eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بـسم‌ࢪب‌خاڵق‌ز‌ێبایے‌ھا🍊
🌱 یڪۍ‌ا‌زعلما‌میگفت‌: اگࢪمیخوا؎بیینۍ‌از‌چشم‌خدا‌افتاد؎یانہ‌؟ هرࢪوقت‌گناه‌ڪࢪد؎و‌بعد‌غصہ‌خوࢪد؎ بدون‌از‌چشم‌‌خدا‌نیافتاد؎! اما‌اگࢪگناه‌ڪࢪد؎و‌گفتۍمھم‌نیست‌ بتࢪس! چون‌‌از‌چشم‌خدا‌افتاد؎.. 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🦋 همیشہ سر این کہ اصرار داشت حلقہ ازدواج حتماً دستش باشد اذیتش مے‌کردم مےگفتم : حالا چہ قید و بندے دارے؟! مےگفت : حلقہ ، سایہ ے یك مرد یا زن در زندگے است من دوست دارم سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد من از خدا خواستہ ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍💙 شهید محمدابراهیم همٺ🦋 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سرمو روی فرمون میزارم و به اشتباهات گذشتم فکرمیکنم مرجان بزرگترین اشتباه زندگی من بود برمیگردم سمت سارا +ساراخانم عذرمیخوام داد زدم اما واقعا عصبی شدم _مشکلی نیست به نظرم بهتره حرکت کنید تا شب نشده به اتوبوس بچه ها برسیم حرکت میکنم و ضبط رو رو‌شن میکنم +سارا خانم امکانش هست یه لیوان چای بدین به من سکوت میکنه که برمیگردم سمتش متعجب نگاهم میکنه تا میبینه برمیگردم سمتش سریع سرشو پایین میندازه _بله چندلحظه صبرکنید بچه رو توی کریرش صندلی عقب میزاره و لیوان چای میریزه و دستم میده +مرسی ممنون _نوش جان یواش یواش چای میخورم و با یه دستمم فرمون رو گرفتم +راستی با استاد محبی کلاس برداشتین شما؟! _بله چطور؟! +ازشون راضی هستید؟ _برای چی میپرسید؟! +چون درس استاد محبی درسی هست که منم.تدریس میکنم دانشجوهایی که با استاد محبی کلاس برداشتن اومدن و معترض شدن به شیوه تدریس ایشون که خوب تدریس نمیکنن و من کلاس اونا رو بردارم میخوام ببینم شما راضی هستید؟ متعجب میگه _از اینکه شما بیاین استادمون بشید؟ چای توی گلوم میپره سرفه میکنم هول شده و نمیتونه کاری کنه چندقلوب چای میخورم و سرفم بندمیاد با صدایی که ته مایه های خنده توش معلومه زمزمه میکنم +نه منظورم اینه شما از روش تدریس استاد محبی راضی هستید؟ آهانی میگه و ادامه میده _والا من با روش تدریسشون مشکلی ندارم به نظرمن که عالی تدریس میکنن ابروم بالا میپره و اهانی میگم بازهم با در بسته رو به رو شدم گوشیمو بیرون میارم و با یکی از دانشجوها تماس میگیرم _سلام استاد +سلام علیرضا شما کجایید؟ _استاد ما توی امام زاده طبس اتاق گرفتیم برای شب چون اتوبوس خراب شد گفتن بعد نماز حرکت میکنیم مجدد دور برگردون رو دورمیزنم +خیلی خب من توی طبس هستم الان لوکیشن امام زاده رو برام بفرست اتاق ها برچه اساس گرفته شده؟! _کلا ۱۷نفریم ما دانشجوها ۹ تامون پسر۸ تا دختر و ۶ تا اتاق که سه نفر سه نفر تقسیممون کردن +پس یعنی یه اتاق دو نفره هست مال خانوما درسته؟! _بله استاد راستی لوکیشن هم براتون الان فرستادم +خیلی خب برو ببین اتاق خالی هست یانه من تا نیم ساعت دیگه میرسم _چشم فقط اگه خالی بود چیکارکنم؟ +رزروش کن تک نفره بعدش میام مدارکومیدم _اوکی چشم +فعلا منتظرجواب نمیمونم و قطع میکنم برمیگردم سمت سارا +شام چی میخورین؟ _مگه نمیریم امامزاده؟! +چرا اما دیگه تابرسیم دیروقته میریم شام میخوریم بعدش میریم _نمیدونم برای من فرقی نداره +فست فود خوبه؟ _اینجا چون شهر غریبه بهتره فست فود نگیریم چون حالا ممکنه بعدش بهمون نسازه سری تکون میدم و به سمت مرکز شهرمیرونم +اره خب پس بریم رستوران؟! سری تکون میده که لبخندی روی لبم میشینه و سرعتمو بیشترمیکنم توی جی پی اس رستوران سرچ میکنم و بعد از ده دقیقه جلوی رستورانی پارک میکنم پیاده میشیم معلومه خیلی خسته شده سمتش میرم و دستمو درازمیکنم سمتش متعجب نگاهم میکنه میخندم و میگم +بچه رو بدین من ببرم شماهم برید یه ابی به دست و صورتتون بزنید ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱|<•بســـــم رب خاݪـق دݪہا•>|🌸
؟! نام:محمدنوروزی متولد:²⁰اذرماه‌سال¹³⁶⁵ زادھ:کرمانشاه وضعیٺ‌تاهل:متاهل تعداد فرزند:یڪ‌پسر(محمدهادی) تاریخ شھادٺ:²⁰دی‌ماه‌سال¹³⁹³ محل‌شھادٺ:در العونیات در ۴۰ کیلومتری سامرا[تشییع وی علاوه برتهران در کربلا و بیتوته در حرم حضرت علی(؏) ] کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:دیدارپس از غروب مزار:گلزارشھدای کرمانشاه قطعه شهدای مدافع حرم 《شش سالش بود که در سال¹³⁶⁷مخفیانه به پشت وانت دایی اش رفته و به جبهه جنگ در عملیات مرصاد رفت.این اولین حضورش درجبهه های جنگ بود که از نزدیک معنی توپ و تانک و جنگ را حس میکرد》 شھید‌روز بیستم شھیدمهدی‌نوروزی❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🌱📖 تا برنامه ریزی ند‌اشته باشی تقریبا به هیچی نمیرسی مخصوصا درسات وقتی میخوای درس بخونی یه تایمر همیشه پیشت باشه ²⁵دقیقه بخون،²تا³ دقیقه استراحت بده به مغزت نه اینکه تو تایم استراحت بری دور گوشی و تلویزیونا نه این استراحت واس اینه که مغزت درآرامش باشه 🙊 ✍🏻💚 🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دو دل بچه رو دستم میده و چادرشو درست میکنه کنارهم داخل میریم به دخترش نگاه میکنم سفید و ریزه میزه با چشماش اطراف رو میکاوه و سر و صدامیکنه به سمت میزی میرم و میشینم ساراهم میره دست و صورتشو بشوره دست تپلی دخترکشو میبوسم یادمه میگفتن اسمش فاطمه زهراس باهاش بازی بازی میکنم و بعد از چنددقیقه سارا درحالی که چادرشو درست میکنه میاد و پشت میزمیشینه فاطمه زهرا با دیدن سارا از روی میز گاگله میکنه و سمتش میره باهم میخندیم و بغلش میکنه منو رو برمیدارم و سمتش میگیرم +بفرمایید انتخاب کنید منو رو برمیداره و نگاه میکنه با مکث فراوان بالاخره زمزمه میکنه _من سوپ میخورم تا به فاطمه زهراهم بدم سبک تر هم هست بهتره اخمی روی پیشونیم میشینه +سوپ که نمیشه شام حالا اونو کنارش بخورید یه چیز دیگه بگید منو رو روی میز میزاره و سمتم هل میده _نه مرسی نمیخورم همون سوپ کافیه بلندمیشم تا غذا هاروسفارش بدم همزمان بامن بلندمیشه +چیزی لازم دارید؟ _نه ممنون سری تکون میدم و میرم برای سفارش که پشت سرم میاد ابروبالا میندازم و دوتا سوپ سفارش میدم _قابل نداره 50تومان سارا جلومیاد _خانم ببخشید اگه ممکنه جداجدا حساب کنید کارتشو روی میزمیزاره _اینم برای یک سوپ اخمم بیشترمیشه و سمتش برمیگردم +ساراخانم داره بهم برمیخوره ها یعنی چی این کارا؟ _اقا پارسا قرارنیست حالا که برای رفتنه با ماشین شما اومدم تمام خرجام گردن شماباشه الحمدالله محمدحسینم برام زیادگذاشته خودم پرداخت میکنم اینجوری منم سختم میشه یکه میخورم و چیزی درونم فرومیریزه انگاری یادم رفته بود سارا محمدحسین رو میپرسته پول رو حساب میکنه و میره و من با فکر و ذهنی درگیر کارت خودم رو میدم و حساب میکنم سمت میزمیرم و روی صندلی میشینم که با صدای سارا سرمو بالا میارم _اقا پارسا تودهنم.چرخید بگم جانم اما به خودم نهیبی زدم +بله بفرمایید با خجالت زمزمه میکنه _امکانش هست فاطمه زهرا رو بگیرید من برم نماز بخونم؟! لبخندی میزنم +بله بفرمایید بدینش به من دستمو سمتش دراز میکنم و فاطمه زهرا از روی میز دوباره گاگله میکنه سمت من و توی بغلم میاد ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
عزیزانم به علت وجود تبادلات رمان درگروه نقد قرارمیگیره مرسی از همراهیتون❣🌼 https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
بسم‌الله‌النور‌🌱
؟! نام:غلامرضا‌لنگری زاده متولد:²¹دی‌ماه‌سال¹³⁶⁵ زادھ:کرمان وضعیٺ‌تاهل:متاهل تعداد فرزند:یڪ‌دختر‌به نام‌مونس و یڪ پسر تاریخ شھادٺ:⁵بھمن‌ماه‌سال¹³⁹⁶ محل‌شھادٺ:سوریه کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:_____ مزار:گلزارشهدای کرمان 《اززبان همسر شهید:غلامرضا درباره نماز اول وقت و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش می‌کرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا می‌کرد که فرزندان‌مان سرباز امام زمان (عج) باشند.》 شھید‌روز بیست‌ویڪم شھیدغلامرضا‌لنگری‌زاده❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،فرید هم.بقیه هم معلوم بود تعجب کردن.دوازده جوان و نوجوان با علی،دور هم نشسته بودن. علی شروع به صحبت کرد. -همه ی شما منو میشناسید ولی همدیگه رو نمیشناسید.همه ی ما مثل هم هستیم. تو گذشته اشتباهاتی داشتیم.خدا بهمون لطف کرد،کمک‌مون کرد تا تلاش کنیم آدمهای خوبی باشیم..من افشین مشرقی هستم ولی شما منو به اسم علی میشناسید.. حالا شما هم اگه دوست دارید،خودتون رو برای بقیه معرفی کنید. اول فرید شروع کرد. -من فرید نعمتی هستم.بیست وشش سالمه.هفت ساله که علی آقا رو میشناسم. -بهزاد خسروی هستم.الان بیست و دو سالمه.از شونزده سالگی کنار علی آقا هستم. -مسعود میرزایی هستم،بیست و هشت ساله.از بیست و دو سالگی با علی آقا آشنا شدم. نفر چهارم:میلاد زمانی،بیست و یک ساله.. .... تا نفر آخر که گفت: _سپهر میلانی هستم،پانزده ساله. علی گفت: _خواستم همه بیاین اینجا تا باهم آشنا بشین.ازتون میخوام تو سختی ها کنار هم باشین.برای هرکدوم تون مشکلی پیش اومد،همه کمکش کنید..ازتون میخوام اگه کسی رو دیدید که میتونه مثل شما درست زندگی کنه، کمکش کنید...حالا همه باهم بریم بالای کوه. علی باهاشون شوخی میکرد، و همه میخندیدن.کم کم بقیه هم شروع کردن و فضای شادی شده بود.همه باهم دوست شده بودن. امیررضا و محدثه هم خونه حاج محمود بودن.زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا شام رو آماده کنه.محدثه مشغول بچه داری بود،علی برای کمک به زهره خانوم به آشپزخونه رفت.سالاد درست میکرد. وقتی تموم شد مثل فاطمه تزیین کرد. شام قیمه داشتن. علی خلال های سیب زمینی رو به شکل قلب تزیین کرد؛مثل آخرین باری که فاطمه براش غذا درست کرده بود.بغض داشت.چشم هاش پر اشک شد. جلوی اشک هاشو گرفت تا مادرش متوجه نشه. ولی زهره خانوم متوجه شد. امیررضا گفت: _به به! مامان خانوم،چه خوشگل خورشت رو تزیین کردین. زهره خانوم گفت: _کار علی آقا ست. علی با لبخند گفت: _از فاطمه یاد گرفتم. امیررضا با ناراحتی گفت: _داداش،چرا با خودت اینجوری میکنی؟ همین کارهارو میکنی زود پیر میشی دیگه. علی سرشو انداخت پایین، و چیزی نگفت.بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا.با لبخند به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا نگاه کرد،رفت تو حیاط و رو پله ها نشست.بیشتر از اون نمیتونست جلوی اشک شو بگیره. زینب به زهره خانوم گفت: _مامان جونم،بابام دلش برای مامانم خیلی تنگ شده.من چکار کنم بابام حالش بهتر بشه؟ اگه مامانم جای من بود،چکار میکرد؟ همه به زینب نگاه کردن؛با غصه.زهره خانوم،زینب رو بوسید و گفت: -مامانت صبر میکرد تا حالش بهتر بشه. -منم تا الان صبر کردم ولی هرچی بیشتر میگذره،بابام بیشتر دلش تنگ میشه. زهره خانوم نمیدونست چی بگه. حاج محمود به زینب گفت..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌱 یڪۍ‌نوشتہ‌بود: سہمِ‌من‌از‌جنگ پدرۍ‌بود❝ ڪہ‌هیچ‌وقت در‌جلسہ‌ۍاولیا‌ومربیان‌ شرڪت‌نڪرد💔🥀 +وهمینقدر‌غریب(: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
☁️به نام خداوند جان✨
🙃✨ لبخند بزن😊 بگزار لبخند غم هایت را جارو کند 😉 🌸|• @shahidane_ta_shahadat
🌿 وَأَنتَ‌لاتَعرِفُ‌ماذا‌فَعَلتَ‌بِقَلبِ‌المَهدۍ + وَ شُما نِمیدانید که با [ قلبِ مهدی(عج )] چه کَردید...💔 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 حاج محمود به زینب گفت: _بیا اینجا. به کنار خودش اشاره کرد.زینب کنار حاج محمود نشست.حاج محمود گفت: _دخترم،تو حاضری برای اینکه بابات دیگه ناراحت و دلتنگ نباشه،بره پیش مامانت؟ همه با تعجب و سؤالی به حاج محمود نگاه کردن.بعد به زینب نگاه کردن. زینب گفت: _یعنی بابام هم نباشه؟!!! چشم هاش پر اشک شد.سرشو انداخت پایین.بعد مدتی سرشو آورد بالا،به حاج محمود نگاه کرد و گفت: _چون بابام اینجوری خوشحاله....منم راضیم. ولی اشک هاش روی صورتش ریخت. حاج محمود بغلش کرد.اشک هاشو پاک کرد و سرشو بوسید. تو دلش گفت *تو هم مثل پدر و مادرت هستی.زندگی کنار تو از زندگی کنار مادرت و بعد پدرت سخت تره...خدایا امانتی هایی که بهم میدی بزرگتر میشن. امیررضا رفت تو حیاط. روی پله نشست و به علی نگاه میکرد. علی گفت: _چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! -اون روزی که تو کلانتری با پا زدم تو دهانت،فکرش هم نمیکردم روزی بیاد که بهت بگم داداش. علی خندید و گفت: _وقتی با فاطمه ازدواج کردم،بهش گفتم بخاطر گذشته خیلی شرمنده م..