eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻بســـــم‌رب‌قاضے‌القضـٰا⛅️
یه‌بچه‌حِزب‌اللهیِ‌واقعی . . . هیچوقت‌نمیاد‌فضای‌مجازی‌که‌ فالور‌جمع‌کنہ‌و‌عکساشو‌به‌اشتراک‌بزارھ! یه‌حزب‌اللهی‌فقط‌برای‌زمین‌زدن‌دشمن؛ تو‌این‌فضا‌آماده‌میشه:)! ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ "🌻💛✨" ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🐣|•@shahidane_ta_shahadat
رنجِ عشق‌های‌ِ کوچک‌ را فقط‌ با‌ عشق‌های‌ِ بزرگ، یعنی «عشق‌به‌خدا» میتوان‌ سبک کرد.🌱💛 - علی‌صفایی @shahidane_ta_shahadat 🌺
خب قرار شد وقتے 500تایی شدیم علاوه بر رمان عشق به شرط عاشقی یه رمان دیگه هم پارت گذارێ ڪنیم ڪپی اون رمان با ذکر صلوات مجازه اما عشق به شرط عاشقی کپیش حرامه🌻🍒 فعلا عشق به شرط عاشقی از کانال پاک شده تا یکم این اوضاع درست بشه بعد از اینکه اون کانال فیلتر شد دوباره رمان رو میزاریم🌿🌸
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان و افشین روی نیمکتی تو محوطه دانشگاه نشسته بودند. سه دختر بدحجاب نزدیک میشدند. افشین به دخترها نگاه میکرد و آرام به پویان گفت: -سرگرمی های امروزمون دارن میان. پویان_من حوصله شونو ندارم. ایستاد که بره،افشین دستشو گرفت و گفت: -ضدحال نزن دیگه،بگیر بشین. پویان به اجبار نشست. افشین مثل همیشه با لبخند کمرنگی به آنها نگاه میکرد، و ساکت به حرفهاشون گوش میداد. ولی پویان برخلاف همیشه ساکت بود، و به دخترها حتی نگاه هم نمیکرد.یکی از دخترها بهش گفت: +چرا بی حوصله ای؟ با نگاهش گفت به تو ربطی نداره. دختر هم که متوجه معنی نگاه پویان شد، ناراحت شد.یکی دیگه از دخترها گفت: ×امروز جای تو و افشین عوض شده، همیشه افشین رو با یه من عسل هم نمیشد خورد. لبخند افشین پررنگ تر شد.همون دختر به افشین گفت: ×تو لبخند زدن هم بلدی؟!! یکی دیگه از دخترها یه کم خم شد و گفت: ●پویان!! اون پسر مهربون و خوش اخلاق کو؟!! پویان نگاهی به ساعتش کرد و به افشین گفت: _کلاس دارم.بعدا می بینمت. بلند شد و رفت. پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. هردو وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن. افشین خوش تیپ تر و جذاب تر از پویان بود، ولی پویان برعکس افشین،اخلاق خوبی داشت.بخاطر همین همیشه دخترهای بیشتری اطراف پویان بودن.ولی همون دخترها برای جلب نظر افشین باهم رقابت میکردن. مدتی بود که کلاس هاشو مرتب شرکت میکرد و به تفریحاتی که با افشین داشت،علاقه ای نداشت.اما چون رابطه دوستانه ش با افشین براش مهم بود،همراهیش میکرد. وارد کلاس شد. طبق معمول دخترهای کلاس با لبخند نگاهش کردند. ولی بی توجه به آنها به همه دانشجوهای کلاس نگاهی کرد. نگاهش روی دو تا دختر که بی توجه به پویان باهم صحبت میکردن ثابت ماند. لبخند کمرنگی زد، و پیش پسرهایی که صدایش میکردند، نشست.تمام مدت کلاس حواسش به اون دو تا دختر بود. مدتی بود که با کنجکاوی به رفتارهاشون دقت میکرد. دخترهایی که با وجود زیبا بودن حجاب داشتن.خیلی از پسرها دنبال جلب توجه شون بودن ولی آنها به هیچ پسری توجه نمیکردن،حتی پسری مثل پویان که از دور هم جذابیتش مشخص بود و از هرجایی که رد میشد تا مدتی صحبت از ظاهر و اخلاقش بود. چند بار افشین باهاش تماس گرفت ولی قطع میکرد.