🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_3
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سلام
+سلام خوش آمدید بفرمایید داخل
با گفتن ممنون به سمت پذیرایی رفت .
پارسا روی یک مبل تک نفره نشست و من کنار سینا نشستم
کمی بعد با صدای مامان با عذر خواهی از جمع به سمت آشپزخونه رفتم
+جانم مامان
_سارا جان اینا رو ببر
+باشه چشم
سینی چای را برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم
به پارسا اخرین نفر تعارف کردم
همونجور که سرش توی گوشیش بود بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت
_نه ممنون
حرصم گرفت از این بی توجهیش
سریع سینی رو روی میز گذاشتم و کنار سینا نشستم
تا لحظه شام پارسا لحظع به لحظه گوشیش رو چک میکرد
تا صدای پیام گوشیش میومد روش شیرجه میزد و مشغول میشد
از فکر به اینکه اونی که به پارسا پیام میده دختر باشه داشتم دیوونه میشدم
با صدای خاله سمیرا به خودم امدم
_سارا جان گلم مامانت گفت امروز کنکور داشتی
با این جمله خاله سمیرا پارسا سرش رو از توی گوشیش درآورد و با کنجکاوی به من خیره شد
نمیدونم چرا اما از نگاه خیره اش به خودم یه جورایی هم ذوق کردم هم معذب شدم🤕
_چطور دادی؟
+خوب بود خاله جان خداروشکر برای من اسون بود
_هدفت چیه؟
با تعجب به سمت پارسا برگشتم
جانم؟؟
پارسا با من صحبت کرده بود؟؟؟؟؟
با گیجی پرسیدم
+چی؟
_هدفت ، منظورم اینه که دوست داری چی و کدوم دانشگاه قبول شی ؟
+آها ، من هدفم همون اول هم زنان زایمان ، پزشکی ، دانشگاه علوم پزشکی تهران بود. ولی خب شیراز رو هم اگه قبول بشم خوشحال میشم
با گفتن آهان موفق باشی به گفت و گوی کوتاهمون پایان بخشید
دیگر تا پایان مهمونی صحبتی بینمون صورت نگرفت .
آخر شب موقعی که داشت از در خارج میشد آروم جوری که خودم بشنودم گفت
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_4
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_کمک یا کاری داشتی روی من حساب کن
آه دهنم سرویس شد خداجون
چی بگم حالا بهش
فکر کن فکر کن سارا
+ممنونم
_خدانگهدار
+خداحافظ
و حالا چندین ماه از اون شب میگذرد و من الان پای سیستم نشستم و منتظرم تا سایت اعلام نتایج کنکور بالا بیاد
از بس از استرس زیاد ناخونامو جویدم ناخونام ته کشید
اوف بالاخره سایت اومد
با کلی سلام و صلوات کد و رمز عبور رو زدم و منتظر شدم
با استرس صفحه را پایین کشیدم ......
