|🐣🌻|
#انـگـیـزشے[😌💕]
[•گــــاهی میخواهم تسلیم شوم🌿🐚✨
[•ولی یاد کسانی می افتم 🥣❄️♥️
[•که باید به آنها ثابت کنم🌼🥝
[•در موردم اشتباه میکردند💜
ʝơıŋ➘
🐣|• @shahidane_ta_shahadat
#ازتبارمادࢪم🌿♥️
ـبانۅ|•♡
←[‹چادُر بہ سر بڱـیر
ۅ بہ خود∞🌙| بِبالـ“
˝ڪ ـهِیچ
«پادۺاهے👸🏻
بہ بلندۍِ |• چادر۰ٺو •|💎
ٺاجِ سرۍ👑
ندیدھ اسـ ـٺـ(:
🍬|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_14
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه از دیدار خداحافظی پویان،وقتی مطمئن شد حرفهای پویان حقیقته، تصمیم گرفت کلاس های دفاع شخصی شرکت کنه، تا اگه لازم شد بتونه از خودش دفاع کنه.
پنج ماه بود که این کلاس ها رو مرتب شرکت میکرد.بخاطر همین قدرتش بیشتر شده بود.
همونجوری که به سرعت از افشین دور میشد تو دلش با خدا حرف میزد.
خدایا با چی #امتحانم میکنی؟
با آبرو؟ با صبر؟
با ایمان؟ با توکل؟
نمیدونم امتحان اصلیت چیه.تا الان که خیلی سخت بود.بازهم کمکم کن.
سوار ماشینش شد و به امامزاده رفت. خیلی دعا و گریه و توسل کرد.کاری که این روزها و شبها زیاد انجام میداد.ولی بعضی وقت ها شرایط واقعا براش سخت میشد.
افشین،فاطمه رو تعقیب میکرد.
فاطمه هر روز دانشگاه میرفت.عصر باشگاه میرفت.نماز مغرب رو مسجدی که سر راهش بود،میخوند.بعد میرفت خونه، گاهی حنانه،دختر عمه ش که شش ساله بود رو سوار ماشینش میکرد و به خونه شون که چند خیابان پایین تر بود، میرساند.
فاطمه از ماشین پیاده شد،
تا برای حنانه بستنی بخره.وقتی برگشت، حنانه نبود.به خیابان نگاه کرد،نبود. به پیاده رو نگاه کرد،نبود.تمام مغازه های اطراف رو گشت،نبود.از نگرانی چیزی نمونده بود سکته کنه.اونقدر پریشان بود که آدم های دیگه هم متوجه شدن و دورش جمع شدن.
فاطمه عکس حنانه رو بهشون نشان داد و هرکدوم یه طرف دنبالش میگشتن.اما هیچ خبری از حنانه نبود.
یک ساعت گذشت.
گوشی فاطمه زنگ میزد.عمه ش بود. حتما نگران شده بود.فاطمه نمیدونست چی بگه.
تماس قطع شد.
با امیررضا تماس گرفت و بریده بریده جریان رو تعریف کرد.
نیم ساعت بعد امیررضا رسید.
از دور فاطمه رو دید که مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و گوشی همراه شو به آدم های دیگه نشان میداد. صداش کرد.
فاطمه وقتی امیررضا رو دید روی زانوهاش افتاد.امیررضا سریع رفت پیشش.
-چی شده؟!!
باور نکرده بود حنانه گم شده باشه.
حنانه بچه باهوشی بود،میدونست که نباید بی خبر از ماشین پیاده بشه. امیررضا با حاج محمود و پدر حنانه تماس گرفت.خیلی زود پدرومادر فاطمه و پدرومادر حنانه رسیدن.فاطمه وقتی چشمش به عمه ش افتاد،دلش میخواست از خجالت بمیره.عمه فاطمه هم وقتی حالش رو دید چیزی بهش نگفت.
امیررضا و پدر حنانه به کلانتری رفتن. بقیه هنوز تو خیابان دنبالش میگشتن. ساعت های سختی بود،برای همه.
شب از نیمه گذشته بود،
که همسایه حاج محمود تماس گرفت و گفت دختر بچه ای بیهوش جلوی در خونه شون افتاده.حاج محمود و زهره خانم و فاطمه و عمه ش سریع به خونه رفتن.
افشین تو کوچه منتظر بود.
جلوی در خونه بودن که برای فاطمه پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-این بار حالش خوبه.
گوشی فاطمه از دستش افتاد.
وقتی حنانه رو دید محکم بغلش کرد. هیچی نمیتونست بگه.از همه شرمنده بود.رفت اتاقش و نماز میخوند و از خدا کمک میخواست.
فردای اون روز به دانشگاه رفت.
افشین سر راهش ایستاده بود و با پیروزمندی نگاهش میکرد.
فاطمه نگاه #حقیرانهای بهش انداخت و رفت.افشین #عصبیتر از قبل شد.