وقتی کلاس تمام شد، دخترهارو تعقیب کرد. طوری که هیچکس متوجه نمیشد منظورش از راه رفتن،تعقیب اون دو تا دختر هست. هیچکس احتمال هم نمیداد پسری مثل پویان دنبال دخترهایی مثل اون دوتا دختر محجبه باشه. به رفتارهاشون دقت میکرد. اونا خیلی بامهربانی باهم صحبت میکردن و گاهی میخندیدن.طوری که صدای خنده شون اصلا شنیده نمیشد. فقط از حالت صورتشون مشخص بود،دارن میخندن،اون هم خیلی کوتاه بود.بامحبت به هم نگاه میکردن ولی به پسرها اصلا نگاه نمیکردن.رفتارشون با همه بااحترام بود.به دخترها و خانم های دیگه حتی اگر بدحجاب بودن هم بااحترام برخورد میکردن. هنوز هم اون دخترها رو تعقیب میکرد که افشین از پشت سر صداش کرد.برگشت. افشین بااخم نگاهش میکرد.لبخندی زد و گفت: _باز چی شده؟ -چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟! کجا داشتی میرفتی؟ -بیخیال،بریم. هردو سوار ماشین پویان شدن.گفت: -برنامه چیه؟ -بچه ها کافی شاپ قرار گذاشتن. -من حوصله شو ندارم.اگه تو میخوای بری میرسونمت. افشین بادقت نگاهش کرد و گفت: -تو چند وقته یه چیزیت هست. به شوخی گفت: -عاشق شدی؟ -آره،میای باهم بریم خاستگاری؟ و خندید. -تو بخند.ولی هرکی نشناستت من خوب میشناسمت. پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
آنچه برایش به کانال دعوت شدید🎈🙏🏻 📚رمان هاۍ موجود درڪانآل🌸 عشق بھ شرط عاشقے{سارا،پارسا،محمدحسین} ژانر:عاشقانه،پلیسی_امنیتی_جنایی،اجتماعی،مذهبی ✍🏻اثربانوحدیث حیدرپور🌻 ڪپے حرام حتے با نام نویسنده درصورت مشاهده پیگرد قانونے و الهی دارد⛔️ تمامی بنرها واقعیست https://eitaa.com/6373806/4222 سرباز ✍🏻اثربانو مهدێ یارمنتظرقائم🍒 ڪپے با ذڪر صلوات براۍ هرپارت و ذڪر نام نویسنده حلال🌸🌿 https://eitaa.com/6373806/4142 لیست شھدا با جست و جو دراین لیست روی شهیدی که دوست دارید کلیک میکنید و اطلاعات مربوط به شهید رو دریافت میکنید😢😍♥️ https://eitaa.com/6373806/19591
••🍃 آرام باش هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد 🌱 ••🍃 💚|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.جدی گفت: -کجا بریم؟ -هرجا دوست داری برو. -من میخوام برم باشگاه. -مطمئن شدم عاشق شدی. پویان چیزی نگفت. افشین هم ساکت شد.میدونست وقتی نخواد چیزی بگه،هیچکس حتی افشین هم نمیتونه از زیر زبانش حرف بکشه. پویان و افشین با دوتا دختر، توی سالن دانشگاه بودن.. باز هم پویان به دخترها توجهی نمیکرد و فقط بخاطر افشین مونده بود.به اطراف نگاه میکرد. دخترهای محجبه نزدیک میشدن. یکی از دخترها با حالت خاصی به دخترهای اطراف پویان و افشین نگاه میکرد. بدون هیچ حرفی رد شدن و رفتن.پویان متوجه دلیل نگاه اون دختر نمیشد.هنوز چند قدمی دور نشده بودن که افشین باتمسخر گفت: _چیه...دوست داری جای اینا باشی. ولی اون دختر بی تفاوت به حرف افشین رفت. یکی از دخترها گفت: -اه،حالم گرفته شد..آخه بگو به تو چه ربطی داره.. پویان گفت:چرا اونجوری نگاهتون کرد؟ -هیچی بابا،به قول خودشون نهی از منکر کرد.. برای چاپلوسی به افشین گفت: -خوب جوابشو دادی. پویان به افشین که تو فکر بود،نگاهی کرد. تا حالا هیچ دختری بی تفاوت با افشین برخورد نکرده بود.خوب میدونست که افشین تو فکر هست. چند روز گذشت. افشین و پویان تو محوطه دانشگاه ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن ولی نگاه افشین جایی ثابت ماند و ساکت شد. پویان رد نگاهش رو گرفت؛همون دختر محجبه بود اما تنها.... سرشو جلوی نگاه افشین آورد و جدی نگاهش کرد.