#شهیدانہ🌻
مـٰادَر گُفت : نَرو ، بِمـٰان!!😔
دِلَم میخواهَد پِسَرَم
عَصـٰای دَستَم باشَد...!
گُفت : چَشـم هَر چه تـو بِگویے!🙂
⏳فَقَط یِك سُوال...؟
میخواهی پِـسَرَت عَصـٰای
ایـݧ دُنیـٰایَت بـٰاشَـد یـٰا آݧ دُنیـ🌎ــٰا
مـٰادرش چیـزی نگفت
و بـٰا اشـك بدرقه اش كرد...🕊
+شهیدجوادرحمانینیکونژاد
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات✨
خدایی که دنیا رو آفریده؛
بـه این فکر کرده کـه دنیـا بـه یکی
مثلِ تو احتیـاج داره ! پس امروز
فکر کن ببین خدایِ مهربون تو رو
برای چی آفریده✨🌝 . .
+ مفید باشیم؛ هم برایِ خودمون،
هم دیگران :)💛'
💛|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات✨ خدایی که دنیا رو آفریده؛ بـه این فکر کرده کـه دنیـا بـه یکی مثلِ تو احتیـاج داره ! پس
#خدایزیبایےها🌸
هیچوقت اُمیدتون رو از دست ندین
شاید اون لحظهای که امیدت نفسایِ
آخرشو میکشه.. دو ثانیه قبل از
خوشبختی باشه🤷🏻♀🌸'!
+ صبور و آروم باشین؛ خدا هست :)
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_264
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(یک هفته بعد)
یک هفته ای میگذره از روزی که به شمال اومدیم
توی این یک هفته
چشممون لبالب اشک بود و لبمون به خنده بازبود
تضاد عجیبی توی صورت هممون ایجاد شده بود
پس فردا سینا میخواست از همینجا به همراه بچه های دیگه به سوریه اعزام بشه و ما یک هفته ای بود نگاهش میکردیم و دلتنگ تر از قبل میشدیم
توی این یک هفته ما درخفا اشک میریختیم و درکنارسینا لبخند به لب داشتیم
لبخندی که فقط خودمون میدونستیم دردی وتلخیش بدتر از هرچیزی میتونه باشه
+بله؟!
صدای سینا ازپشت دربلندمیشه
_سارا بیام داخل؟
نگاهی به خودم میندازم
لباس هام مناسبه
سارافون لی که تنگ نیست و زیرش لباسی سفید با گل های ریز آبی و سفید خورده به علاوه شلوار مناسب با سارافون
و موهام که تازه گیسشون کردم
+بیاداخل داداش
وارد میشه و به احترامش می ایستم
بالبخندنگاهم میکنه
_اگه بدونی وقتی موهاتو گیس میکنی و دورت میندازی چقدرخوشگل میشی
عاشق زمانیم که اینجوری موهاتو گیس میکنی از دوطرف
میخندم
+همه اینا رو گفتی قبول
ولی خدایی بگو چی میخوای؟
اخم مصنوعی میکنه
_عجب بچه پرروییه ها
آخه نیم وجبی من اگه چیزی ازت بخوام که اینجوری نمیگم
فاطمه زهرا صداش بلندمیشه
میخندم و به سمت تخت برمیگردم و بلندش میکنم
+پس چجوری میگی؟
ابروبالا میندازه و شیطون میگه
_با زبان خشونت جانم
دمپایی ابری و جارو و کفگیر و این چیزا دیگه
همون سلاح های همیشگی مامان
میخندیم باهم و به سمتم میاد فاطمه زهرا رو ازدستم میگیره و بغل میکنه
_بی شوخی اومدم بگم پایه این امشب بریم شهربازی؟
چشم گرد میکنم
+شهربازی؟!