چند روز بعد فاطمه و مریم...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_56
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یه لحظه صورتش رنگ غم گرفت و با اشک سرش رو پایین انداخت
_بچم سیناهم همیشه همینو میگفت
تا اینو گفت بغضش ترکید و سریع بلند شد و رفت تو اتاق
با ناراحتی نالیدم
+ماماننن
با ناراحتی و کرختی رفتم توی اتاق و با همون لباسا افتادم رو تخت و به این پنج ماه فکر کردم .
اونروز بعد از اینکه از دست پارسا فرار کردم اومدم خونه مامان حسابی توی فکر بود .
دلیلش رو جویا نشدم ، بیخیال شدم
شب سر میز شام درکمال تعجب به سینا اجازه داد بره اما ازش قول گرفت اول برگرده دوم اگه زنده برنگشت ، اون دنیا وساطتت هممونو پیش ارباب امام حسینمون کنه .
دورش بگردم ، داشت با گریه حرف میزد🥺💔
سیناهم اشکاش رو صورتش جاری شده بود ، بلند شد و جلوی پای مامان زانو زد ، دستش رو بوسید
خم شد پاشو ببوسه که مامان اجازه نداد و تنها گفت
_عاقبت بخیر بشی امید زندگیم
هممون چشمامون اشکی بود
حتی سحر که خیلی کم گریه میکنه . از فردای همون روز سینا افتاد دنبآل کاراش
ظرف یک هفته بعد همه خونه ما جمع شدن تا سینا رو راهی کنیم
یک ماشین اومد دنبالش
لحظه اخر بهم گفت
_عزیزکم
راز دل باهات کردم و از جوونه عاشقی در دلم با خبر شدی
پس به خودت میسپارم که وقتی برگشتم زندگیم رو سراسر عشق کنی
جوری که دیگه فکر کردن بهش گناه نباشه
بعدم پیشونیمو بوسید و با گفتن حلال کن بیرون رفت
وقتی بیرون رفت تازه عمق فاجعه رو درک کردم و همونجا نشستم و شروع به گریه کردن کردم
بعد از 12 هفته یعنی 3 ماه
سینا پیغام داد که داره برمیگرده
اما دیگه خبری ازش نشد .از اونروز هرچی و هرجا و پیش هرکسی رفتیم جوابی نگرفتیم و داریم روز به روز از نگرانی اب میشیم
مخصوصا مامان که دوری از سینا براش عذاب اوره
3هفته بعد از اینکه سینا رفت
پوریا دوباره به خواستگاری مهسا رفت
اما قبلش اتمام حجت هاش رو با اون دختر ناشناس کرده بود.
بعد از 3 روز مهسا بهش جواب مثبت داد و دو هفته بعد من داشتم قند بالا سر کسی میسابیدم که عشقش بدجور تو دل عزیز برادرم جاخوش کرده بود
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_57
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دو هفته بعد من داشتم قند بالای سر کسی می سابیدم
که عشقش بد جور در دلِ عزیز برادرم جا خوش کرده بود .
نمی تونستم ناراحت باشم چون عقد بهترین دوستم بود☺️
اما از طرفی هم خوشحالیم
به خاطرِ تک برادرم پر می کشید و می رفت.😔
اون مجلس هم تمام شد و رفت
و مهسا از عشق سینا به خودش باخبر نشد.
بعد از اون روزی که از دست پارسا فرار کردم
دیگه تو هیچ کدوم از مهمونی هایی که پارسا هم حضور داشت
شرکت نکردم .
به هیچ کدوم از تماس هاش پاسخ ندادم
و در محیط دانشگاه هم بهش اجازه نمی دادم جز رابطه استاد _ دانشجویی،
پاشو از حدش فرا تر بذاره.
از اون موقع به بعد سعی داره
باهام حرف بزنه ولی من این اجازه رو بهش نمی دم .
یک لحظه به ساعت نگاه کردم
دیدم ای وای من یک ساعت و نیم تمام داشتم فکر می کردم 😳
و الان
تنها دو ساعت وقت دارم
سریع از تخت پایین اومدم
وسایل هام رو برداشتم و به سمت حمام راهی شدم.
**نیم ساعت بعد **
در حالی که موهامو خشک می کردم
سعی داشتم جورابم رو هم بپوشم
(دیگه شما خودتون تصور کنید تو اون لحظه من چی می کشیدم )😝😒
بلاخره کارم تمام شد.
یه ساق دست
که علاوه بر پارچه به اندازه ی ۱۰ سانت گیپور داشت
و سبز لجنی رنگ بود و مانتوی سبز لجنی و
مقنعه ی همرنگش که فرم بانوان در حرم بود
و یک شلوار مشکی .
کش چادرم را پشت گوشم انداختم و
دستی به چادرم کشیدم.
لبخندی روی لبم نشست.
