eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بســـم‌اللّٰہ‌الࢪحـــمن‌الࢪحیم🍊
بخند :) که دنیا بهانه ای برای صبح ندارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 🌱|•@shahidane_ta_shahadat ‎‌‎
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 علی سرشو آورد بالا.فاطمه با لبخند نگاهش کرد.گفت: _علی جان..حلالم کن..برام دعا کن.. مراقب و باش..خدا نگهدارت باشه. هنوز دست فاطمه تو دست علی بود.یه دفعه دستش بی حس شد.چشم هاش بسته شد.علی مبهوت نگاهش میکرد. آروم گفت: -فاطمه! یه کم بلندتر گفت: _فاطمه!! بازهم بلندتر گفت: _فاطمه!!! با بغض بلند میگفت: _فاطمه....فاطمه... زهره خانوم و حاج محمود صدای علی رو شنیدن.زهره خانوم سریع سمت اتاق فاطمه رفت.جلوی در بود که حاج محمود رو به روش ایستاد.زهره خانوم با گریه به حاج محمود نگاه میکرد.امیررضا و محدثه تو حیاط بودن که صدای علی رو شنیدن. علی داد میزد: _فاطمه...فاطمه... بعد فریاد زد: _خدا...خدا...خدا... زهره خانوم و حاج محمود روی زانو افتادن.زهره خانوم با ناله گفت: _حاجی..فاطمه!! امیررضا با عجله رفت تو خونه. وقتی فریاد های علی رو شنید،وقتی حال پدر و مادرش رو دید،مطمئن شد آبجی کوچیکش بالاخره تنهاشون گذاشت. کنار در افتاد. از فریاد های علی،زینب دو ساله بیدار شد و گریه کرد.محدثه سریع زینب رو بغل کرد و به خونه پدرش برد. علی دیگه بلند گریه میکرد. خیلی گذشت ولی هنوز علی بلند گریه میکرد.همه نگرانش بودن.امیررضا سمت اتاق رفت و خواست در رو باز کنه، حاج محمود گفت: _امیر،ولش کن. -ولی بابا..علی داره سکته میکنه!!! -علی میتونه تحمل کنه. امیررضا هم کنار در نشست و گریه میکرد. مدتی گذشت. دیگه صدای علی نمیومد.زهره خانوم و امیررضا نگران به حاج محمود نگاه کردن. حاج محمود بلند شد. اونا هم بلند شدن.در اتاق رو باز کرد.علی داشت نماز میخوند، ولی گریه میکرد. به فاطمه نگاه کرد.دوست نداشت باور کنه.چشم های فاطمه بسته بود.بی جان و بی رمق.رنگ صورتش مثل میت شده بود. زهره خانوم داشت می افتاد، که امیررضا گرفتش.کنار در نشست و با غصه به دخترش نگاه میکرد.حاج محمود کنار تخت فاطمه نشست.اشک هاش نمیذاشتن چهره دخترشو خوب ببینه. امیررضا هم کنار پدرش نشست و به فاطمه نگاه کرد.علی هم نمازش تمام شد و به فاطمه نگاه میکرد. حاج محمود متوجه نگاه علی شد. میخواست ملافه روی صورتش دخترش بکشه ولی دست هاش میلرزید.امیررضا پارچه رو از پدرش گرفت.به فاطمه نگاه کرد،بعد به حاج محمود،بعد به مادرش، بعد به علی.با غصه و جان کندن پارچه روی صورت زیبا و مهربان خواهرش کشید. گریه های علی شدیدتر شد. سرشو روی زمین گذاشت و گریه میکرد. امیررضا بلند شد و به هال رفت. با پویان تماس گرفت.به سختی گفت: _پویان،بی خواهر شدیم. گوشی تلفن از دست پویان افتاد. به دایی و عموش هم گفت. پویان و مریم سریع خودشونو رسوندن. پویان مثل امیررضا حالش بد بود. امیررضا بغلش کرد و دلداریش میداد. تا ظهر همه رسیدن. خاله ها،دایی،عمه، عموها،پدربزرگ ها و مادربزرگ فاطمه.حاج آقا موسوی هم سریع خودشو رسوند. علی هیچی نمیگفت. ساکت بود.بی صدا گریه میکرد و از خدا کمک میخواست. روز تدفین بود. وقتی نماز میت خوندن،مردها عقب تر ایستادن.حاج محمود و امیررضا رفتن تو قبر.علی کنار فاطمه نشسته بود.به امیررضا گفت: _بذار من برم. امیررضا به حاج محمود نگاه کرد.