صدای فاطمه از پشت سرسینا بلندمیشه
_اره مگه چیه
خیلیم کیف میده
سینا برمیگرده سمتش و میخنده
_بابا من داشتم ابرو داری میکردم نمیگفتم که زنم میخواد بره شهربازی
اومدی قشنگ خرابش کردیا
فاطمه میخنده و شونه بالا میندازه
_وا چرا مگه چیه
مگه فقط بچه ها میرن شهربازی؟
با ذوق فراوان میگم
+نه اتفاقا خیلیم خوبه
من که هستم
سحرم مطمئن باش هست
تقه ای به درمیخوره و محمدحسین وارد میشه
_به به
جمعتون جمه
اگه گفتین چی کمه؟
فاطمه تندی میگه
_خل داداش
خل
پقی با سینا میزنیم زیرخنده و محمدحسین درحالی که چشمش گرد شده و میخنده میگه
_بیتربیت ادم به داداش بزرگترش میگه خل؟
_بزرگی به سن نیست داداش به عقله
که اونم منو سارا ازشما دوتا چندین و چندسال بزرگتریم
سیناهم چشم گرد میکنه
میخندم و ایولی به فاطمه میگم
محمدحسین پرحرص بهش میگه
_من تورو ادبت میکنم ببین کی گفتم
رومیکنه به سینا
_البته با اجازه شما
_صاحب اختیاری داداش
راحت باش
پررویی نسار جفتشون میکنم و همه میخندیم
_خب حالا بحث سرچی بود؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_265
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
رو به محمدحسین میکنم که این سوال رو پرسیده بود
+فاطمه میگه امشب بریم شهربازی
منم موافقم
بریم؟!
_خب اول که باید نظر سحر خانم و پرهام هم بپرسیم
دوم که به شرطها و شروطها
که جلوی همه میگم بهتون
باشه ای میگیم و سینا و فاطمه بیرون میرن
صدامو بلندمیکنم
+سینا بچه رو کجا میبری سرما میخوره؟!
بلندمیگه
_نگران نباش در و پنجره ها بستس
سمت اینه میرم و همونجور که کرم به صورتم میزنم از اینه به محمدحسین که طاق باز روی تخت خوابیده و به من نگاه میکنه نگاه میکنم و میگم
+چیزی شده؟!
توی فکری
دستشو زیر سرش میزاره و نیم خیز میشه
_نه دارم فکرمیکنم چجوری سیاه و کبودت کنم
چشمام گرد میشه و سمتش برمیگردم
+واسه چی؟چیشده مگه؟!
بلندمیشه و سمتم میاد
ترسیده به میز میچسبم که رو به روم می ایسته
_مگه من به تونگفتم نزارخوشگلیاتو هیچ کسی جز من ببینه؟!
تازه اونم یه مرد
بهت زده دستمو جلوی دهنم میزارم
+چی میگی؟!
کی منو دیده؟
دستشو به موهام میکشه و با لحن خسته ای میگه
_پس چرا گذاشتی سینا موهاتو ببینه؟
+وا
داداشمه ها
_خب باشه
من گفتم هیچ کسی
هیچ کسی جز خودم نمیخوام خوشگلیای تورو ببینه
حتی داداشت
بعد اونوقت بچه پررو صاف صاف واساده میگه
_من عاشق موهاتم
خب اخه مرد حسابی
تورو سننه
هم متعجبم
هم خندم گرفته
و هم شیرینی حرفاش بدجور زیر زبونم مزه کرده
میخندم و با عشق لب میزنم
+خب منم دوستت دارم خودخواه
میخنده و گونمو میبوسه و روسری که روی شونم انداختم و روی سرم میندازه و مرتبش میکنم و باهم پایین میریم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#گوگولیجات👶🏻
توروستاۍدلمتوتکساقھۍاینشالیزارۍ😌😂♥️
♥️|•@shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
میدونی مشکل منو تو چیه؟!