گفت من فقط جاهای خوبش یادم مونده. امیررضا دلخور از گذشته گفت: _کجاش خوب بود؟! -منم همین سؤال رو ازش پرسیدم..گفت دو بار سیلی زدم بهت. امیررضا با تعجب گفت: _فاطمه بهت سیلی زد؟!! -آره..بعد گفت دو بار هم بابا زد تو گوشت. چشم های امیررضا گرد شد. _بابا دو بار زد تو گوش تو؟!!! -آره،بعدش هم گفت امیررضا هم که نگم دیگه. هر دو بلند خندیدن.امیررضا با خنده گفت: _کلا قسمت های کتک خوردن تو خوب بوده. هر دو مدتی سکوت کردن.امیررضا گفت: _تا حالا شده از توبه کردنت پشیمان شده باشی؟ -قبل از توبه کردنم،تنها سختی زندگیم خانواده ای بود که نمیشد اسمشو گذاشت خانواده.ولی پول جایگزینش بود.با پول هرچی اراده میکردم،داشتم...اما وقتی توبه کردم، امتحان های سخت زندگیم شروع شد... عاشق فاطمه شده بودم. عشقی که خواب و خوراک برام نذاشته بود..ولی من اونقدر بدی کرده بودم که مطمئن بودم فاطمه باهام ازدواج نمیکنه.. هرروز میرفتم جلوی دانشگاه تا حداقل از دور ببینمش..چند وقت بعد حاج آقا موسوی درمورد نگاه به نامحرم برام گفت.تنها دلخوشی من دیدن فاطمه بود، حتی از دور.ولی باید بخاطر خدا از تنها دلخوشیم میگذشتم.خیلی سخت بود، خیلی..مدام با خودم کشمکش داشتم که نرم جلوی دانشگاه.ولی گاهی دیگه نمیتونستم.همش عذاب وجدان داشتم. بخاطر همین قبل از اومدن فاطمه از اونجا میرفتم...هنوز با ندیدن فاطمه کنار نیومده بودم که متوجه شدم اموالم حلال نیست.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره همه چیز رو رها کردم و ازخونه زدم بیرون،بدون هیچ پولی.سه روز و سه شب تو خیابان ها آواره بودم،خسته و گرسنه.حتی به اندازه یه کلوچه هم پول نداشتم.بارها خواستم از یه ساندویچی ای،سوپری ای،چیزی گدایی کنم ولی غرورم اجازه نمیداد...گرسنگی اونقدر بهم فشار آورد که بالاخره یه ساندویچی رفتم.وقتی خواستم برم،فروشنده ازم پول خواست.تازه فهمیدم اون متوجه نشده بود من پول ندارم.داد و فریاد راه انداخت و آبرو ریزی کرد.همون موقع فاطمه رسید..دوست داشتم از خجالت بمیرم..دلم میخواست هرکسی بود جز فاطمه...فاطمه پول ساندویچ رو داد. نمیخواستم از اوضاعم چیزی بهش بگم. اما اونقدر سؤال پیچم کرد که گفتم... سخت تر از بی پولی و گرسنگی،رو به رو شدن با فاطمه بود،اونم بعد از ماه ها.. مخصوصا که حتی نباید نگاهش میکردم. لحظه های خیلی سختی بود برام.با اینکه عاشقش بودم و دلم خیلی براش تنگ شده بود،نمیخواستم باهاش باشم...اون شب فاطمه،منو به مسافرخانه برد و هزینه یه هفته رو حساب کرد..دو روز بعد حاج آقا موسوی رو اتفاقی دیدم.به آقای معتمد معرفیم کرد و اونجا مشغول به کار شدم..حاج آقا یه خونه هم بهم معرفی کرد و منم اجاره ش کردم.ولی بعد مرگ فاطمه متوجه شدم دیدن حاج آقا اون شب اتفاقی نبوده و هم کار تو مغازه آقای معتمد و هم اون خونه اجاره ای،کار فاطمه بوده...روزهام میگذشت و عشق فاطمه تو قلبم بیشتر میشد..به اصرار حاج آقا اومدم خاستگاری.. نفس غمگینی کشید و گفت:... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