افشین اخمی کرد و سرشو کمی خم کرد و از کنار پویان به اون دختر نگاه کرد.دوباره پویان جلوی نگاه افشین آمد و با اخم بهش گفت: _بیخیالش شو. -چرا؟!! -اون با بقیه فرق داره..فراموشش کن. دختر نزدیک شده بود.افشین گفت: _تو که منو میشناسی..نمیتونم. مهلت نداد پویان چیزی بگه.با تمسخر به اون دختر گفت: _نخوری زمین.اینقدر روسری تو پایین آوردی،جلو پا تو میبینی؟ اما اون دختر بی تفاوت به راهش ادامه داد.افشین گفت: _چشم های قشنگی داری... پویان اجازه نداد ادامه بده. -افشین تمومش کن. افشین که انگار اصلا صدای پویان رو هم نشنید جلوی دختر ایستاد،طوری که دختر نمیتونست به راهش ادامه بده.صورتش رو نزدیک صورت اون دختر برد و با دقت نگاهش میکرد.اون دختر که حالش از نگاه افشین بهم میخورد گفت: +من مثل دخترهای دور و برت نیستم،حد و اندازه خودت رو بفهم. افشین با پوزخند گفت: ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
💔بـسم‌رب‌‌‌همـدـم‌دݪہاۍ‌شڪستہ🌿
اميد چیست؟ همان سلاحی که میان درد هایمان جوانه میزند . . . 〖🌿💚〗 شایلین م 🖼
⊰•🌝°🌻•⊱ . صبــح است دلارامم،ای حضرتِ مستانه مضمونِ دو بیتـــــی‌ها، دردانه‌ی این خانه امروز چه خوش ‌یُمن است‌صبحانه کنار تو لبخنــد حلالت باد،خوشمزه‌ی‌دیوانه!🤤🙈❤️ ☀️ 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 افشین با پوزخند گفت: _آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از... دختر سیلی محکمی به افشین زد. همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد. دختر گفت: +چادری که سر منه داره.به چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی. سریع از کنارش رد شد. افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت: -خانم نادری،شما بفرمایید. اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت. اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت: -افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم. افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت: -رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم. بعد بلند خندید. درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود. هر دو سوار ماشین افشین شدن. تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن. به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن. افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود. یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود. پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود. افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن. وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت: -چرا اینکارو کردی؟ پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟ -تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!! پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت: -حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن. -اگه نکنم؟ -با من طرفی.!! وسایلش رو برداشت و رفت. افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود. بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه. فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد. گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره. پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله. فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد. -خانم نادری فاطمه ایستاد. پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت: -میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم. -بفرمایید. -..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید. فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
دوستان عزێز همراهان گرامے مژدھ خدمت شما🌻🌸 رمان عشق به شرط عاشقے دوباره پارت گذارێ میشہ☺️🧡 منتہا چون از کانال پاڪش ڪردیم ڪه نتونن ڪپیش ڪنن دوباره از اول باید بزاریم هر روز حدود ده پارت قرار میدیم و بعد از اینکھ به پارت مورد نظر رسیدیم طبق روال ادامه میدیم☺️🌸 یه نکته من ، حدیث حیدرپور نویسنده رمان عشق به شرط عاشقی هستم و اصلا و ابدا راضی نیستم رمانم فوروارد،اسکرین شات،کپی بشه حتی با نام خودم و لینک کانالم من اصلا راضی نیستم⛔️⛔️ اگر ببینم از طریق قانون پیگیری میکنم که هم جرمه و هم حبس داره💢 ممنون که همکاری میکنید🌹 راستی اگر دیدین کسی رمانمونو داره کپی میکنه سریعا به پی وی من اطلاع بدید🍬 مرسے از حضورتون🙈🍒🌿
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با خستگی کلید انداختم توی در و وارد خانه شدم . داشتم بندای آل استار سفیدمو باز میکردم که مامان یهو پرید جلوم تا اومدم سلام کنم بهم مهلت نداد و یه ریز شروع کرد به سوال پرسیدن _امتحان چطور بود؟ وقت کم نیاوردی؟تونستی همه سوال ها رو جواب بدی؟د چرا حرف نمیزنی؟جون به لبم کردی اه خب همون اول بگو گند زدی و تموم دیگه . اِ اِ اِ نگاه کن خداوکیلی این همه درس خوند این همه خرجش کردم اخرشم نتونست از پس یه کنکور ساده بر بیاد . منکه میدونستم ، د اخه عقل تو به کنکور نمیرسه؟ چقدر به بابات گفتم مرد .....) یا خدا تخته گاز گرفته بود و فقط داشت میرفتا میرفت سریع پریدم جلوش و گفتم +مامانم ، فداتشم اروم باش ، یه چند لحظه ، د اخه مگه میزاری من یه کلمه هم حرف بزنم ؟ تخته گاز گرفتی فقط داری میری ) جوری چپ چپ نگام کرد که به غلط کردن افتادم و مثل ادم شروع کردم به حرف زدن +خب جونم براتون بگه که همه سوالا رو جواب دادم، وقت کم نیاوردم،سوالاهم اسون بود،در کل امتحان خوبی بود ...) همینجور که چشمام رو بسته بودم و داشتم تند تند واسه مامان حرف میزدم یهو دیدم پس گردنم سوخت بله مادر جان یه پس گردنی حوالم کرده بودن با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم سری بغضم اومد 🥺با صدای لرزونی گفتم + دیگه چرا میزنی؟ با اخم گفت _د اخه اینقدر فکت میجنبه کلم رفت بعد یهو انگاری چیزی یادش اومده باشه با بغض گفت _الهی مادر فداتشم من میدونستم ، میدونستم که تو میتونی ، چقد به بابات گفتم مرد این دختر ناامیدمون نمیکنه) چشمام اندازه توپ تنیس گرد شده بود ادامه دادن بحث رو صلاح ندونستم و همونجور که چادرمو از سرم جدا میکردم به سمت اتاقم میرفتم که با صدای مامان با کلافگی برگشتم _سارا؟ +جونم مامان؟ _جونت بی بلا . خواستم بگم حاضر شی بیای کمک من قراره آقا محسن اینا بیان .) به معنای واقعی کلمه نفس کشیدن یادم رفت با صدای لرزانی گفتم +باشه مامان جان بیان قدمشون بر چشم ) با حالی که نمیدونستم از چیا سررشته گرفته به سمت اتاقم پرواز کردم خوشحالی هیجان استرس همه اینا باعث حال الانم شده بود خداجون یعنی اگه عمو محسن اینا میومدن پس پارسا هم باهاشون بود نه؟؟؟🤩 بعد از چند ماه میتونستم ببینمش با حالی بهتر از قبل لباسامو عوض کردم و راهی حمام شدم گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