حاج محمود اشاره کرد که بره بالا.امیررضا رفت بالا و علی رفت تو قبر.بدن بی جان فاطمه رو به علی و حاج محمود دادن. علی سر کفن باز کرد.تو دلش گفت: *فاطمه‌ی من،یعنی واقعا دیگه نمیبینمت؟!!! بعد از تلقین،امیررضا دست شو سمت علی دراز کرد که بره بالا.علی به حاج محمود گفت: _اجازه بدید خودم سنگ ها رو بذارم. حاج محمود گفت: -نه،علی جان.برو بالا. علی با التماس به حاج محمود خیره شد. صورت هردو شون خیس اشک بود. بالاخره حاج محمود رفت بالا، و یکی یکی سنگ ها رو با خون دل به علی میداد و علی با خون دل روی فاطمه ش میذاشت. تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌱 براے هیچ چیزے دیر نیستـ ..🖐🏻 -نہ براے تغییر دادن زندگیتون..🌱♥️ -نہ براے شاد بودنِتون :)💕 🍓|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ضربه های محکم کمربند بی رحم روی تن و بدنم مینشست و من فقط دستمو حائل بچم کردم و درد رو به جون خریدم اشک هام بی امون روی صورتم روان میشد و من دراون لحظه چقدرارزوی بودن محمدحسین روداشتم بعد ازمدتی که برای من قدر سالها طول کشیدو درد داشت خودش خسته شد و بیرون رفت کمرم به شدت درد میکرد زیردلم تیرمیکشید سرم به دوران افتاده بود و اطراف رو واضح نمیدیدم سردرد امونم رو بریده بود روسریم رو جلوترمیکشم و مانتوی داغون توی تنم رو سعی میکنم مرتب کنم اما الیاف پارچه مانتو که به زخم های بدنم برخورد میکرد جون از تنم میبرد دست به دیوار بردم و سعی کردم بلند بشم اما درد توی کل وجودم پیچید و سیاهی بود که رنگ دنیای اطرافم شد [پارسا] _فهمیدی باید چیکارکنی؟ سری تکون میدم _پارسا اگر قدم از قدم اشتباه برداری جون ۴ نفر رو به خطر میندازی پس حواست باشه چیکارداری میکنی چشم ریز میکنم +مگه جز منو تو و سارا فرد دیگری هم این وسط هست؟ سری تکون میده _همسر محمدحسین بارداره حواست باشه و با دقت کارتو انجام بده با تعجب نگاهش میکنم و سعی میکنم بفهمم +باشه...باشه حواسم هست ولی ولی وقتی من برم تکلیف سارا چیه؟ به سمت درمیره _نگران نباش فردا شب پوریا راهی میشه لنجی هم که باهاش میره لنج مسافربریه و هیچ کسی شک نمیکنه بهشون حواست باشه امشب شب مهمیه اگه نتونی اونجورکه باید عمل کنی جونتو به خطرمیندازی پر استرس لب میزنم +حواسم هست امیدوارم اتفاقی نیافته سری تکون میده و بیرون میره و من رو با دنیایی از فکر و استرس تنها میزاره ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌الله‌النور🌱
🌱 بستگے داره منو تو چجوری بخوایم صبحمون رو شروع کنیم این مسئله هیچ ربطی به دیگران نداره و این منو توییم که روزمون رو میسازیم پس امروزتو با یھ صبحونہ مشتے بسٰاز🍊😁 صبحتون بخیر قشنگٰا🍳🥛 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
🍭 بدست آمدن‌ یڪ حال خوب، چاشنیہ سختے ڪشیدنہ" پس هیچوقت ڪم نیار :)🌱 🍭|•@shahidane_ta_shahadat
💕 •|‏اوج‌ِوفآدآࢪۍࢪوسعدۍ☕️ •|دࢪڪ‌ڪࢪده‌ڪہ‌گفتہ⛓: •|چون‌تودارم👀🕶 •|همہ‌دآࢪم🐚 •|دگࢪم‌هیچ‌نباید!♥️💍 👑|•@shahidane_ta_shahadat
👶🏻 تۅرا‌جانم‌صدا‌ڪردم‌.. ۅݪیڪن‌برتر‌از‌جانۍ..(:☁️✨!- 🤤😍 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌿 _چقدر‌این‌دعا‌قشنگه! خدایاانقدرقلبمون‌رو‌بزرگ‌کن، که‌‌نتونیم‌دلےرو‌بشکنیم‌و کسے‌رو‌ناراحت‌کنیم..(:🌱 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