💛 "هنوز‌آخرین‌جمله‌‌ی‌ِخدا‌توی‌ِگوشم‌زنگ‌میزند از‌قلب‌ِکوچک‌ِتو‌تا‌مَن‌یک‌راه‌ِمستقیم‌است؛ اگر‌گم‌شدی‌از‌این‌راه‌بیا. بلند‌شو؛از‌دلت‌شروع‌کن.! شاید‌دوباره‌همدیگر‌را‌پیدا‌کنیم.!ˇ◡ˇ" 💛|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بـسم‌ اللھ‌ الرحمن‌ الرحیم🌸
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🌥🌸»
🌱 +گفتم: چرا انقدر ⁦ سختی رو باید تحمل کنم!؟ -‏گفتی: ان مع العسر یسرا قطعا به دنبال ⁦ هر⁩سختی⁩ آسانی ست! +‏گفتم: آخه دیگه خسته شدم؛ -‏گفتی: لا تقنطو من رحمه الله از رحمت من ناامید نشو!🌸🌱 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 نفس غمگینی کشید و گفت: _تا اون موقع سخت ترین شب زندگیم بود...یه هفته بعد رفتم سراغ فاطمه. نمیخواست با من حرف بزنه..گفت حرف من،حرف بابامه...من فقط میخواستم بدونم ازم متنفره یا نه.بهش گفتم فقط در صورتی که ازم متنفر باشه،از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم..فاطمه گفت منو بخشیده...بعد از سختی هایی که کشیده بودم،اون حرف برام مثل شروع دوباره بود.گرچه میدونستم راه خیلی سختی رو باید برم...یک سال طول کشید تا بابا راضی شد...فکر میکردم وقتی با فاطمه ازدواج کنم تمام سختی هام تموم میشه ولی بعد ازدواج شرمندگی از گذشته خیلی سخت بود برام. علی دیگه با اشک حرف میزد. _هرروزی که از زندگی مون میگذشت عاشق تر از روز قبل بودم...بیماری فاطمه خیلی سخت بود برام.اما حاضر بودم بیماری شو تحمل کنم ولی فاطمه تنهام نذاره... سختی های زندگیم تمومی نداشت...فاطمه ی عزیزم،تنها کسی که تو زندگیم داشتم...رفت......من موندم و دنیای بی فاطمه.....ولی مرگ فاطمه آخرین امتحان زندگیم نبود..بعد از فاطمه امتحان های من،هم سخت تر شد، هم بیشتر.هر لحظه برام امتحان بود...دلم میخواست تا آخر عمرم کنار قبر فاطمه زندگی کنم ولی بخاطر خدا این کارو نکردم..دلم میخواست تنها باشم ولی بخاطر خدا باید با زینب زندگی میکردم... دلم نمیخواست پامو تو این خونه بذارم ولی بخاطر خدا هفت ساااله دارم تو این خونه زندگی میکنم..هفت ساااله هر وقت پامو تو این خونه میذارم،مثل اولین بار بعد فاطمه برام سخته...خونه ای که وجب به وجبش برام یادآور خاطره ای از فاطمه ست..از اینکه یاد خاطراتم با فاطمه باشم،خوشحال میشم ولی چون شما ناراحت میشین،سعی میکنم یادآوری نکنم..لبخند زدن برام سخته ولی بخاطر خدا میخندم...فاطمه و یاد فاطمه،همه ی زندگیمه ولی به خدا گفتم اگه تو بخوای ازدواج میکنم..خداروشکر این یکی رو بهم تخفیف داد..حتی تو این هفت سال، فاطمه رو یک بار تو خواب هم ندیدم که یه کم از دلتنگی هام کم بشه.خدا سخت تر ازم امتحان میگیره...هفت ساااله روزها رو به سختی شب میکنم،شب ها رو به سختی روز میکنم..هفت ساااله یه بغض مداوم،مثل خار،تو گلومه ولی هیچ وقت از توبه کردنم پشیمان نشدم..من تو آغوش خدا هستم و خدا رو شکر میکنم که خیلی فشارم میده. سرشو روی زانو هاش گذاشت. امیررضا تازه راز خیلی بزرگ شدن علی رو فهمید.اون شب علی نخوابید.امیررضا هم نخوابید.زینب هم نخوابید.گرچه به رفتن پدرش راضی بود ولی عاشق پدرش بود.حتی فکر نبودنش هم براش سخت بود. فردای اون شب علی به مزار فاطمه رفت. براش فاتحه خوند.