وای خدایا چی میبینم
انگاری که تازه ویندوزم بالا اومده باشه با جیغ بالا پایین پریدم و همونجور هم هورا هورا میکردم
که یهو دیدم مامان و بابا و سحر و سینا وحشت زده پریدن تو اتاق
هر کس یه سوال میپرسید و منم همه رو بی جواب میگذاشتم
_چیشده؟
_جن دیدی؟
_خواب بد دیدی؟
_جن زده شدی؟
_روح دیدی؟
اخرش وقتی دیدن جوابی از طرف من دریافت نمیکنند سینا یه پس گردنی بهم زد و گفت
_حالا مثل ادم بگو چت شده
منم که انگار منتظر یه تلنگر بودم پریدم بالا و پایین و با جیغ و داد گفتم
+قبول شدم
قبول شدم
رتبه ۱۶۶ کشوری
دانشگاه علومپزشکی شیراز
هوراااااااااا
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_5
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یک لحظه با دیدن قیافه هاشون همه چی از یادمرفت و بلند بلند زدمزیر خنده
وای خدا
وای دلم
چشمای همشون شده بود اندازه توپ بسکتبال
سینا زودتر از همه به خودش اومد و با لحنی فوق تعجب و بهت گفت
_رتبه ۱۶۶ کشوری؟؟؟؟
همین حرفش کافی بود تا همه به خودشون بیان و
بله بازار ماچ و بوسه شروع شد
مامانم که فقط تا یه ساعت داشت نگام میکرد و دوباره گریش میگرفت وقتی هم بهش میگفتیم چرا گریه؟ میگفت گریه خوشحالیه
خلاصه اونشب هم با کلی گریه از سر ذوق وبازار ماچ و تف و بوسه تموم شد
صبح با صدای تلفن از خواب پریدم
یه نگاه به ساعت کردم
ویییییی تازه ساعت ۵ صبح بود
کیه یعنی؟
گوشیمو جواب دادم که صدای شنگول و شاد مهسا توجهمو به خودش جلب کرد
_وای سلام عشقم
وای ساری بگو چی قبول شدم
+علیک سلام یک
دوم که ساری و کوفت
سوم که الان زنگ زدی اینو بگی ؟
_ایش بی ذوق
اصلا خودم میگم
رتبه ۱۷۰ کشوری دانشگاه علوم پزشکی شیراز
+نهههههههههههه
_به جون تو
+ وای اینکه خیلی عالیه
_ خب حالا دیگه زیادی ذوق کردی برو نمازتو بخون
+
باشه التماس دعا
فعلا
_محتاجیم
فعلا
وای خدایا شکرت
بلند شدم و وضو گرفتم
جا نمازمو پهن کردم
روسریمو لبنانی بستم
لباس مخصوصم رو پوشیدم
یه پیرهن بلند سفید که دور یقه و آستینش نوار گیپور و مروارید دوزی شده بود
خیلی قشنگ بود
عطری که از مشهد گرفتم و مال کربلا بود رو به خودم زدم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم
قامت بستم
همینکه الله و اکبر گفتم انگاری وارد یه دنیای دیگه شدم
با آرامش نمازمو خوندم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_6
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
چندین ماه بعد
با صدای مامان غلتی زدم و بهش خیره شدم
_عه تو بیداری؟ خب پس چرا بلند نمیشی ؟ از کی تاحالا بیداری؟
+اول اینکه سلام مادر من صبحتون بخیر . دوم اینکه بله بیدارم . سوم اینکه از دیشب تاحالا از استرس نخوابیدم
_استرس؟ وا . استرس واسه چی ؟
+واسه امروز دیگه
_ بلند شو بلند شو فکر و خیال بیخود نکن
بدو بدو حاضر شو بیا صبحانه تا سینا برسونتت
با کلافگی از جام بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم به پایین رفتم
بابا و سینا داشتن صبحانه میخوردن و سحر درحالیکه داشت لقمه رو میزاشت توی دهنش یه قلپ چای خورد و باهمون دهن پر گفت
_مامان بابا من رفتم دیر شده . پرهامم دم دره
+سلام صبح تو هم بخیر ممنون منم خوبم تو خوبی؟
_عه سلام توهم اینجایی؟
+من صحبتی ندارم
باخنده دست تکون داد و رفت سمت در
برگشتم سمت بابا و سینا
+سلام بر پدر و برادر عزیزم صبحتون بخیر
سینا همونجور که مربا میریخت روی لقمش گفت
_خب خب دیگه بیا چاپلوسیتو کردی بسه دیگه