[•💚•] 🌿گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر... 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 همونجور که موهامو خشک می‌کردم به این فکر می‌کردم که با پارسا چه برخوردی داشته باشم او با من چه برخوردی دارد؟ آیا او هم مثل من توی این مدت که به او فکر می کردم به من فکر می کرده یا نه؟ با صدای در از جا پریدم +بله؟ _سارا حاضر شدی؟ کمکم که نیومدی لااقل بیا الان آقا محسن اینا میان +چشم شما برید من الان میام _زود بیایا +چشم مادر من چشم سریع موهامو بالای سرم با یک کش که گل زیبای روش بود بستم و به سراغ کمدم رفتم یک شال سورمه ای که گلهای ریز سفید زیبایی داشت به همراه یک پیراهن سفید که دور یقه و آستین اش نوار سورمه ای زیبایی بود و یک سارافون سورمه‌ای به همراه شلوار کتان سورمه ای پوشیدم در آینه قدی اتاقم نگاهی به خودم انداختم انگار هنوز چیزی کم بود چادر رنگی ، چادر رنگی از توی کشوی کمدم چادر رنگی سفیدم را برداشتم و روی سرم انداختم حالا خوب شد نگاهی از سر رضایت به خودم کردم و به سمت در حرکت کردم همینکه در اتاق را باز کردم آیفون به صدا درآمد _سارا کجایی پس؟ مهمونا اومدن +اومدم مامان من حاضرم رفتم توی آشپزخونه سحر و سینا داشتند ناخونک به غذای مامان می‌زدند منم رفتم جلو و گفتم +سلام خوب به منم بدید نامردا سحر همونطور برگشت با دهن پر گفت _سلام خوبی ؟ +مرسی ممنون حالا برو کنار منم بخورم سینا همونجور که داشت تند تند چیپس هایی که مامان سرخ کرده بود را می‌خورد گفت _برو بابا گیر خودمونم به زور میاد منم نامردی نکردم و داد زدم +مااااااااااماااااااااانننننننننن سینا سریع دستشو گرفت جلوی دهنم و گفت _ خوب بابا بیا بخور داد نزن فقط منم از شانس گل و بلبلم تا اومدم بخورم مامان خانم سر رسیدند و گفتند برین که مهمان ها اومدن دوباره و دوباره هیجان دیدن پارسا به سراغم اومد همگی برای استقبال به جلوی در رفتیم اول عمو محسن اومد بعدش خاله سمیرا بعد از اون پرهام داداش پارسا و نامزد سحر و نفر آخر هم کسی نبود جز پارسا وای خدا چه جذاب شده یه تیشرت جذب سفید و یه شلوار جین سورمه ای موهای خوش حالت مشکیش رو هم داده بود بالا چشم از اون دوتا تیله مشکی به سختی گرفتم من نفر آخر ایستاده بودم و یک نفر دیگر می خواست تا برسد به من وای خدایا آقا یکی قلب منو بگیره نیافته کف کفشم 🥵 با صدای آروم و جذابش به خودم اومدم گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
[🌸🌿] 𝐃𝐢𝐟𝐟𝐢𝐜𝐮𝐥𝐭 𝐫𝐨𝐚𝐝𝐬 𝐨𝐟𝐭𝐞𝐧 𝐥𝐞𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧𝐬. معمولاً جاده‌های سخت به مقصدهای زیبا میرسند.🙂 💛 ☂ 🌻|•@shahidane_ta_shahadat
[🦋⛅️] 🍒داشتن هدف و رفتن به دنبالش خوبه ولی عاشق هدف بودن و زندگی با اون چیز دیگری ست...🌻 ❤️|•@shahidane_ta_shahadat