قرآن خوند.درد دل کرد. -فاطمه..دلم خیلی برات تنگ شده...چرا از خدا نمیخوای بیام پیشت؟..مگه نمیگفتی دوستم داری؟..خودت گفتی دوست داری بهشت هم با من باشی..پس چطوری بهشت رو بی من تحمل میکنی؟ اذان ظهر شد. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد از نماز، سمت ماشینش میرفت.چشمش به دو تا پسر شر افتاد که با خنده های شیطانی راه میرفتن. رد نگاهشون رو گرفت. سه تا دختر بدحجاب روی نیمکتی نشسته بودن.یکی از دخترها با لبخند بی حیایی به پسرها نگاه میکرد.اما اون دو تا دختر دیگه با اینکه وضع ظاهری شون خیلی بد بود ولی معلوم بود دنبال این چیزها هم نیستن.میخواستن برن که پسرها مانع شون شدن. یکی ازدخترها داد میزدوکمک میخواست. علی به سرعت به سمت شون رفت.یکی از پسرها رو با مشت نقش زمین کرد.اون یکی تا خواست به خودش بیاد،علی روی سینه ش نشسته بود. پسر اولی از جیبش چاقو درآورد، و تو پهلوی علی فرو کرد.علی سعی کرد چاقو شو بگیره ولی پسره مدام با چاقو به بدن علی ضربه میزد.علی دست پسر رو گرفت ولی پسر چاقو شو تو قلب علی فرو کرد. چند مرد نزدیک میشدن. پسرها فرار کردن.دختری که وضعش بدتر بود هم فرار کرد.ولی اون دو تا دختر مبهوت به علی نگاه میکردن. یکی شون نزدیک رفت و با اضطراب گفت: _آقا...حالتون خوبه؟!! علی با جان کندن گفت: _اشهد ان.. لا اله..الا الله..اشهد ان.. محمدا..رسول الله... اشهد..ان.. علیا..ولی.. الله. دختر داد میزد: _آقا!!...آقا!!... رو به مَردها گفت: _مُرده؟؟؟!!!.... به دوستش نگاه کرد: _مُرده؟؟!!! -سلام علی جانم -سلام..فاطمه ی من پایان 🌹 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🌥🌸»
خدایم🌱 تو که یک گوشه‌یِ چشمَت غمِ عالم ببرد، حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد :) ↵ عماد خراسانی 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌻بســـــم رب خاݪـق دݪہا🌱
🍊 توقنادی‌ڪارمی‌کردم،یکباراومدپیشم‌وگفت: مجید،جایی‌سراغ‌ندارۍ‌برم‌ڪارکنم!؟ گفتم‌چرا،همین‌آقایی‌ڪه‌تو‌قنادیش‌ڪارمی‌کنم دنبال‌شاگردمی‌گرده‌میایی!؟ نپرسیدچقدرحقوق‌میده،نپرسیدروزی‌چقدر‌باید ڪارکنه،نپرسیدبیمه‌عمرمیکنه‌یا‌نه؟! فقط‌گفت:موقع‌اذان‌میزاره‌برم‌نمازم‌رو‌بخونم؟ 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 گوشیمو بیرون میارم و چندتا عکس میگیرم خنده های شیرینی میکنه بعدازچند دقیقه سوپ هارو میارن +ببخشید اقا _بفرمایید +بیزحمت یه قاشق مربا خوری هم بیارید _باشه چشم سوپ رو هم میزنم و فکرمیکنم چجوری میتونم مسئله رو بیان کنم با صدای فاطمه زهرا افکارم پاره میشه و میبینم من به قدری ذهنم مشغول بوده که متوجه حضور سارا نشدم و فاطمه زهرا برای مادرش بی قراری میکنه به بغل سارا میره و همونموقع گارسون قاشق میاره قاشق رو سمت سارامیگیرم +برای فاطمه زهرا گرفتم _خیلی ممنون (سارا) سوپ رو ذره ذره خودم میخورم و به فاطمه زهرا هم میدم _سارا خانم من برم اینجا یه کاری دارم انجام بدم برگردم سری تکون میدم و بلندمیشه و میره با نگاهم قدم هاشو تعقیب میکنم باصدای فاطمه زهرا نگاهش میکنم که از خودش صدا درمیاره و