؟! نام:مجیدقربانخانی متولد:³⁰مردادماه‌سال¹³⁶⁹ زادھ:تهران وضعیٺ‌تاهل:‌مجرد تاریخ شھادٺ:‌‌¹³⁹⁴ محل‌شھادٺ:سوریه 《ڪسے که به لات بازی معروف بود و خالکوبی های روی بدنش این موضوع رو اثبات میکردند،حالا شده شھید ولایت》 شھید‌روز‌هفتم شھید‌مجیدقربانخانی❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#رفیق‌شھیدم‌ڪیسٺ؟! نام:مجیدقربانخانی متولد:³⁰مردادماه‌سال¹³⁶⁹ زادھ:تهران وضعیٺ‌تاهل:‌مجرد تاریخ شھ
• . 🍊 🌱 روزی امد و پیشنهاد و قصدش را از رفتن به المان برای کارکردن مطرح کرد خیال میکرد مخالفتی با رفتنش نداریم اما با مخالفت شدید ما رو به رو شد.مدتی بود که شب ها دیربه خانه می امد،ما فکر میکردیم با رفقایش هست و یا حتی با دختر دوست شده اما بعد ها فهمیدیم ان شب ها برای اموزشی اعزام به سوریه میرفته:) شھیدروزهفتم شھیدمجیدقربانخانی❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 [سارا] باحس درد توی وجودم چشم بازمیکنم نور اتاق چشمم رو میزنه و باعث میشه پلک بزنم تمام تن و بدنم درد میکنه بایاداوری اتفاقات باوحشت دست روی شکمم میکشم تا بچمو حس کنم حسی بهم میگه سالمه اما هنوز هم میترسم سرم توی دستم نشون از بودن یک دکتر یا کسی که به علم پزشکی اگاه باشه رو میده باترس دست و پنجه نرم میکنم که تقه ای به درمیخوره و بعد از اون مرد جوونی که تابه حال ندیدمش وارد میشه _حالتون خوبه؟ از ادب و احترامی که توی صحبتش بامن به خرج میده متعجب میشم و به طبع وادارم میکنه منم مودبانه باهاش صحبت کنم باصدای ضعیفی میگم +ممنونم یه چیزی همونجور که سرم رو چک میکنه و میخواد سرنگ جدیدی داخلش خالی کنه برمیگرده سمتم _چه چیزی؟! خجالت سرتاپامو گرفته و ازعصبانیت از دست خودم دلم میخواد خودمو بکشم انگارمیفهمه که دردم چیه و خودش میگه _نگران نباشید بچتون سالمه یعنی خداروشکر شما ازش محافظت کردین و نزاشتید ضربه های کمربند پوریا به بچتون اسیبی برسونه اما خب درخطر هستید و باید استراحت مطلق داشته باشید پوکه سرنگ رو توی ظرفی که همون اول باخودش اورده بود میزاره و همونجورسرشو بلندمیکنه و نگاهم میکنه _میفهمید که چی میگم؟ با خجالت بله ارومی میگم که خوبه ای میگه _درد که ندارید؟ +سرم به شدت درد میکنه سری تکون میده و همونجورکه به سمت درمیره میگه _نگران نباشید دردش به خاطر فشاری هست که بهتون وارد شده براتون مسکن زدم به مرور دردش اروم میشه بیرون میره و درب رو میبنده [پارسا] درمجددا باز میشه و چهره کلافش توی درنمایان باتعجب به سمتش میرم +چه اتفاقی افتاده صدرا؟ کلافه چنگی به موهاش میزنه و در رو میبنده _اون پوریای عوضی تا سرحد مرگ کتکش زده وحشت و خشم و نفرت و ترس و تعجب همه باهم به سمتم حجوم میارن ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌼🌱
☕️ یہ زندگے بساز ڪہ🌱 درونت حس خوبیو ایجاد ڪنہ نہ اینڪہ فقط از بیرون خوب بہ نظر بیاد🏡 براے دل خودت زندگے ڪن نہ براے دیگران ، مهم خودتے 🍬 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 وَقْتِۍبـٰاچٰادُر،شَـبیہِ‌مٰـادَرِسٰـآدٰاتْ‌مِیشَـوِۍ نِـیٰازۍبِہ‌تَعریِـفْ‌اَزآن‌نِـیست🚶‍♀ دُختَر!! هَمِیـشِہ‌نِگٰاهَـش‌مَعطـوفِ‌بِہ‌مٰادَراست😌 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🦋 «اصْبِرْ فَاِنَّ اللّهَ لَا يُضِيعُ اَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» صبور باش که خداوند پاداشِ نیکوکاران را تَباه نمی‌کند.🌱 -سوره‌هودآیہ۱۱۵ 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست گوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️|• @shahidane_ta_shahadat