تا چادرم را داشتم چیزی کم نداشتم😌
سحر هم آمده بود .
روی مبل پشت به من نشسته بود و
متوجه حضور من نشد.
از پشت بهش نزدیک شدم
و دستم را روی دو چشمانش گذاشتم .
از ترس من جیغ بلندی کشید .
دستم را برداشتم و از ته دل می خندیدم🤣
او هم خنده اش گرفته بود
دمپایی رو فرشی اش را در آورد
و به سمتم نشانه رفت
سریع جا خالی دادم و خندیدم
که دیدم سحر مات و مبهوت به در نگاه می کنه .
با تعجب به سمت در برگشتم
دمپایی روی زمین افتاده بود.
آرام آرام
قدم قدم
چشمانم را جلو بردم.
و به دو جفت کفش اسپرت مردانه برخوردم
آرام نگاهم را بالا آوردم که دیدم ..........
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_58
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
آرام نگاهم را بالا آوردم
که دیدم پرهام سرش را پایین انداخته و
ریز ریز می خنده.
با کمی مکث سرم را در کنارش متمایل کردم
و با دیدن صحنه ی رو به رو خشکم زد 😳
پارسا بود اما اینجا چه می کرد ؟🤨
تعجب برانگیز تر ان که دستش روی سرش بود و
اخم هایش را در هم کرده بود .
با چیدن پازل های ذهنم کنار هم
تنها توانستم به یک نتیجه برسم
آن هم تنها این بود :
دمپایی سحر به جای من به پارسا برخورد کرده است 😂
از تصور چنین لحظه ای ریز ریز می خندیدم .
پارسا جوری نگاهم کرد که به خندیدنم ادامه ندادم.
ممکن بود فکری در مورد من بکند.
با صدای سحر سرم را به سمتش چرخاندم:
_وای آقا پارسا تروخدا ببخشید
همش تقصیر این سارای ......لا اله الا الله......
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_همش تقصیر این سارا شد 😠😖
پارسا هم خندید و
با گفتن جمله ی پیش میاد دیگه
بحث را خاتمه بخشید.
به پارسا اهمیتی ندادم
تنها برای احترام سلامی
دادم و بعد به آشپزخانه رفتم
مامان داشت سیب زمینی سرخ می کرد
+مامان کمک می خوای ؟
_ دورت بگردم فقط وسایلو آماده کن
دوغ محلی را از یخچال برداشتم و
آن را در کوزه سفالی ریختم و کمی پودر نعنا و نمک به آن زدم
بعد از آنکه بشقاب ها رو آماده کردم
وسایل را بردم و
روی میز چیدم.
دیس برنجی که مامان کشیدا بود را سر میز بردم و
بعد از آن خورشت قیمه را که به آدم چشمک می زد را سر میز بردم.
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
+ناهار آماده است .
همه آمدند و نشستند
پنج دقیقه ای می شد که بابا هم آمده بود😊
پارسا رو به روی من نشست
اما اهمیتی بهش ندادم
سریع برای خودم کشیدم
داشتم تند تند غذا می خوردم
که به موقع به حرم برسم
که با صدای بابا دست از خوردن کشیدم و به او نگاه کردم
_ سارا بابا چرا اینقدر تند تند میخوری ؟
مگه دنبالت گذاشتن ؟
با این حرفش بقیه هم به خنده افتادن
با لبخند گفتم
+نه بابا جون
ساعت سه شیفتم شروع میشه الانم دو و نیم هست یکم عجله دارم.
پارسا با تعجب و بهت گفت:
_شیفت ؟🤨🤔
بعد که انگار سوتی داده
خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
_یعنی می گم مگه سر کار می رید؟
به جای من بابا جواب داد و گفت
_ نه پسرم !
سارای من شده خادم افتخاری حرم حضرت شاهچراغ.الانم باید اونجا بره🥺😍
لبخندی زدم و با گفتن بله درسته دیگه به پارسا اهمیتی ندادم ..........
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_59
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
لبخندی زدم و
با گفتن بله درسته دیگه به پارسا اهمیتی ندادم.
بابا سری تکان داد و گفت:
_آروم بجو دخترم عجله کار شیطونه
چشمی گفتم
و سعی کردم آرام آرام غذا بخورم
ساعت ۲:۴۰ از سر میز بلند شدم
+من دیگه دیرم شده
پارسا با تردید گفت:
_آقا مرتضی من همون اطراف کار دارم
اگر صلاح می دونید و اجازه می دید برسونم شون.؟
بابا نگاهی به پارسا انداخت
بعد به مامان و
در آخر هم من و گفت
_ پارسا جان آخه تو هنوز ناهارت را کامل نخوری
پارسا سریع در جواب گفت:
_نه نه خوردم سیر شدم
ممنونم از لطف تون.
با مکث پرسید
_ پس برسونمشون ؟
بابا با دو دلی جواب داد:
_باشه پسرم
ببخشید زحمتت میشه.