قاشقشو بالا پایین میکنه و ذوق میکنه تمام لباساشم کثیف کرده +واخ مامانی چیکارکردی دستمال برمیدارم و قاشق رو از دستش میگیرم و دستاشو با دستمال پاک میکنم جیغ میزنه قاشقشو از دستم بگیره بلندمیشم و سمت سرویس بهداشتی میرم پارسا درحالی که استیناشو پایین میکشه از سرویس بیرون میاد و سمت نمازخونه رستوران میره اما متوجه من و تعجبم نمیشه پارسا نمازمیخونه؟! برام خیلی عجیبه ته دلمم براش خوشحال شدم که بالاخره شاید تونسته راهشو پیداکنه دست و صورت فاطمه زهرا رو میشورم و بیرون میرم هنوز نیومده سوپ رو ذره ذره فوت میکنم و دهن فاطمه زهرا میزارم قاشق های آخری رو نمیخوره و بیرون میریزه با دستمال صورتشو تمیزمیکنم و سوپ خودمو میخورم که همون لحظه پارسا هم میاد و پشت میزمیشینه نمیدونم چی میشه که میگم +سوپتون یخ شد سریع تربخورید از دهن میافته متعجب سرش بالا میاد و نگاهم میکنه به خودش میاد و باشه ای میگه +اقا پارسا هوا سرده بچه مریض میشه من میرم توی ماشین اگه مشکل نداشته باشه شماهم بیاید سریع سوییچشو جلوم میگیره _نه نه بفرمایید این چه حرفیه بچه سرما میخوره بلندمیشه _منم دیگه غذام تموم شد بفرمایید اشاره ای به کاسه تقریبا پر سوپش میندازم +شما که هنوز چیزی نخوردید _نه خوردم بفرمایید ازدر رستوران بیرون میریم که سوز هوای سردی به صورتمون برخورد میکنه فاطمه زهرا رو به خودم فشارمیدم و سوارماشین میشیم سمت امامزاده میرونه با پرس و جوی فراوان بالاخره میرسیم و پیاده میشیم _شما چیزی میخواین بیارم براتون؟ +بله الان میام برمیدارم بچه رو بزارم توی اتاقی چیزی میام وسایلارو برمیدارم _اینو پرسیدم که اگه چیزی لازم دارین بیارم براتون چیو بردارم؟! +نه خودم میام برمیدارم مرسی شما برید برای اتاقتون باتحکم صداش بهم میفهمونه مخالفت نکنم _سارا خانم چیو بردارم؟! +اون ساک صورتی که مال فاطمه زهراس ساک رو برمیداره و سمتم میاد هم قدم باهم وارد صحن و حیاط امام زاده میشیم که دور تا دور کل حیاط اتاق هایی سوییت ماننده برای مسافرا سلام میدیم و میریم سمت اتاقا یکی از دانشجوها سمتمون میاد و بعد از سلام و احوال پرسی راهنماییمون میکنه نگاه بقیه دانشجوها روی منو پارسایی که هم قدم هستیم میچرخه و حس خوبی از نگاهشون بهم دست نمیده ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🦋 میگفت‌:مشتۍ . .اگرفڪرمیڪنۍ بسیجۍواقعۍهستۍ🕶🤞🏿!' ‹الھم‌الرزقناشھادت› روسعۍڪن‌ . . .بہ‌‹قلــبت‌› بچسبونۍنھ‌اینکھ‌پشت‌‌قاب‌موبایلت🚶🏿‍♂💔( ‌:! 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
؟! نام:محمدرضادهقان‌امیری متولد:²⁶فروردین‌ماه‌سال¹³⁷⁴ زادھ:تهران وضعیٺ‌تاهل:مجرد تاریخ شھادٺ:²¹آبان‌ماه‌سال‌¹³⁹⁴ محل‌شھادٺ:حلب‌سوریه کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:یڪ روز بعد از حیرانۍ،ابووصال مزار:گلزارشهدای علی اکبر چیذر شھید‌روز بیست و دوم شھیدمحمدرضا دهقان امیری❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🦄 دَر‌تَمـٰاشـٰاۍ‌ِتُو‌قـٰانـع‌ِنَشَوَم‌مَن‌بہ‌دو‌چِشم همہ‌چَشمان‌جَھـٰان‌گُو‌بہ‌سَرم‌‌بِشتآبَندシ..! ‌🦄|•@shahidane_ta_shahadat