نگران نباش دانشگاه میرسونمت باباهم پول میریزه به کارتت اینقد چاپلوسی نکن
با یه لبخند دندون نمایی زدم پس کلشو گفتم
+خوب منو شناختیا
_بیا بچه بیا صبحونتو بخور دیرم شد
دو سه تا لقمه با استرس خوردم و سریع رفتم که آماده بشم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_7
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یه مانتوی بلند تا روی زانوی طرح لی پوشیدم با شلوار کتان مشکی ، داخل مقنعه مشکیم قاب گذاشتم و روی سرم مرتب کردم
کرم مرطوب کننده زدم و چادرمو پوشیدم و کیفمو روی کولم انداختم و به سرعت به سمت پایین رفتم
سینا داشت کفشاش رو میپوشید
منم کفشای اسپرت سورمه ایم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
****
+ممنون داداش
_قابل نداشت
بپر پایین
موفق باشی
+چشم
ممنونم
_شیطونی نکنی یه وقت
+سینااااااااااا
باخنده پاشو گذاشت روی گاز و د برو که رفتیم
با استرس به سمت مکان تحصیل جدید قدم برداشتم
از همون لحظه ورود چند تا پسر سیخ سیخی چشمشون دورم میچرخید
منم بی اهمیت از کنارشون میگذشتم
با کلی دنگ و فنگ بالاخره کلاسمو پیدا کردم و روی یکی از صندلی های ردیف اول نشستم
یهو محکم یکی زد رو شونم
ویییییییییی یا خدا
سریع برگشتم سمت عقب که مهسا رو در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود مشاهده کردم
_سلام
+ای بترکی این چه وضعه اومدنه اخه
_جواب سلام واجبه ها
درضمن من چیکار کنم که تو ترسو ترشیف داری
+علیک سلام
نه که شوخی های تو خیلی درست ترشیف داره
با صدای یکی از بچه ها که میگفت استاد اومده صحبتمون خاتمه یافت
برگشتم سمت در تا اولین استادمون رو ببینم که برگشتنم همانا و چشمای از حدقه دراومدم همانا
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_8
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پارسا اینجا چیکار میکرد؟
نکنه
نکنه اون اولین و مهمترین استادمه؟
با تعجب بهش نگاه میکردم
چقدر امروز خوشتیپ و جذاب به نظر میومد
شلوار کتان مشکی و پیراهن خاکستری
چقدر باجذبه شده بود
باهمون جدیتش به سمت میزش رفت و کیفش رو گذاشت روی میز و لیست کلاس رو از پوشش خارج کرد
همونجور که اسم ها رو تند تند میخوند تند تند تیک میزد و سرش رو بالا نمیاورد
_خانم سارا موسوی؟
یهو با تعجب سرش رو بالا اورد
با خجالت دستم رو بالا بردم
چشماش از تعجب گرد شده بود
سریع به خودش اومد و صحبت هاشو شروع کرد
_سلام به همگی
پارسا سلمانی هستم
حتما همتون میدونید استاد کدوم درس هاتون هستم
هر جلسه پرسش داریم
تاخیر رو به هیچ عنوان نمی پذیرم
بی مسئولیتی رو به هیچ عنوان نمی پذیرم
نمره زیر ۱۵ رو به حساب نمیارم
پس حواستون باشه
سر کلاس من اگر پر انرژی وارد شید منم قول میدم پرانرژی خارج شید از این کلاس
خب اگه سوالی نیست شروع کنیم ؟
یک ساعت و نیم با همون جدیتی که اول کلاس داشت درس میداد
بین درس چند بار هم کاری کرد فضای کلاس از اون حالت خشک و خسته کننده خارج بشه و کل کلاس بره روی هوا
با صدای خسته نباشیدش سریع وسایلامو جمع کردم و با مهسا رفتیم سمت در
_خانم موسوی؟
اه گندت بزنن چیکار داری؟
+بله استاد؟
_یه لحظه صبر کنید لطفا
+چشم
مهسا سمت من برگشت و خسته گفت
_سارا من میرم
شب هم مهمون داریم . فعلا
+برو عزیزم فعلا
با صدای پارسا به سمتش برگشتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_9
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سارا خانم ؟
+بله؟
_خوب هستید؟شما اینجا چیکار میکنید؟