وقتی یه مبحثو میخونیم
چه بفهمیم چه نفهمیم میریم مبحث بعدی
تازه بعد خودمونو دلداری میدیم که کامل فهمیدیمش
اقا نکن اینکارو
فقط داری در حق خودت ظلم میکنی
بخون وقتی مطمئن شدی کامل بلدش شدی برو مبحث بعد
کیفیت مطالعتو بالا ببر:)
وقتیم میخوای مطمئن بشی بلدش شدی یانه
با زبان عامیانه براخودت توضیحش بده
اونموقع اگه تونستی برو مسئله بعد
دنبالت که نزاشتن اینقدر تندتند و بی کیفیت میخونی😕:)
#بیخیالشنشو
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_266
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سلامی میکنیم و جواب میشنویم
روی مبل کنارمامان میشینم و محمدحسین روی مبل تک نفره کنارمحمدحسین
روبه جمع میکنه
_خب فاطمه میگه امشب بریم شهربازی و سارا هم موافقه
رو میکنه به سحر
_سحرخانم نظرشماچیه
_به نظر من که عالیه
من کامل موافقم
مامان میگه
_ من و بی بی و مرتضی شهربازی نمیایم
اما یه جا بگید بعد از شهر بازی باهم قراربزاریم و بریم شام بیرون بخوریم
یاهم من شام درست کنم بریم لب دریا بخوریم
بابا سرتکون میده
_منم با نظر مادرتون موافقم
خاله شما چی میگید؟
بی بی میگه
_ریش و قیچی دیگه دست خودتون مادر هرکارکردین منم میکنم
پرهام کمی دو دل میگه
_فقط به نظرتون شهربازی مناسبه؟
محمدحسین سرتکون میده
_خوبه داداش
منتها به شرطها و شروطها
سحرمشکوک میگه
_چه شرطی؟!
_اصلا و ابدا جیغ نزنین
اگه میدونین بازی که میخواین برید قراره بترسید و جیغ بزنید نرید
چون اصلا مناسب خانم های چادری نیست که بخوان جیغ بزنن و صداشون بلندبشه
همه بازی هاروهمه باهم سوارمیشیم و اگه کسی ترسید و نخواست سواربشه بقیه هم سوارنمیشن مگر اینکه اون طرف با شوهرش بره
تنها اصلا نرید وسیله ای سواربشید
خطرناکه و امنیت خیلی پایینه
خودتون که میدونید چی میگم؟
سرتکون میدیم
سینا هم متقابلا میگه
_لطفا مواظب باشید خنده بلندنکنید و چادرتونم یه وقت نیافته
شمایی که چادری هستین
قشرخیلی مهمی توی جامعه اسلامی هستید
اول اینکه همه در یک جامعه اسلامی چشمشون به ریز ترین اخلاق های یک خانم یا اقای مذهبی هست و رفتار های نامتعارف باعث میشه دید اون فرد به کل مذهبیا کلا تغییر کنه
پس مواظب باشید چون رفتار و اخلاق و حتی پوشش شما درهمه جا زیرذره بین عام و خاص هست
سرتکون میدم
+ما خودمون حواسمون بود
ولی بازهم ممنون ازیاداوری
سینا و محمدحسین و بابا لبخندی میزنن و محمدحسین میگه
_پس برید اماده بشید نیم ساعت دیگه بیرون باشید
هرکی به سمتی میره و بچه رو به مامانم میدم و میرم با اتاق تا اماده بشم
محمدحسین لباس خاکستری رنگی به همراه شلوارمشکی پوشیده و رو به روی اینه ایستاده و موهاشو مرتب میکنه
ساعتشو به دستش میبنده
همونجور که ازتوی کمد لباس برمیدارم میگم
+خدایی ما ده دقیقه نیست اومدیم اماده بشیم
چجوری اینقدرزوداماده شدی
میخنده و یقه پیرهنشو درست میکنه و از پشت سرم گوشی و سوییچشو برمیداره
_ما اینیم دیگه
میخندم و بیرون میره و مانتوی بلند خردلی رنگی که دو طرفش دکمه مانند میخوره رو میپوشم