👭 دِلبرجان‌بہ‌‌ڪہ‌گوییم‌؛ڪہ‌تـو‌ منزلگہ‌چشمـان‌منۍ.♥️'! 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستام مشت میشن از عصبانیت و با دندون های چفت شده میگم +غلط کرده واسه چی؟ کلافه با قدم هاش اتاقو متر میکنه _بیخیال عصبی سمتش میرم +صدرا اعصابمو خورد نکن گفتم واسه چی؟ عصبی سمتم برمیگرده _گفتم بیخیال توهم بیخیالش شو یقشو توی دستم میگیرم +بیخیال نمیشم حالا مثل ادم بگو چرا کتکش زده دستشوبالا میاره و دستمو از یقه پیرهنش کنارمیزنه پشتشو به من میکنه _چون..چون بهش پیشنهاد ازدواج میده سرم با شتاب بالا میاد دستشو بالامیاره _البته درقبال ندادنش به شیخ بهش گفته یا با من عقد میکنی یا میفرستمت پیش شیخ مثل اتشفشانی درحال انفجار میمونم متورم شدن رگ گردنمو حس میکنم و دستام ازشدت فشارمشت شدن درد گرفتن ولی دردش مهم نیست واسم میدونه از عصبانیت درحال انفجارمو هرلحظه ممکنه نعره بزنم و پوریا رو از هستی ساقط کنم سریع به سمتم میاد و دستمو جلوی دهنمو میگیره به کناردیوار میکشتم _بیا بشین بیا اروم باش سارا خانم مخالفت کرد و باعث این اتفاق شد نگران نباش الان حالش خوبه بیا بشین [سارا] یک روز گذشته و من به اندازه ۱۰ سال درد کشیدم توی افکارخودم بودم که درباشتاب به دیواربرخورد میکنه و چهره برافروخته پوریا نمایان میشه به علاوه دوتا مرد هیکلی پشت سرش _بیاریدش سریع دومرد به سمتم میان که کش چادرمو پشت گوشم میندازم و چادرمو سفت به دندون میگیرم و به پوزخند پوریا اهمیتی نمیدم دومرد به سمتم میان و من از ترس گوشه تخت جمع میشم دستشون به سمتم میاد که جیغی میکشم +دست کثیفتونو به من نزنید پوزخندی میزنن و میخوان بازومو بگیرن که جیغ بلندتری میزنم +گفتم بهم دست نزنید خودم میام پوریا با سربهشون اشاره میکنه و اون دو غول بی شاخ و دم کنارمیرن از تخت پایین میرم و چادرمو سفت میگیرم جلوی ورودی درمیرسم و پوریا با پوزخند کنارمیره ازجلوش رد میشم که با کشیده شدن محکم و با خشونتِ چادرم وحشت زده به عقب کشیده میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سرم به عقب برمیگرده و دستمو روی سرم و چادرم میزارم پوریا هست که با خشونت چادرمو از پشت کشیده از لای دندون های چفت شدم میگم +ولم کن کثافت دیگه چی میخوای از جونم صدایی ازش بلند نمیشه و ثانیه ای بعد صداش از کنارگوشم بلندمیشه که زمزمه کنان میگه _من که همون اولم گفتم خودتو عقب میره _ولی خب تو نخواستی حیف شد ولی عیبی نداره میری پیش شیخ و هم من به نون و نوایی میرسم هم تو بلافاصله بعد از پایان حرفش چادرمو محکم و با خشونت میکشه و من جیغی از ته دل میزنم اشک هام روی گونم میریزه و با عجز و عصبانیت میگم +ولم کن توکه همه چیو ازم گرفتی به چادرم دیگه کارنداشته باش و دوباره صداش از بیخ گوشم بلندمیشه _دقیقا هدف من چادرته این پارچه سیاه روی سر تو و امثال تو وقتی این نباشه دیگه حیا هم کم کم از بین میره حرمتا ازبین میره و درنهایت پاکی و هدف ما دقیقا همینه منظورشو از ما نمیفهمیدم ولی هرچی که بود خیلی عوضی تراز حد تصور بود مجدد چادرمو محکم میکشه که از سرم میافته و من مثل ماهی که به دنبال اب میگرده به دنبال چادرم میگردم که نه روی زمین افتاده و نه روی کمرم و همانند بچه ای که مادرشو گم کرده اشک میریزم و سرگردونم از اینکه اینقدر راحت تونستن چادرمو از سرم بکشن و من نتونستم کاری کنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