+والا خب دلیل بودنم که اینجا معلومه ولی از اینکه شما استادم بودید تعجب کردم
_بله منم واقعا از حضور شما توی کلاسم تعجب کردم
چه خوب که توی کلاس خودم هستید
و مهمترین درس رو با خودم دارید
میتونم در وقت های خارج از دانشگاه هم اشکالاتتون رو رفع کنم
+بله لطف میکنید
_خب بازم کلاس دارید؟
+نه کلاسام تموم شده میرم خونه
_خب منم دیگه کلاس ندارم
صبر کنید میرسونمتون
+نه ممنون خودم میرم
_خب میرسونمتون دیگه
منم دارم همین مسیر رو میرم
+نه خودم میرم ممنونم
_خب اخه چرا؟
+درست نیست
_بسیار خب هر جور مایلید موفق باشید
+به همچنین
روز خوش یاعلی
_روز خوش خدانگهدار
هوووووف
قلبم اومد توی دهنم
وای خداچرا گیر سه پیچ داده بود
با پاهایی که دیگه توان رفتن نداشتن اروم اروم به سمت بیرون محوطه رفتم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه
البته چه تاکسی گرفتنی
دقیقا دوساعت معطل شدم
از این اتوبوس به اون اتوبوس
آخرشم بدون هیچ نتیجه ای با تاکسی رفتم و اندازه پول دیه بابا بزرگش ازم کرایه گرفت
با خستگی کلید انداختم و رفتم تو
+سلااااااااااااممممممممممممم عشقتون اومد
من اومدم
اهالی بیاین استقبالم
همونجور که چادرمو تا میزدم به سمت پذیرایی قدم برداشتم که با صحنه ای که مقابلم دیدم به معنای واقعی کلمه دهنم چسبید کف کفشم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_10
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یک قدم به سمت جلو برداشتم که چیز لزجی زیر پام حس کردم
با احتیاط پام رو بلند کردم
ایییییییییییییییییی تخم مرغ؟
اینجا؟
روی پاکت وسط سالن؟؟؟
چنننننددددددددددددشششششششششش
دو سه قدم با احتیاط برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم
قدم اخر رو که برداشتم که پام روی یه چیز نرم و خنک فرود اومد
ایییییییییییییییی
این اینجا چیکار میکنه
خامهههههه؟
اونم اینجااااا؟
اخ مامان کجایی که ببینی خونه عزیزتو چیکار کردن
لحظه ای که وارد خونه شدم
هنگ کردم کلا
بعضی مبلا برعکس افتاده بود کلی ارد رو زمین ریخته بود
خامه شکلاتی از سر و روی بوفه مامان چکه میکرد
کلی پر بالشت اینور و اونور بود
وای خدایا خودت بخیر بگذرون
همینکه وارد اشپزخونه شدم یه چیز رو صورتم فرود اومد
..............
اییییییییییییییییبی
با چندش چشمامو تمیز کردم
تخم مرغ بود که از سر و روم پایین میرفت
کدوم بیشوری اینکارو کرد؟
با وسواس و چندش چشمام رو باز کردم
وای خدایا
بسه دیگه
خدایا توروخدا بسه اینهمه شک تو یه روز؟
سحر با صورتی که از ارد سفید شده بود و بعضی جاهاش خامه بود ، با یه تخم مرغ
پشت در یخچال گارد گرفته بود
اونورتر پشت میز پرهام بودکه تخم مرغ از سر و روش چکه میکرد ک با اسپری خامه بازم گارد گرفته بود
و اونورتر دو نفردیگه بودن که نشناختمشون
یکی صورتش با خامه یکی شده بود
و اون یکی صورتش کامل از مواد کیک پوشیده شده بود
یکم که دقت کردم دیدم اونی که صورتش مواد کیکی بود سینا هست
یه نگاه دیگه به اون یکی کردم
وای نه خدای من
پارسا اینجا چیکار میکنه؟
وای خدایا بهم صبر بده
یه لحظه به خودم اومدم دیدم هرچهارتاشون عینهو قورباغه دارن منو نگاه میکنند
صبر کن یه اشی براتون بپزم یه وجب روغن روش
با خونسردی که ارامش قبل از طوفان بود رفتم و صورتم و شستم
هر چهارتاشون با وحشت نگام میکردن
لابد میدونستن که من به این سادگیا ازشون نمیگذرم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_11
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