و شال رو به همراه فیکسر که توی لایه شال گذاشتمش رو میپوشم
دو دست لباس برای فاطمه زهرا توی کیفم میندازم و بلر سوت صورتی رنگشو بیرون میارم و به همراه کلاه روی تخت میزارم
توی ساکش دنبال ون یکادش میگردم که دستکش های صورتی رنگ بافتشو میبینم
غمگین لبخندی میزنم و بیرون میارمش
یادم میاد روزی که محمدحسین با ذوق خریدش و بعدش اون اتفاق
خدارو از ته دلم شکرمیکنم و دستکش رو هم روی لباساش میزارم و چادر عباییمو سرم میکنم و بعد از برداشتن وسایل پایین میرم
لباسارو به مامانم میدم و میگم تنش کنه و به اشپزخونه میرم و فلاسک استیلشو اب داغ میکنم و توی ساکش میزارم
بچه و از مامانم میگیرم و خداحافظی میکنیم
سوارمیشیم و به سمت مرکز شهرمیریم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
یھ سری گوگولے گونه میخوام بزارم امشب توگروه😍♥️
یھ سری گوگولیا مثل لباساۍ دخمل خوشگلمون
یا یھ کوشولوۍ خوشمل و خوشمزھ😍🙈
امشب تشبیهات بعضی شخصیت هارو توی گروه میزارم🙊🌸
https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
#خداۍمهربانےهـا🌱
- یٰا رَبّ؟
+جانم؟
- «الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى تَحَبَّبَ إِلَىَّ وَهُوَ
غَنِيٌّ عَنِّي»
خیلی ممنونتم که با من طرح رفاقت ریختی، درحالیکه از من بینیازی:)
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
یھ سری گوگولے گونه میخوام بزارم امشب توگروه😍♥️ یھ سری گوگولیا مثل لباساۍ دخمل خوشگلمون یا یھ کوشولوۍ
شخصیت ها سنجاق شدن درگروه
میتونید برید و مشاهده کنید🙈😍♥️
#رفیقونہ🦋
یِک تُ کآفیست
بَرآی تَسکین بِه هَر نَفس مَن♥️😌
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🍊
یہ روز ميفهمۍ خدا براۍِ چۍ اون
دَر رو روۍِ تـو بستہ و بہ خاطرش
اَزش تشکر میکنۍ :)
+ بعضـۍ از نشـدنـاۍِ زنـدگـیتـونـو
بزارین بہ حساب اینکہ اگہ میشـد
بد میشد🌱
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🍊 یہ روز ميفهمۍ خدا براۍِ چۍ اون دَر رو روۍِ تـو بستہ و بہ خاطرش اَزش تشکر میکنۍ :) + بعض
- وماتسقطمنورقةلايفلها :
+وهیچبرگیازدرختنمیافتد
جزآنکهاومیداند . . !☕️'🌿 ›
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🌱
اِنّا اعطیناکَالڪوثر . .
و بھ تو عطا کردیم دختری را (:
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 اِنّا اعطیناکَالڪوثر . . و بھ تو عطا کردیم دختری را (: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#حضرتمادر🖤
غسلش داد و کفنش کرد آن گاه نشست و تنها برایش گریست😭💔
بعد آرام درون کفن گفت:«زهرا،منم علی...»
.
.
یکمی حرف بزن علی نمیره...😢
حرف رفتن نزن علی میمیره...💔
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجی🌿
قسـٰمبہعشـٖقڪہنامشهمیشہپابرجاست
نرفتہقآسممـا،اۅهنوزهماینجاست!
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجی🌿 قسـٰمبہعشـٖقڪہنامشهمیشہپابرجاست نرفتہقآسممـا،اۅهنوزهماینجاست! 🌿|•@shahidane_ta_sha
خطخونـ نقطہپایانـ سݪیمانےنیست...