گاهےبےپناهۍ‌چقد‌ترسناڪہ ساراۍداستانمون‌خیلۍتنھاوبی‌پناهہ😖💔 https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
🌱بـسم‌اللہ‌اݪنوࢪ🌸
زندگۍ،شايَدآن‌لبخنديسٺ‌ کھ‌دريغ‌اش‌ڪرديم . . زندگۍزمزمہ‌ۍپاڪ‌حياټ‌اسټ ميانِ‌دۅسڪۅٺ زندگۍ،خاطره‌ۍآمدن‌ۅرفټَن‌ماسٺ🌱 🌻 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
|°⛱•💛°| ⛱ تـا‌خـ‌داهسـت،بہ‌مخلـوق‌دَمـے‌تڪیہ‌مڪن ڪہ‌خُـدا‌ڪوهِ‌ثُـباٺ‌اسـت‌و‌بشـر‌عیـنِ‌نیـاز ⛱|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 کھ تحمل هر دردیِ ممکن است الا دلتنگـے . . 💔|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به پهنای صورت اشک میریزم و به دنبال چادرم میگردم که دردست های پوریا میبینمش به سمتش میرم برای گرفتن چادرم که پوزخندی میزنه و چادرم رو توی همون اتاق ۹ متری پرتاب میکنه و در رو میبنده و به سمت من میاد مهلت حرف زدن و کاری از سوی من نمیده و مجدد دستمو میبنده تقلا میکنم اما زورمن کجا و زور اون کجا +کثافت چادرمو بهم بده تاچادرم نباشه من از اینجا جم نمیخورم با خونسردی حرفی میزنه که تمام تنم از رعب و وحشت ونفرت میلرزه _بهتره زیادی جیک جیک نکنی جوجه کوچولو تازه خداتو شکرکن نگفتم روسریتو دربیارن واست کاری نکن که بگم همون کارم انجام بدن طناب دستمو میکشه و به دنبالش کشیده میشم بیرون میریم که از ترس میخکوب زمین میشم چندین ماشین مدل بالای مشکی رنگ با شیشه های تمام دودی و باغی که سرتاسرپر از بادیگارد های هیکلی سیاه پوش بود پوریا به سمتم برمیگرده و پوزخندی میزنه _میبینی جوجه؟ همه این تشکیلات واسه تو هست و انتقالت به قصر پرشکوه شیخ که یه وقت رفقای شوهر کثاف.. وسط کلامش میپرم و با عصبانیتی غیرقابل وصف از لای دندونای جفت شده میگم +بارآخرت باشه راجب شوهر من اینجوری حرف میزنی و القاب خودتو به شوهرم میچسبونی _عه؟نه بابا بیا بابا بیا اینقد زیاد حرف نزن منو دنبال خودش میکشونه در ماشینی روباز میکنه و منو داخل ماشین میندازه تقلاهام برای فرارازدستش بی فایده میمونه و بعد از سوارشدن من خودشم سوارمیشه ودوماشین جلوی ما و دوماشین پشت سرماحرکت میکنند و بیرون میریم و درکسری از ثانیه باغ خالی میشه به سمت مقصد نااشنایی حرکت میکنیم و من اسیر دست نامحرمانی هستم که شوهرم حتی اجازه هم صحبتی من باهاشون روهم بهم نمیداد و حالا اینجوری چادرمو ازم گرفته بودن دائما مانتومو مرتب میکنم و حس بدی دارم و چقدرخوبه که پوریا صندلی جلو نشسته و عقب نیست وگرنه مطمئنا از استرس و حال بد میمردم باصدای مکالمه پوریا حواسم بهش جلب میشه _یعنی چی؟ _.. عصبی میگه _شماها نفله ها کجا بودین؟ _خیلی خب جنازشو بندازید تو یه خرابه و اتیشش بزنید یادتون نره چی گفتم جنازشو اتیش بزنید و هیچ اثری ازش نزارید عصبی تلفنشو قطع میکنه و سمت من برمیگرده و با پوزخندی میگه _عاشق دلخستت هم بالاخره جونش در رفت و رفت پیش شوهرجونت (پارسا) .. ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
💛🌿' گفتم: تا کی باید صبر کرد😢'!؟ گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا» تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد. سوره احزاب|۶۳🤍 🍭|•@shahidane_ta_shahadat
بسم‌الله‌النور🌱🍊