همینکه پام رو گذاشتم تو اشپزخونه
یه چیزی با سرعت نور داشت به سمتم میومد
که اگه جاخالی نداده بودم
مطمئنن بهم برخورد میکرد
به سرعت برگشتم و
به پشت سرم نگاه کردم
یا جد السادات
قاچ هندوانه روی مبل سلطنتی مامان فرود اومد
مبلی که مامان به قدری که روش حساس بود به اینکه خانوما به بابا نگاه کنن حساس نبود
برگشتم سمتشون
با صورتی که حتم داشتم سرخ شده
زیر لبی گفتم
+حسابتونو میرسم
**
پنج ساعت بعد
+سحررررررررررر کارتو انجام بده
با زاری نگاهم کرد که خونسرد رومو اونوری کردم
و تلویزیونمو نگاه کردم
و همونجور تخمه میشکوندم
با دیدن پارسا که
به سمت مبل میره
خودمو جمع و جور کردم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_12
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
قیافش واقعا خنده دار شده بود
با روسری که به سر بسته بود
و طی ای که به دست گرفته بود
و استینایی که زده بود بالا
و دمپایی ابی که پوشیده بود
دیگه خبری از اون استاد با جذبه نبود
خستگی از سر و روش میبارید
با زاری و خستگی خودشو انداخت روی مبل و
سرشو تکیه داد به پشتی مبل
و چشماش رو بست
بعد از پارسا
یکی یکی با قیافه های
داغون اومدن افتادن
هر کدون روی یه مبل
دلم براشون سوخت
پنج ساعت تمام ازشون کار کشیدم
و مجبورشون کردم کل خونه رو تمیز کنن
بلند شدم براشون شربت درست کنم
داشتم یخ توی لیواناشون میریختم
که حس کردم کسی وارد اشپزخونه شد
برگشتم و دیدم پارساست
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
دوستان عزیز مجبوریم پارت ها رو تند تند قرار بدیم تا بتونیم هرچه سریع تر به پارت مورد نظر برسیم
امروز تا پارت ۲۰ قرارگرفته میشه🌿🌻
اما
بازم میگم
فوروارد،اسکرین شات وکپی
حتی با ذکر نام نویسنده حرام و ممنوع هست و پیگرد قانونی و الهی داره⛔️⛔️
اگر مشاهده کنم از طریق قانون پیگیری میکنم☺️🦋
♥| #منبر_مجازے |
.خوشبہحالکسےڪہبراے
پیداڪردنراهدرستزندگے
درمجالساهلبیتشرڪتڪند
انقدرباعظمتـاستڪہاگر
کسےدرراهاینجلساتبمیرد
شهیدمحسوبمیشود
•{ #استاد_انصاریان
🍓|•@shahidane_ta_shahadat
دلانہ✨
یه وقتایۍ
دلم
هوای چیزایی رو میکنه،که اهمیت بهشون
رابطه مونو خراب میکنه...
رابطه ی قشنگی که حاصل یه مهمونی گرم و صمیمیه،حاصل اون لحظاتیه که کلامت شد همدمم
دیگــــہ خرابش نمی کنم🌿
#دلانه
#خدایمن
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#کادرسازی
بیا و چشم و چراغ تمام 💡
خانه های پیراهنم شو.👔
#علي_قاضي_نظام
#اللہم_الرزقنا_از_این_پیرهنا🤤😂
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_4
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی #تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
ادامه دارد....
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
انتخاباتدرکلامِشھدا:)🕊♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شھیداسداللہحبیبی:
هینگوییدانقلاببرایماچہکرده،
بگویید"منبہعنوانیکشیعہامامزمان"
چہکاریبرایانقلابوامامزمان‹عج›
کردهام؟!🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رأیشھدآ🌿
#شھیدانہ✨
🍅|•@shahidane_ta_shahadat
عزیز من!
کمی صبر کن❄️🌊
شاید معجز رخ دهد.. 🦋✨
⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
#بـیوگـرافے‹🌙🌱›
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🌱🙂
بہ زݥیـــن آمڊه ایم خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂یم :)!
❤️|•@shahidane_ta_shahadat
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_13
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یکمی هول شدم
تپش قلبم بالا رفت
ولی خودمو کنترل کردم
+چیزی میخواین؟
_نه ممنون
اگرم بخوام خودم برمیدارم از بس امروز کار کردم
جای همه چیو بلد شدم
لبخندی زدم و به کارم ادامه دادم
_کمک میخواین؟
+نه ممنون دیگه تموم شد
سینی رو برداشتم برم بیرون
که سد راهم شد
آشپزخونه جوری بود
که توی دید افرادی که توی پذیرایی نشسته بودن
نبود
دستشو سد راهم کرد
و جلوم ایستاد
اول سینی رو ازم گرفت و بعد با لبخند گفت
_وقتی لبخند میزنی زیبا تر میشی
قلبم ایستاد
دهنم خشک شده بود
هیچ چیزی نمیتونستم بگم
وقتی دید ساکت ایستادم و با بهت و حیرت نگاهش میکنم
خنده ای کرد و گفت
_فکر کنم از این به بعد
تعداد بارهایی که هنگ میکنی زیاد باشه
با خنده به سمت پذیرایی رفت و من رو با قلبی که حالا نزدیک بود از قفسه سینم بیرون بزنه تنها گذاشت .
به سختی آب دهنم رو قورت دادم
یعنی چی که باید از این به بعد
هنگ کنم؟
منظورش چیه؟
اه سارا الانم وقت فکر و خیال کردنه؟
برو بیرون دیگه
الان پسره هزار تا فکر از این دیر اومدنت میکنه
به خودم اومدم و به سختی به سمت بیرون قدم برداشتم
پرهام روی یک مبل دونفره کنار سحر نشسته بود
و دستش رو دور گردن سحر انداخته بود
سحر هم از خدا خواسته
سرش رو روی شونه پرهام
گذاشته بود و چرت میزد
اخی طفلکیا
چقد خسته شدن
سینا روی مبل تک نفر نشسته بود و پارسا روی مبل کناریش
نشسته بود و با دیدن من یه لبخند زد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_14
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نه نمیزاشتم اینجوری با من رفتار کنه
من حد و حدود داشتم
اخمی بهش کردم که جفت ابروهاش بالا پرید
روی تنها مبل تک نفره ای که رو به روی پارسا بود نشستم
_اهم اهم
میگم پرهام راحتی؟
_آره سینا جون
تو ناراحتی؟
_نه داداش فقط میگم یکم مراعات کن
کلی مجرد اینجا نشسته
با این حرفش زدیم زیر خنده
اینبار سحر بود که جواب میداد
_خب به ماچه
شماهم برید مزدوج بشید
سینا با ناراحتی جواب داد
_ والا ما میگیم زن میخوایم کسی بهمون اهمیت نمیده
با این حرفش بازم خندیدیم و اینبار سحر خنثی گفت
_خب میگفتی خودم میرفتم برات خواستگاری
سینا تو جاش پرید و باخوشحالی گفت
_راست میگی ؟جدی جدی میری؟
_خب اره
هم واس تو میرم
هم واس آقا پارسا
خودم دو تا مورد خوب براتون سراغ دارم
یه لحظه قلبم ایستاد
ولی خونسردی خودمو حفظ کردم
و با نگرانی به پارسا خیره شدم
یه نگاه به سحر کرد و گفت
_شما اگر میخواین واسه سینا کسیو زیر نظر بگیرید زن داداش
با یک مکث برگشت طرف من و به من نگاه کرد و گفت
_من نیمه گمشدم رو پیدا کردم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_15
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
[از زبان پارسا ]
وقتی سحر گفت
برام موردی سراغ داره
از قصد نگاهی به سارا انداختم
و اون حرف رو زدم
شخصیتش رو دوست داشتم
آدم جالبی بود
و در عین حال
خوشگل و جذاب
ولی موندم چرا اینقدر خودش رو بقچه پیچ میکنه
دیگه اون چادر چیه میندازه رو سرش
نمیفهمم چرا نمیخواد از نعمتی که خدا بهش داده استفاده کنه