پارسا با خوشحالی گفت:
_نه نه چه زحمتی
پس سارا خانم
من می رم توی ماشین منتظر تون می مونم
نسرین خانم ممنون بابت ناهار خیلی عالی بود.
_ خواهش می کنم پسرم نوش جان
_با اجازه
با خوشحالی
کت تک و اسپرتش را از روی دسته ی صندلی برداشت
و بیرون رفت
با ناراحتی کیفم را برداشتم و کفشم را پوشیدم
+خداحافظ
منتظر جواب نشدم و سریع پایین رفتم
پارسا توی ماشین نشسته بودبا انگشت روی فرمون ضرب گرفته بود
و به جلو خیره شده بود
از عمد از سمت در عقب رفتم
که وقتی دیدم در قفله ضایع شدم و
اجبار رفتم در جلو رو باز کردم و نشستم.
بلافاصله بعد از نشستنم حرکت کرد
و تند حرکت کرد
از این تند رفتن ها خاطره ی خوبی نداشتم
با صدایش به سمتش برگشتم
_ بَه سارا خانم عجیبه ما شما رو ملاقات کردیم
و با لبخند مرموزی گفت :
_حالا دیگه از دست من فرار می کنی ؟
با خودت چی فکر کردی که این کار رو کردی سارا ؟
صدایم می لرزید اما با این حال گفتم
+پارسا یه چیزی بود
که پنج ماه پیش تموم شد هرچی که بین ما بوده و نبوده
با فریادی که زد به صندلی چسبیدم
_ کی این قرار رو تموم کردی ؟ها ؟
این رابطه دو سر داشت
که یک سرش من بودم
از من هم نظر خواستی ؟
{از زبان پارسا}
از عصبانیت داشتم
نفس نفس می زدم
اون لعنتی
نمی دونست تو این پنج ماه چی کشیده بودم
نمی دونست تو این پنج ماه فهمیدم
جونم به جونش بسته است
نفسم به نفس هاش بنده
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_60
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{پارسا}
از عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم . اون لعنتی نمیدونست تو این پنج ماه چی کشیدم
نمیدونست توهمین پنج ماه فهمیدن جونم به جونش بستس ، نفسم به نفسش بندھ
فعلا نمیخواستم چیزی بهش بگم
باید اول از علاقه اون به خودم مطمئن میشدم
گرچه با اون رفتاری ڪه اونروز باهاش داشتم ، اگر علاقه ای هم بوده از بین رفته
اما خب من هم حق داشتم
نداشتم؟
اونروز به پرهام زنگ زدم و گفتم برای هفته بعدش برنامه ریزی ڪنیم و با پرهام و سحر و سارا و سینا برویم بیرون
پرهام قبول کرد .
عصر وقتی داشتم به دنبال سارا میرفتم زنگ زد و قرار را کنسل کرد .
گفت امروز مادر دوست سینا زنگ زده است و برای هفته اینده قرار خواستگاری گذاشته
اینقدری اعصابم بهم ریخت که سر سارا خالی کردم
بعد هم ڪلی پشیمون شدم . از اونروز هرچی سعی کردم باهاش حرف بزنم نزاشت و ازم دوری کرد
تا امروز
وقتی اقا مرتضی اجازه داد برسونمش انگاری دنیا رو بهم دادن
امروز توی ماشین وقتی گفت رابطمون تموم شده تا سر حد مرگ رفتم
من تازه اونو بدست اوردم ، محاله بخوام از دستش بدم
میخواستم بهش بگم که دوسش دارم اما یه حسی مانع از این کار میشد
جلوی حرم اونطرف خیابون ایستادم
یک دستم رو به فرمون گرفتم و برگشتم سمتش
اروم گفتم
+ببخشید سرت داد زدم ، یه لحظه عصبی شدم
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
سرم رو پایین و نزدیکش بردم و اروم و زمزمه کنان گفتم
+میبخشی؟
اروم سرش رو اورد بالا و گفت
_من کسی نیستم که بخوام ببخشم یا نه
اگه میخوای از طرف من مطمئن بشی باشه بخشیدم
اما بهتره هردومون پیش اون بالاسری به خاطر رابطه این مدتمون عذرخواهی کنیم
ممنون اقا پارسا
فکر کنم از این به بعد بهتره من خانم موسوی باشم و شما اقای سلمانی
خدانگهدار
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_61
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پیاده شد و رفت
به همین سادگی ، و منی داخل ماشین موندم که خرد شدم
شکستم
به معنای واقعی کلمه مردم
من تازه فهمیدم عشق چیه
این حقم نیست اینطوری بشکنم
عصبی بودم ، عصبی و کلافه
لعنت به من
لعنت به من
مشتمو روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم
+لعننتت به منن