بهراسید ک این اول بسم اللّٰہ است...
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایزیبایےها🍊 میࢪزااسماعیلدولـابۍمےفرمادڪه:
بزرگتࢪینآزمونایمانزمانۍاست
ڪهچیز؎رامیخواهیدامابهدستنمیآورید!
بااینحالقادࢪباشیدڪهبگوئید...
خـــــدایاشڪࢪت🌸!
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🍭
یه عمر باید بگذره تا بفهمیم
بیشترِ غصه هایی که خوردیم، نه
خوردنی بود، نه پوشیدنی ! فقط
دور ریختنی بودن. ‹ شما الان تو
گذشتهیِ آینـدتونیـد؛ پـس جـایِ
پشیمونی نذارین !🚌✨ ›
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقولانہ💍
میانِ تمام نداشته هایم تو را تنها
سرمایه ی جاودانه قلبم می دانم...🦋♥️
💍|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
نَـفَسَمشـٰایَددَلِیݪِزِندِھبـودَنَمبـٰاشِہ
ولِۍبِـۍشَڪتـوتَـنہٰادَلِیݪِهَـمِیننَفَـسِۍ😍
💜|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجـے🖤
بیهودهنگردیدبہتڪراردراینشهر
اوطرزنگاهشبخداشعبہندارد.... ' :))
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجـے🖤 بیهودهنگردیدبہتڪراردراینشهر اوطرزنگاهشبخداشعبہندارد.... ' :)) 🖤|•@shahidane_ta_
تا قبل از رفتنت نمیدانستیم که چقدر دوستت داریم:)!♥️🌱
#سہمهرکدومتونیہصلواتبهنیتحاجقاسم:)
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_267
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
محمدحسین فاطمه زهرا رو بغل میگیره و همه باهم راه میافتیم
سینا شیطون اشاره ای به ترن هوایی میکنه
_بریم ترن؟
پرهام سریع عقب میره
_نه داداش من مخلصتونم هستم
ولی این یکیو نیستم
میخندیم
+چرا اقا پرهام؟
شونه بالامیندازه
_تعارف که نداریم خواهر من
غریبه هم توجمع نیست
من ترن هوایی میبینم اصلا پس میافتم
منو سحر و فاطمه ریز میخندیم و سینا و محمدحسین قهقهشون هوا میره
_شما برید بچه روهم بدین من میگیرم برید و برگردید
امیدوارم زنده برگردید
محمدحسین میخنده و دستی به شونه پرهام میزنه
_جون داداش نمیشه
باید بیای
اصلا راه نداره
سحرمیخنده
+پرهام ببین اقا محمدحسین نقشه قتلتو کشیده
قشنگ معلومه چقدرتویی که باجناقش باشیو دوس داره
میخندم و بچه رو دست پرهام میدم
+اقا پرهام جون شما و جون بچما
پلکی به نشونه اطمینان میزنه
_نگران نباشید حواسم هست
برید و زودبیاید
سینا داداش هوای زن ماروهم داشته باش
پشت چشم سحر حرف پرهامو نقض میکنه
_سینا یکی باید مواظب خودش باشه
داره پس میافته داداشم
سینا چشم گرد میکنه
_کی ؟من؟!
