهدایتشود...💛✨📿 '
#آیتاللهحقشناس
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
باشهداصحبتڪنید
آنهاصداۍشمارابہ
خوبےمۍشنوند
وبرایتاندعامےڪننددوستے
باشهدادوطرفہاست🖐🏼 ..!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🌸🍃
🍃
✨ دعاي عظیم الشان از پیامبر✨
📜روایت است که حضـرت رسول صـلی الله علیه و آله فرمود :
هرکس که هر وقت این دعـا را بخوانـد چنان باشـدکه
🔹۳۶۰ حج کرده باشد
🔹 و ۳۶۰ ختم قرآن کرده باشد و
🔹۳۶۰ بنده آزاد کرده باشد و
🔹۳۶۰ دینار صدقه داده باشد
🔹و ۳۶۰ اندوهگین را از غم رهایی بخشد.
چون حضـرت رسول (ص)این کلام را فرمود :
👈🏻جبرئیل در رسید وگفت :
✨ یا رسول الّله ! هر بنده از بنـدگان خـدا و هر امتیاز امتـان تو که این دعـا را در عمر خود یـکبار بخوانـد یا محمـد ! به حرمت و جلال خودم قسم او را هفت چیز بدهم:
🌠اول. فقر و درویشی را از ويبردارم
🌠دوم. از سوال نکیرین ایمن گردانم
🌠سوم. ازصراط بگذرد
🌠چهارم. از مرگ مفاجاه نگاه دارم
🌠پنجم. دوزخ را بر وي حرام گردانم
🌠ششم. از تنگی قبر نگه دارم
🌠هفتم. از غضب سلطان وظالم حفظ فرمایم.
💥بسم الّله الرحمن الرحیم 💥
💥لا اله الّا الله الجلیل الجبّار لا اله الّ گا الله الواحد القهّار ،لا اله الا الّله العزیز الغفار ، لا اله الا الّله الکریم السـتّار ،لا اله الا الّله الکبیر المتعال،لا اله الا الّله وحـده لا شـریک له الهاً واحداً رباً وشاهداً احدا صـمدا و نحن له مسـلمون و لا اله الا الّله وحده لا شریک له الها واحـدا ربا وشاهـدا احـدا صـمدا و نحن له عابدون لا اله الا الّله وحدهول اشـریک له الها واحدا ربا وشاهدا احدا
صمـدا و نحن له قـانتون لا اله الّا الله وحـده لا شـریک له الها واحـدا ربا وشاهـدا احـدا صـمدا و نحن له صابرون لا اله الا الّله محمـد رسـول الّلـه صـلی الّلـه علیه و آله علی ولی الّله علیه السـلام اللهم الیـک وجهت وجهی و الیـک فـوضت امري و علیک توکلت یا ارحم الراحمین.💥
📚گنجینه معنوی صفحه ۵۵
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@donyavii
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌹شهید سید مرتضی آوینی:
♦️ امید دشمن به ترس ماست و اگر نترسیم مکر شیطان یکسره بر باد میرود. ما با ایمان پیش میرویم و دشمن وابسته به سلاح است،
اما دیگر تکلیف جنگ را آهن مشخص نمیکند.
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
خودسازی(صلوات)
امام صادق(ع):
کسی که حاجتی دارد باید اول، صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد و بعد از آن، حاجت خود را بخواهد و در آخر دعا، دوباره صلوات بفرستد. زیرا خدا کریم تر از آن است که دو طرف دعا را قبول کند و وسط دعا را قبول نکند و صلوات بر محمد و آل محمد،موانع استجابت دعا را بر طرف می کند. کافی/ج2/ص494/ح16
#احادیث_روزانه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_چهاردهم 🌈 بعد از اتمام مراسم فاطمه
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_پانزدهم 🌈
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد.
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود.فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد.باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد.تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟ یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید.او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمه ست.من کاری نکردم.خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودی.من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:بله.
او دستش را بسمتم دراز کرد وگفت:
-پس ردش کن.
با ابهام پرسیدم چی رو؟!
زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چی بهتر از این!! برای من افتخاره!
واینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آعاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم..لحظه ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد.گاهی خاطره ی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم.گاهی حتی طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله ی خودم تصور میکردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم.
وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟! اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم.
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