عصبی و کلافه چنگی تو موهام زدم و با اعصابی داغون پام رو گذاشتم رو گاز و به سمت باشگاه رفتم
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم تو خیابون دارم چرخ میخورم و اصلا باشگاه نرفتم
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم
با صدایی که از بیرون میومد سرم رو بلند کردم و به بیرون چشم دوختم
با دیدن صحنه مقابلم یه لحظه به خودم لرزیدم
بدنم یخ کرد
یه چیزی تو گلوم نشسته بود و اجازه نمیداد نفس بکشم
برای بدست اوردن اکسیژن دست و پا میزدم
به گلوم چنگ انداختم
نمیدونم چی بود که جلوی دیدم رو تار کرده بود
تار میدیدم
جلوی چشمام هر لحظه بیشتر تار میشد و با چیزی که شنیدم یه لحظه راه تنفسم باز شد
اما
خودم هم فهمیدم با خیسی صورتم اون چیز سنگین از روی گلوم برداشته شد
با خودم فکر کردم حالا که تنهام
پس بزار راحت باشم
با همین افکار اجازه دادم قطرات بیشتری روی صورتم روان بشه
چیشده دستات نمیاد بالا
میریزه اشک چشای مولا
سه ماهه هرشب کار من اهه
میون بستر مادرم زهرا،مادرم زهرا
پهلو به پهلو میشی و ڪل تنت میلرزه
از شدت تب مادرم پیراهنت میلرزه
راه میری و خون میریزه از پیکرت مادر
حتی تن بابا از این راه رفتنت میلرزه
وای مادر مادر مادر
چشمای زینب مث بارونه
سه ماهه موشو نزدی شونه
سه ماهه خیره شده باباجون
به همون میخ رودر خونه
خوشحالی مادر انگاری دیگه شب پروازه
آماده میشن زنہا واسه تشییع جنازه
خیبر شکن با چشم و خیس و دستای لرزونش
از چوب گهواره داره برات تابوت میسازه
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_62
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دیگه صدای هق هق های مردونم واضح توی ماشین پیچیده بود
برام خیلی عجیب بود که بعد از سالها اجازه دادم اشک مهمون چشمهام بشه
باید هم میشد
چرا نشه
هرکسیم جای من بود و ایام فاطمیه رو از یاد برده بود مطمئنن بدتر از من زجه میزد
درسته من مذهبی نبودم اما
کی بود که با یاداوری پهلوی شکسته مادر سید الشهدا اشک به چشماش نیاد
کی بود که با یاداوری مظلومیت و اقتدار حضرت زهرا دلش نشکنه؟
من مذهبی نبودم اما
ارادت خاصی به حضرت زهرا{س} داشتم
درسته عقایدم امروزی بود اما هیچ وقت به خودم اجازه ندادم چشمم هرز بره و روی ناموس کسی بشینه
درسته
سارا جدای از اونها بود
اما خب شخصیت سارا جالب بود و باعث میشد سمتش جذب بشم
من فقط میخواستم کمی سر به سر یه دختر بچه تخس و شیطون بزارم
از کجا میدونستم همون دختر شیطون قراره یه روزی بشه زندگیم؟ قراره با تموم جونم عاشقش بشم؟
به غیر از سارا هیچ وقت به خودم اجازه ندادم چشمم سمت ناموس کسی بره
چون معتقد بودم همین چشم ها سمت ناموس خودم برمیگرده
من مذهبی نبودم اما
محال بود ایام فاطمیه از یادم بره
درسته مراسمات رو دور از چشم خانوادم میرفتم تا نکنه برام دست بگیرن و مسخرم کنن
اما چیز غیر ممکنی بود من شب های فاطمیه اروم و قرار داشته باشم
هرشب به اسم ادمی ناشناس
بانی مجالس حضرت زهرا میشدم و امسال
من حتی یادم رفت که وارد ایام فاطمیه شدیم
با این افکار بیشتر دل و قلبم سوخت و اتیش به جونم زد
اروم دستگیره در رو کشیدم و پیاده شدم
همیشه عقیدم این بود که حضرت زهرا در این مراسمات حضور داره
به همین خاطر سعی میکردم پذیرایی ها به بهترین نحو باشه
همیشه یه چیز به صورتم میزدم تا صورتم پیدا نباشه
و خودم پذیرایی میکردم
اما هیچ وقت کسی نفهمید اونی که هرسال تو این بیت خدمت میکنه همون بانی مجلس هست
به خاطر عقیده ای که داشتم و میگفتم حضرت زهرا توی مجالس هست روم نشد برم جلو
تکیه کردم به ماشین و خیره شدم به بیت سبز و چراغونی که حالا پارچه های یازهرا سر و روشو پوشونده بودن
یه موکب نسبتا بزرگ
با فانوس های کوچیکی که به سقف اویزون کرده بودن و پارچه های سیاه و سبز و قرمز با مضمون های مختلف یا فاطمه زهرا
السلام و علیک یا فاطمه الزهرا
و ....