+راس میگه داداش
کامل معلومه که ترسیدی
چشم غره ای میره
_بیاین بریم ببینیی کی ترسیده
محمدحسین دستی به شونه پرهام میکوبه
_داداش مطمئنی نمیای؟
پرهام میخنده و سرتکون میده
همونجور که سمت نیمکت توی شهربازی میره میگه
_خیالت تخت
برید خوش بگذره
میخندیم و محمدحسین دستشو پشت کمرم میندازه و منم دست سحر رو میگیرم و میریم سمت صف
سینا هم میره بلیط بگیره و بعد از چنددقیقه با بلیط برمیگرده و توی صف می ایستیم
منو سحر و فاطمه وسط
محمدحسین پشت سرمون
و سینا جلومون
جلوتر که میریم سحر یهو پوستر قوانین رو میخونه و پکرمیشه
سرمو درگوشش میبرم
+چیه نکنه بچه زیر ۱۲ سالی که پکرشدی خاله جون؟
میخندیم و مرضی میگه
_نچ خواهر
بچه زیر۱۲ سال نیستم
قانون شماره ۸ پکرم کرد
چشم ریز میکنم و نگاهی به پوستر میندازم که اه از نهادم بلندمیشه
چقدرچشمم ضعیف شده
محمدحسین بغل گوشم میگه
_چیزی شده عزیزم؟
ناراحت سمتش برمیگردم
+وای محمدحسین چشمام خیلی ضعیف شده
اصلا نمیتونم ببینم
اخم چهرش رو میپوشونه و حرصی میگه
_حالا برو عینک بزن
چقدربهت گفتم اینقدر شبا نشین پای لپتاب
+هوف
ولش کن فردا میرم بیمارستان دکترخدادوست وقت دکترمیگیرم
به پوستراشاره میکنم
+قانون شماره ۸ چی نوشته؟
نگاهی به پوسترمیندازه و نیشخندی میزنه
_واس تو نیست عزیزم
اگه ۵ ۶ ماه پیش اومده بودیم واس توهم صدق میکرد اما الان نه
گیج میپرسم
+یعنی چی؟چی نوشته قانون شماره ۸؟
میخنده شیرین و بامزه
_نوشته خانم های باردار نمیتونن سواربشن
درکسری از ثانیه چشمام گرد میشه
برمیگردم سریع سمت سحر
+سحر
متعجب برمیگرده سمتم
_جانم؟!
+ارهه؟!
_چی اره؟
+توبارداری؟
میخنده
_اوهوم
میخندم و دستشو میگیرم و محمدحسینو کنارمیزنم
محمدحسین متعجب به حرکات ماخیرس
سحر رو از بین جمعیت بیرون میکشم
+اوهوم و زهرمار
تو بارداری و میخواستی بیای ترن هوایی؟
_اصلا حواسم نبود
متاسف میگم
+یعنی واقعا زن و شوهری کپ همین
شوهر باهوشتم نباید میگفت نمیخوادبری؟
_بابا اصلا پرهام نمیدونه
امشب میخواستم بهش بگم
+هوف
حالا برو پیش اقا پرهام منم برم
میخنده و خوش بگذره ای میگه و میره
برمیگردم پیش محمدحسین
اخمی روی پیشونیش جاخوش کرده
_چت شد یهو اون کارا یعنی چی؟!
میخندم
+حالا بعدا میفهمی
نوبتمون میشه و فاطمه و سینا جلوی ما و منو محمدحسین پشت اونا
عاشق هیجان بودم اما محمدحسین شرط کرده بود جیغ ممنوع
میخندیدیم و فقط دست محمدحسینو فشارمیدادم تا هیجانمو مثلا سردست بیچارش خالی کنم
قلبم داشت از ترس می ایستاد اما بازهم هیجانشو دوست داشتم
پیاده شدیم و ماجلوتر رفتیم
رفتیم پیش پرهام و سحر
محمدحسین برگشت پشت سرش
_عه پس سینا و فاطمه کو؟
+مگه با ما نیومدن؟
_چرا ولی نیستنشون الان
اطرافو چشم میندازیم که میبینم سینا با یه بطری اب که دستشه و فاطمه دارن به سمتمون میان
نگران سمت فاطمه میرم
+چیشده؟خوبی؟!
میخنده و اشاره میکنه به سینا
_من خوبم بابا
شیرداداشت داره پس میافته
برمیگردم سمت سینا که رنگ به رونداره و به فاطمه اخمی میکنه
میخندم و میگم
+داداش توکه گفتی نمیترسی؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