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _سلام +سلام خوش آمدید بفرمایید داخل با گفتن ممنون به سمت پذیرایی رفت . پارسا روی یک مبل تک نفره نشست و من کنار سینا نشستم کمی بعد با صدای مامان با عذر خواهی از جمع به سمت آشپزخونه رفتم +جانم مامان _سارا جان اینا رو ببر +باشه چشم سینی چای را برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم به پارسا اخرین نفر تعارف کردم همونجور که سرش توی گوشیش بود بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _نه ممنون حرصم گرفت از این بی توجهیش سریع سینی رو روی میز گذاشتم و کنار سینا نشستم تا لحظه شام پارسا لحظع به لحظه گوشیش رو چک میکرد تا صدای پیام گوشیش میومد روش شیرجه میزد و مشغول میشد از فکر به اینکه اونی که به پارسا پیام میده دختر باشه داشتم دیوونه میشدم با صدای خاله سمیرا به خودم امدم _سارا جان گلم مامانت گفت امروز کنکور داشتی با این جمله خاله سمیرا پارسا سرش رو از توی گوشیش درآورد و با کنجکاوی به من خیره شد نمیدونم چرا اما از نگاه خیره اش به خودم یه جورایی هم ذوق کردم هم معذب شدم🤕 _چطور دادی؟ +خوب بود خاله جان خداروشکر برای من اسون بود _هدفت چیه؟ با تعجب به سمت پارسا برگشتم جانم؟؟ پارسا با من صحبت کرده بود؟؟؟؟؟ با گیجی پرسیدم +چی؟ _هدفت ، منظورم اینه که دوست داری چی و کدوم دانشگاه قبول شی ؟ +آها ، من هدفم همون اول هم زنان زایمان ، پزشکی ، دانشگاه علوم پزشکی تهران بود. ولی خب شیراز رو هم اگه قبول بشم خوشحال میشم با گفتن آهان موفق باشی به گفت و گوی کوتاهمون پایان بخشید دیگر تا پایان مهمونی صحبتی بینمون صورت نگرفت . آخر شب موقعی که داشت از در خارج میشد آروم جوری که خودم بشنودم گفت گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _کمک یا کاری داشتی روی من حساب کن آه دهنم سرویس شد خداجون چی بگم حالا بهش فکر کن فکر کن سارا +ممنونم _خدانگهدار +خداحافظ و حالا چندین ماه از اون شب میگذرد و من الان پای سیستم نشستم و منتظرم تا سایت اعلام نتایج کنکور بالا بیاد از بس از استرس زیاد ناخونامو جویدم ناخونام ته کشید اوف بالاخره سایت اومد با کلی سلام و صلوات کد و رمز عبور رو زدم و منتظر شدم با استرس صفحه را پایین کشیدم ...... وای خدایا چی میبینم انگاری که تازه ویندوزم بالا اومده باشه با جیغ بالا پایین پریدم و همونجور هم هورا هورا میکردم که یهو دیدم مامان و بابا و سحر و سینا وحشت زده پریدن تو اتاق هر کس یه سوال میپرسید و منم همه رو بی جواب میگذاشتم _چیشده؟ _جن دیدی؟ _خواب بد دیدی؟ _جن زده شدی؟ _روح دیدی؟ اخرش وقتی دیدن جوابی از طرف من دریافت نمیکنند سینا یه پس گردنی بهم زد و گفت _حالا مثل ادم بگو چت شده منم که انگار منتظر یه تلنگر بودم پریدم بالا و پایین و با جیغ و داد گفتم +قبول شدم قبول شدم رتبه ۱۶۶ کشوری دانشگاه علوم‌پزشکی شیراز هوراااااااااا گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 یک لحظه با دیدن قیافه هاشون همه چی از یادم‌رفت و بلند بلند زدم‌زیر خنده وای خدا وای دلم چشمای همشون شده بود اندازه توپ بسکتبال سینا زودتر از همه به خودش اومد و با لحنی فوق تعجب و بهت گفت _رتبه ۱۶۶ کشوری؟؟؟؟ همین حرفش کافی بود تا همه به خودشون بیان و بله بازار ماچ و بوسه شروع شد مامانم که فقط تا یه ساعت داشت نگام میکرد و دوباره گریش میگرفت وقتی هم بهش میگفتیم چرا گریه؟ میگفت گریه خوشحالیه خلاصه اونشب هم با کلی گریه از سر ذوق وبازار ماچ و تف و بوسه تموم شد صبح با صدای تلفن از خواب پریدم یه نگاه به ساعت کردم ویییییی تازه ساعت ۵ صبح بود کیه یعنی؟ گوشیمو جواب دادم که صدای شنگول و شاد مهسا توجهمو به خودش جلب کرد _وای سلام عشقم وای ساری بگو چی قبول شدم +علیک سلام یک دوم که ساری و کوفت سوم که الان زنگ زدی اینو بگی ؟ _ایش بی ذوق اصلا خودم میگم رتبه ۱۷۰ کشوری دانشگاه علوم پزشکی شیراز +نهههههههههههه _به جون تو + وای اینکه خیلی عالیه _ خب حالا دیگه زیادی ذوق کردی برو نمازتو بخون + باشه التماس دعا فعلا _محتاجیم فعلا وای خدایا شکرت بلند شدم و وضو گرفتم جا نمازمو پهن کردم روسریمو لبنانی بستم لباس مخصوصم رو پوشیدم یه پیرهن بلند سفید که دور یقه و آستینش نوار گیپور و مروارید دوزی شده بود خیلی قشنگ بود عطری که از مشهد گرفتم و مال کربلا بود رو به خودم زدم چادرم رو روی سرم مرتب کردم قامت بستم همینکه الله و اکبر گفتم انگاری وارد یه دنیای دیگه شدم با آرامش نمازمو خوندم گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 چندین ماه بعد با صدای مامان غلتی زدم و بهش خیره شدم _عه تو بیداری؟ خب پس چرا بلند نمیشی ؟ از کی تاحالا بیداری؟ +اول اینکه سلام مادر من صبحتون بخیر . دوم اینکه بله بیدارم . سوم اینکه از دیشب تاحالا از استرس نخوابیدم _استرس؟ وا . استرس واسه چی ؟ +واسه امروز دیگه _ بلند شو بلند شو فکر و خیال بیخود نکن بدو بدو حاضر شو بیا صبحانه تا سینا برسونتت با کلافگی از جام بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم به پایین رفتم بابا و سینا داشتن صبحانه میخوردن و سحر درحالیکه داشت لقمه رو میزاشت توی دهنش یه قلپ چای خورد و باهمون دهن پر گفت _مامان بابا من رفتم دیر شده . پرهامم دم دره +سلام صبح تو هم بخیر ممنون منم خوبم تو خوبی؟ _عه سلام توهم اینجایی؟ +من صحبتی ندارم باخنده دست تکون داد و رفت سمت در برگشتم سمت بابا و سینا +سلام بر پدر و برادر عزیزم صبحتون بخیر سینا همونجور که مربا میریخت روی لقمش گفت _خب خب دیگه بیا چاپلوسیتو کردی بسه دیگه نگران نباش دانشگاه میرسونمت باباهم پول میریزه به کارتت اینقد چاپلوسی نکن با یه لبخند دندون نمایی زدم پس کلشو گفتم +خوب منو شناختیا _بیا بچه بیا صبحونتو بخور دیرم شد دو سه تا لقمه با استرس خوردم و سریع رفتم که آماده بشم گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 یه مانتوی بلند تا روی زانوی طرح لی پوشیدم با شلوار کتان مشکی ، داخل مقنعه مشکیم قاب گذاشتم و روی سرم مرتب کردم کرم مرطوب کننده زدم و چادرمو پوشیدم و کیفمو روی کولم انداختم و به سرعت به سمت پایین رفتم سینا داشت کفشاش رو میپوشید منم کفشای اسپرت سورمه ایم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردیم **** +ممنون داداش _قابل نداشت بپر پایین موفق باشی +چشم ممنونم _شیطونی نکنی یه وقت +سینااااااااااا باخنده پاشو گذاشت روی گاز و د برو که رفتیم با استرس به سمت مکان تحصیل جدید قدم برداشتم از همون لحظه ورود چند تا پسر سیخ سیخی چشمشون دورم میچرخید منم بی اهمیت از کنارشون میگذشتم با کلی دنگ و فنگ بالاخره کلاسمو پیدا کردم و روی یکی از صندلی های ردیف اول نشستم یهو محکم یکی زد رو شونم ویییییییییی یا خدا سریع برگشتم سمت عقب که مهسا رو در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود مشاهده کردم _سلام +ای بترکی این چه وضعه اومدنه اخه _جواب سلام واجبه ها درضمن من چیکار کنم که تو ترسو ترشیف داری +علیک سلام نه که شوخی های تو خیلی درست ترشیف داره با صدای یکی از بچه ها که میگفت استاد اومده صحبتمون خاتمه یافت برگشتم سمت در تا اولین استادمون رو ببینم که برگشتنم همانا و چشمای از حدقه دراومدم همانا گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 پارسا اینجا چیکار میکرد؟ نکنه نکنه اون اولین و مهمترین استادمه؟ با تعجب بهش نگاه میکردم چقدر امروز خوشتیپ و جذاب به نظر میومد شلوار کتان مشکی و پیراهن خاکستری چقدر باجذبه شده بود باهمون جدیتش به سمت میزش رفت و کیفش رو گذاشت روی میز و لیست کلاس رو از پوشش خارج کرد همونجور که اسم ها رو تند تند میخوند تند تند تیک میزد و سرش رو بالا نمیاورد _خانم سارا موسوی؟ یهو با تعجب سرش رو بالا اورد با خجالت دستم رو بالا بردم چشماش از تعجب گرد شده بود سریع به خودش اومد و صحبت هاشو شروع کرد _سلام به همگی پارسا سلمانی هستم حتما همتون میدونید استاد کدوم درس هاتون هستم هر جلسه پرسش داریم تاخیر رو به هیچ عنوان نمی پذیرم بی مسئولیتی رو به هیچ عنوان نمی پذیرم نمره زیر ۱۵ رو به حساب نمیارم پس حواستون باشه سر کلاس من اگر پر انرژی وارد شید منم قول میدم پرانرژی خارج شید از این کلاس خب اگه سوالی نیست شروع کنیم ؟ یک ساعت و نیم با همون جدیتی که اول کلاس داشت درس میداد بین درس چند بار هم کاری کرد فضای کلاس از اون حالت خشک و خسته کننده خارج بشه و کل کلاس بره روی هوا با صدای خسته نباشیدش سریع وسایلامو جمع کردم و با مهسا رفتیم سمت در _خانم موسوی؟ اه گندت بزنن چیکار داری؟ +بله استاد؟ _یه لحظه صبر کنید لطفا +چشم مهسا سمت من برگشت و خسته گفت _سارا من میرم شب هم مهمون داریم . فعلا +برو عزیزم فعلا با صدای پارسا به سمتش برگشتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _سارا خانم ؟ +بله؟ _خوب هستید؟شما اینجا چیکار میکنید؟ +والا خب دلیل بودنم که اینجا معلومه ولی از اینکه شما استادم بودید تعجب کردم _بله منم واقعا از حضور شما توی کلاسم تعجب کردم چه خوب که توی کلاس خودم هستید و مهمترین درس رو با خودم دارید میتونم در وقت های خارج از دانشگاه هم اشکالاتتون رو رفع کنم +بله لطف میکنید _خب بازم کلاس دارید؟ +نه کلاسام تموم شده میرم خونه _خب منم دیگه کلاس ندارم صبر کنید میرسونمتون +نه ممنون خودم میرم _خب میرسونمتون دیگه منم دارم همین مسیر رو میرم +نه خودم میرم ممنونم _خب اخه چرا؟ +درست نیست _بسیار خب هر جور مایلید موفق باشید +به همچنین روز خوش یاعلی _روز خوش خدانگهدار هوووووف قلبم اومد توی دهنم وای خداچرا گیر سه پیچ داده بود با پاهایی که دیگه توان رفتن نداشتن اروم اروم به سمت بیرون محوطه رفتم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه البته چه تاکسی گرفتنی دقیقا دوساعت معطل شدم از این اتوبوس به اون اتوبوس آخرشم بدون هیچ نتیجه ای با تاکسی رفتم و اندازه پول دیه بابا بزرگش ازم کرایه گرفت با خستگی کلید انداختم و رفتم تو +سلااااااااااااممممممممممممم عشقتون اومد من اومدم اهالی بیاین استقبالم همونجور که چادرمو تا میزدم به سمت پذیرایی قدم برداشتم که با صحنه ای که مقابلم دیدم به معنای واقعی کلمه دهنم چسبید کف کفشم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