که دور تا دور موکب نصب شده بود
از فانوس ها نور قرمز منعکس میشد و فضای زیبایی ایجاد کرده بود
مداح شروع به خوندن کرد و من بودم که در ظلمات شب
و در خفا اجازه دادم تا اشک هام روی صورتم روان بشه و ته ریشم رو نمناک
اینقدر غم مردمو خوردی ای مادر غمخوار
شده حرفت ورد زبونها الجار ثم الدار
دلم از این میسوزه تو مدینه یکی نمیگه چه غصه ای داری
تو که شب تا سحر واسه مردم ، تو دعاهات چیزی کم نمیزاری
جوری فتنه شده که تو حتی میون خوبام یاری نداری
نگرانم من واسه این زخم هات نگرانم چون خونیه نفس هات
مظلوم مادر بی کس مادر میدوید تو کوچه یه نفس مادر
نفسش حیدر ، حیدر حیدر ، حیدر حیدر …
دنبال حیدر میدوید از سینه اش خون میچکید…
باز مشغول کاری با لبخند که انگار نه انگار
که ازت دو تا دنده شکسته بین در و دیوار
چرا برات نگران نباشم که نفست گاهی برنمیگرده
الهی مادر برات بمیرم که تموم نفسات پره درده
اون دستای مهربونت دیگه موهامونو شونه نکرده
چیشده پهلوت کبوده بازوت چه ورم داره گوشه ی ابروت
ای جان مادر بیکس مادر ، مادر…
چیشده پهلوت کبوده بازوت چه ورم داره گوشه ی ابروت
ای جان مادر … ای جان مادر… بیکس مادر…
بعد از اینکه خوب خودمو خالی کردم با حالی داغون سوار ماشین شدم
اما انگار همون گریه ها بهم ارامش تزریق کرده بود
به سمت خونه حرکت کردم و بعد از نیم ساعت رسیدم خونه
بعد از یه دوش اب گرم ربع ساعته با تیشرت و شلوار گرمکن خودم رو روی تخت انداختم و به جون خریدم نق نق هایی که فردا قرار بود مامان به جونم بزنه
که چرا با تیشرت خوابیدم وقتی تازه از حمام برگشتم
مادر بود دیگه
مادره و نگرانی هاش
و همین نگرانی هاش شیرین تر میکنه حس دوست داشتنشو
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_63
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با تابش نور افتاب لای پلکامو باز کردم و کمی به اطراف نگاه کردم
بعد از اینکه مغزم شروع به پردازش کرد یاد دیشب و سارا افتادم
اهی از سر غم کشیدم و به ساعت روبه روم خیره شدم
یاخدا
ساعت 10 رو نشون میداد
من ساعت 8 یه کلاس داشتم تا 10:30
وقتیم دیشب تا ساعت 2 نصفه شب تو تختم همینطور جا به جا میشدم توقعی هم نداشتم که امروز صبح به موقع بلند شم
به سمت عسلی چرخیدم و گوشیم رو از روش برداشتم
هووو 9 تا تماس بی پاسخ از صدرا یکی از دوستای صمیمیم که استاد همون دانشگاه بود
8تا هم از اقای محتشمی یکی از مسئوݪێن دانشگاه
سریع روی اسم صدرا زدم و بهش زنگ زدم
بعد از دو بوق جواب داد
_الانم بیدار نمیشدی جناب
به پیشونیم کوبیدم و گفتم
+وای صدرا بخدا دیشب از سردرد تا دو بیدار بودم صبحم دیر بیدار شدم
محتشمی چیزی نگفت؟
_چیزی نگفت؟ چیزی نگفت؟ پارسا رو مخم جفتک نندازا
اخه مردک بیشعور محتشمی مخ منو خورد
میدونستم الان حسابی داره حرص میخوره
پس جلوی خندم رو گرفتم و گفتم
+کلاس ساعت 8 چیشد؟
_طبق معمول من بدبخت باید فداکاری میکردم خرابکاری هاتو جمع میکردم
من رفتم سر کلاست تا ساعت 9:30 تدریس کردم بعدشم زودتر کلاسو تموم کردم
الانم دارم میرم خونه ترنم یکم حالش بد شده
+وای شرمنده بخدا داداش
جبران میکنم
_گمشو بابا نمیخواد جبران کنی
فقط خواهشا گند نزن
خندیدم و گفتم
+چشم فعلا
با گفتن مرض تلفن رو قطع کرد
گوشی رو روی عسلی پرت کردم و بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم پایین رفتم
درکمال تعجب کسی خونه نبود
به سمت اشپزخونه رفتم و دیدم روی میز صبحانه هنوز وسایل جمع نشده
اما یه چیز خیلی تعجب برانگیز بود
چای ریخته بود روی میز و خرده شیشه های استکان کف اشپزخونه افتاده بود
با تعجب و بهت به صحنه رو به روم زل زدم
دستم رو روی اپن گذاشتم که به چیزی برخورد کرد
سریع نگاهمو به اپن دوختم که دیدم یه نوشته هست که معلومه مامان نوشته
_پارسا مادر سلام
از خونه نسرین خانم زنگ زدن و گفتن خبری از سینا شده
ما میریم اونجا
توهم بیا اگه تونستی
سریع به سمت اتاق رفتم و گوشیم رو چنگ زدم
اولین کسی که به ذهنم اومد مامان بود
زنگ زدم اما وقتی جوابمو نداد نآامیدی به دلم هجوم اورد