حیف این دستا و ناخونا نیست که لاک نخوره؟
حیف این صورت نیست
که آرایش نشه؟
یعنی چی اینقدر خودشون رو میپیچونن؟
یا مثلا مرداشون که تا اخر یقه لباسشون رو میبندن و همش به زمین نگاه میکنند
من که هنوز نفهمیدم این زمین چی داره که هم مرد و هم زن به زمین نگاه میکنند
خلاصه که
سارا هم خوشگله هم جذاب
شایدم یه روز رفتم خواستگاریش
ولی باهاش شرط میکنم
که من نه دوست دارم
و نه راضی هستم که چادر بپوشه
یا خودشو بقچه پیچ کنه
من کسیو دوست دارم که
آرایش کنه
به خودش برسه
وقتی همراهش بیرون میرم
به بقیه بگم
نگاه کنید
خوشگل ترین زن
الان برای من هست
سارا همونجوری با شک و بهت و حیرت نگاهم میکرد
با شیطنت براش ابرویی بالا انداختم که اخم کرد و روش رو اونور کرد
از همین اخلاقش بدم میادا
به جای اینکه
لبخند بزنه اخم میکنه
ولی صبر کن سارا خانم
کاری میکنم خودت عاشقم بشی،
خودت بدون اینکه من بگم چادرت رو بزاری کنار
و برای جلب نگاه من
هزار قلم
آرایش کنی
صبر کن سارا خانم
برات برنامه ها دارم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_16
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
توی فکربودم
و داشتم ذره ذره شربت میخوردم که
مامان و بابا همراه نسرین خانم و آقا مرتضی وارد خونه شدند
بعد از سلام و احوال پرسی
نسرین خانم و سحر و سارا به همراه مامان به اشپزخونه رفتند
تا فکری برای شام کنند
خخخخخخخخ
فکرشو کن
این خانم کوچولو میخواد غذا درست کنه😂😂
توی افکار خودم غرق بودم
که با صدای بابا به خودم اومدم
و مشغول صحبت شدیم
[از زبان سارا]
داشتم دستام رو میشستم
تا کمک مامان و بقیه کنم
که تلفن زنگ خورد
_سارا مامان ببین کیه
+بله بفرمایید؟
_سلام سارا جان خوبی عمه؟
+سلام عمه جون
مرسی ممنون شما خوب هستید
_خداروشکر
عزیزم نسرین هست؟
+آره گوشی یه لحظه
از من خداحافظ عمه جون
_خدانگهدارت خوشگلم
+مامان
عمه مریم پشت خط کارتون داره
_ا واقعا ؟ بده من گوشیو
برو کمک زشته
+چشم
بی توجه به مکالمه عمه و مامان به سمت اشپزخونه رفتم و مشغول ریش ریش کردن مرغ ها برای خورشت فسنجون شدم
همونجور که داشتم
مرغ ها رو ریش میکردم
فکرم رفت سمت حرف پارسا
خداجون
یعنی واسه چی
اون حرف رو زده
منظوری از حرفش داشت؟
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_17
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(اه سارا
چقد خنگی تو
خب معلومه داشته دیگه وگرنه واسه چی باید به تو نگاه میکرد و اون حرف رو میزد؟
وای نمیدونم وجدان جون
تورو جون جدت دست از سرم بردار)
همینجوری داشتم با خودم
کل کل میکردم
و مرغ ها رو ریش میکردم
که یهو تیکه مرغ توی دستم
یهو از دستم
قاپیده شد
سرمو بلند کردم
که دیدم پارسا با لبخند شیطونی
به من نگاه میکند
وا
این چشه
نه به اون موقع که اصلا
محلم نمیداد
نه به الان که
دم به دقیقه
لبخند میزند
وا اینم یه چیزیش میشه ها
یهو به خودم اومدم
که دیدم همینطوری دارم
پسر مردم رو
زل زل نگاه میکنم
سریع با خجالت سرم را
پایین انداختم
که پارسا با خنده ای
صندلی را بیرون کشید
و رو به روی من نشست
با صدای گرمش
که اسمم را
به زیبایی زمزمه کرد
سرم را بالا اوردم
+ب......بله