بعد از اون سریع به پرهام زنگ زدم
بار اول جواب نداد و بار دوم میخواستم قطع کنم که صداش تو گوشی پیچید
_جانم داداش؟
صدای گریه هایی که از اونور خط میومد خبر خوبی به دلم نمیداد
+چیشده پرهام ؟ جریان چیه؟
ناگهان با صدای جیغی که اومد تلفن هم قطع شد
سردرگم و کلافه به سمت کمد رفتم و پیراهن خاکستری و یه شلوار مشکی پوشیدم
ساعتمو به مچم بستم و بعد از برداشتن گوشی و سوییچ به سمت درخونه رفتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_64
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با سرعت به سمت خونه اقا مرتضی میرفتم
تا ببینم جریان از چه قراره
دلم شور افتاده بود
که نکنه بهترین رفیقم رو از دست داده باشم
بعد از بیست دقیقه
ماشین رو بی احتیاط پارک کردم
و سریع و اشفته پیاده شدم و
به سمت در رفتم
تند تند زنگ رو فشار میدادم
تا بلکم کسی در رو باز کنه
بالاخره در با صدای تیکی باز شد
و به سرعت به داخل رفتم
از توی حیاط هم میشد
یه صداهایی رو که
از توی خونه میومد تشخیص داد
با ترس و دلهره رفتم
و یه در زدم و وارد شدم
با ورودم همه سرها به سمتم
برگشت
سوالی و متعجب
با ترس به رو به روم زل زدم
سحر و سارا
چشماشون و صورتشون خیس از گریه بود و
نسرین خانم با صورتی رنگ پریده روی مبل نشسته بود
اقا مرتضی با صورتی که معلوم بود
اشک ازش عبور کرده کنار بابا نشسته بود و
مامان هم کنار نسرین خانم بود و داشت شونه هاش رو ماساژ میداد
پرهام هم کنار سحر ایستاده بود
با لکنت و
صدایی که شک داشتم شنیده باشن گفتم
+ای..اینج..اینجا چه خبره؟
سی..سینا چیشدههههه؟
اینو که گفتم
اشک از چشمای نسرین خانم روون شد
و سحر سرش رو پایین انداخت
اما سارا لبخند ملیحی زد
و سرش رو پایین انداخت
نگاهم رو سوالی به بقیه دوختم
اما انگار
هیچ کس هیچ جوابی
برای من بخت برگشته نداشت
صدامو کمی بلند تر کردم
+بابا یکی جواب سوال منو بده
سینا چیشد؟
و بازم همه روزه سکوت گرفتن
داشتم عصبی و کفری میشدم
که چیزی محکم توی کمرم فرود اومد
و باعث شد ناخوداگاه توجام بالا بپرم
با عصبانیت به سمت عقب برگشتم که ....
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_65
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
به سمت عقب برگشتم که با چیزی که دیدم شکه سر جام ایستادم
وقتی به سمت خودش کشیدم و تو بغلش پرت شدم تازه مغزم شروع به پردازش کرد
همدیگرو مردونه بغل کردیم و با صدای بم و خشداری کنار گوشش لب زدم
+ کجا بودی پسر
توکه مارو نصف عمر کردی
خنده ای مردانه کرد و گفت
_ببخشید داداش
نه که مهمون نوازی داعشیا خیلی خوب بود
یکم دیگه هم گفتن بمونیم پیششون
خودشون شخصا ازمون پذیرایی کردن 😂😂
خنده ای کردم و از بغلش بیرون اومدم و گفتم
+پس حسابی بهت مهمونی خوش گذشت نه؟
_اره داداش جای شما خالی
همه باهم خندیدیم و به سمت بقیه رفتیم
شاکی رو به بقیه کردم و گفتم
+شماها چرا گریه میکردید من گفتم دیگه باید حلوای این سینا رو بخوریم
همه خندیدن و شنیدم زیر لب خدانکنه نسرین خانم رو
با خنده دوباره گفتم
+راستی اون صدای جیغ مال چی بود پشت تلفن پرهام؟
خنده ای کرد و با لحن خنده امیزی گفت
_لیوان از دست سحر افتاد شکست سارا خانم هم حواسشون نبود پاشون رفت روی خرده شیشه ها جیغشون رفت هوا
انگار برق دو هزار ولت بهم وصل کردن
سریع به سمت سارا برگشتم
با صدایی که نگرانی توش بیداد میکرد گفتم
+خوبید الان؟
سرش رو انداخت پایین و اروم گفت
_بله مشکل نیست
مصمم تر از قبل گفتم
+میخواید بریم بیمارستان؟
میفهمیدم که از خجالت داره اب میشه اما خب نگرانی داشت مثل خوره جونمو میخورد
اروم لب زد
_نه نیازی نیست خوبم
سعی کردم ظاهر خودمو حفظ کنم
با لبخندی مصنوعی برگشتم سمت سینا و دست گذاشتم پشت کمرش و هولش دادم سمت جلو
+خب بریم تعریف کن ببینم مهمونی چجوری بوده
خندید و باهم به سمت مبل ها رفتیم
{سارا}
با تقه ای که به در اتاقم خورد سرم رو از روی جزوه ها برداشتم و به در نگاه کردم
+بله؟
در باز شد و سینا سرش رو اورد داخل
_اجازه هست؟
تک خنده ای کردم و گفتم
+بیا داخل داداش
خندید و اومد داخل
از پشت میز بلند شدم و کنارش روی تخت نشستم
+خب چیشده اقا داداش افتخار دادن بیان اتاق ما؟
خنده ای کرد و گفت
_یعنی ما حق نداریم بیایم پیش خواهرمون؟
سری خم کردم و گفتم
+نفرمایید نفرمایید
خنده ای کرد و کمی مکث کرد
اروم گفت
_سارا جان
+جانم داداش
_از امانتم خوب مراقبت کردی؟
با گیجی پرسیدم
+امانت؟
خنده ای کرد و گفت
_به همین زودی یادت رفت؟
تازه دوزاریم افتآد منظورش چیه
استرس تموم جونمو گرفت
اگه میفهمید مهسا ازدواج کرده نابود میشد
با استرس به جون لبم افتادم و یواش گفتم
+داداش
انگار حال بدم رو فهمید که سرش رو بلند کرد و گفت
_جانم
سرافکنده سرم رو پایین انداختم و گفتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_15
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
چند روز بعد،
فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن.
افشین در سمت فاطمه رو باز کرد،
و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت.
افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد.
فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده.
در اتاق باز شد،
و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش.
فاطمه تا پدرش رو دید،
به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه.
افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی #بامهربانی و محبت به پدرش نگاه میکرد و #بااحترام باهاش صحبت میکرد.
حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت:
_ایشون از دختر شما شکایت کردن.
حاج محمود به افشین نگاه کرد.
افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.!
حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن،
که در باز شد،
و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد.
این همون آقای خوش تیپ بود،
که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.!
پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد،
و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد.
افشین به فاطمه خیره شده بود،
تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت:
-داداش ولش کن.
اون پسر جوان امیررضا بود.
افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد.
به امیررضا خیره شد.
معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه.
یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش.
حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده.
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
✅ پیشنهاد ویژه چرا مسئولینفاسد و آقازادهها از رئیسی می ترسند؟ #رئیسی #رقیب_فساد #سید_محرومان
این پیام تبلیغات نیست!
و ڪار تشکیلاییِ جمعی از مدیـران ایتا
جهت معرفی نامزد اصلح و تلاش براے
#مشارکت_حداکثرے است👍🏼🎈
#انتخابات🗳
#من_رای_میدهم✍🏻
با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم❣️
تو فقط باش کنارم ، شهادت با من !❣️
با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت❣️
ای به قربان تو یارم ، شهادت با هم . . .❣️
|♥️|
@shahidane_ta_shahadat
مــن حـیـدری و تــو فــاطـمی
در دل مــا حـب ولــی
کــاش روزی بــشود عــاقـد مــا سـید عـلی
🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃
@shahidane_ta_shahadat
|🖐🏻| #سلام_امام_زمانم
در التهابِ زمین
در اضطرابِ زمان
یادِ تو♡
چترِ امانِ من است
زیر بارانِ دردها...
|♥️| #اللهمعجللولیکالفرج
✧┅┅═❁💞❁═┅┅✧
ʝơıŋ➘
🌸|• @shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانه
لُطفاََ دَر میانِ نِگاههایِ مُختَلِفی کہ
بہ خود جَلب مےکُنید👀
مُراقِب چِشمان گِریانِ
امامزَمان(؏ـج)وَ شُهدا باشید🙂💔
چہ خانُم هَستید چہ آقا...🙃
✧┅┅═❁💞❁═┅┅✧
✿❥•ʝσɨŋ↷
🌈°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا عاشق اِرادههایِ فولادینه... 😉💛
عزیزان دل امروز تب حمایتی داریم
کانال های زیر ۲۰۰ عضو بنرشونو پی وی بدن تا حمایتی بزنیم واسشون🌻🍒