_چرا اینقدر با من خشک رفتار میکنید؟
+خب برای چی باید گرم بگیرم؟
برای چی نباید خشک رفتار کنم؟
_چون اینجوری نمیتونی توی جامعه حضور پیدا کنی
+چه ربطی داره؟
_ربطش به اینه که وقتی با کسی
ارتباط برقرار نکنی ،از اخلاقا ک رفتارای آدمای دیگه
چیزی دستت نمیاد
و در نتیجه حضور توی جامعه یکم برات مشکل میشه
+خب من حد و حدود دارم واسه خودم ، خط قرمز دارم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_18
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_خب چرا این حد و حدود ها رو برای خودت درست کردی؟
جامعه پیشرفت کرده
زمونه عوض شده ، اگه تو به یکی لبخند بزنی یا چادر نپوشی مطمئن باش دنیا زیر و رو نمیشه
فقط خودت همرنگ جماعت شدی
همین اصلا چرا چادر میپوشی ؟ چرا با کسی مثل من اینقدر خشک برخورد میکنی؟
+چادر رو چون از بچگی توی همه اعضای خانوادم دیدم و تقلید کردم و پوشیدم
و در رابطه با اخلاق
خب اگر حد و حدود ها بشکنه احترام ها میشکنه
اگر حد و حدود ها بشکنه مرتکب گناه شدم
_اهان
یعنی با یه سلام و خوبی و خدافظ
دچار گناه میشی ؟
احترام ها میشکنه؟
+نه ،
ولی.....
_ولی؟
+.....
_ دیدی جوابی نداری ؟
یه بار امتحانش کن ضرر نداره
من نمیگم زیاد از حد و حدودت بگذر
اما میگم
یکم وارد جامعه شو
هان؟
من خودم همراهتم نگران چیزی نباش
باشه؟
با دو دلی سرم را بلند کردم و بهش نگاه کردم
با کمی تردید و دو دلی با صدای اروم گفتم
+باشه
_سارا؟
یهو انگاری برق دویست و بیست ولت بهم وصل کردند
و بهش نگاه کردم
لبخند شیطونی زد و گفت
_مگه قرار نشد شرکت داشته باشی توی جامعه؟
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_19
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
آروم سرمو تکون دادم که گفت
_خیلی خب
پس از این به بعد من پارسا هستم تو سارا
قبول؟
بین دوراهی سختی قرار گرفته بودم ولی خب خودم قبول کردم
پس تا تهش باید برم
با صدایی که شک داشتم شنیده باشه گفتم
+قبول
لبخندی زد و عقب گرد کرد
یه لحظه برگشت سمتم و گفت
_سارا راستی
+بله؟
_مرغت هم کم نمک بود
خندید و رفت بیرون
وای خدای من
همین که رفت بیرون تازه عمق ماجرا رو درک کردم و قلبم به تپش افتاد
چند تا نفس عمیق کشیدم و به ادامه کارم پرداختم
تکه ای از مرغ رو توی دهنم گذاشتم و دیدم راست گفته
نمکش کم بود
کمی نمکش کردم و بعد از اینکه کار ریش ریش کردن مرغ هاتموم شد
پیاز رو نگینی خورد کردم
و کمی تفت دادم
و مرغ ها رو توش ریختم
گلاب و زعفران و گردو رو به مخلوط اضافه کردم
همیشه مادرجون میگه
توی فسنجونت پودر کنجد بریز تا قشنگ روغن بندازد
پس دو تا قاشق🥄پودر کنجد ریختم و در اخر رب انار و آب مرغ رو بهش اضافه کردم
و زیرش رو کم کردم تا جا بیافته
با صدای مامان سرم رو به طرفش چرخوندم
_سارا مامان
+جانم
_خورشتت رو بار گذاشتی؟
+آره مامان
_خیلی خب
عمه مریمت اینا هم امشب میان
+واقعا؟
_آره
چند نوع غذای دیگه هم درست کنیم
_وای مامان
کافیه دیگه
قورمه سبزی و فسنجون
حالا یه مرغ هم کنارش درست کن
فقط یه چیزی
_چی؟
+اگر عمه اینا اومدن
خواهشا باز بحث کسری رو پیش نکشید
_خب توام
خنده ای کردم و به سمت پذیرایی رفتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