شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_3
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
دوستان عزێز همراهان گرامے
مژدھ خدمت شما🌻🌸
رمان عشق به شرط عاشقے دوباره پارت گذارێ میشہ☺️🧡
منتہا چون از کانال پاڪش ڪردیم ڪه نتونن ڪپیش ڪنن دوباره از اول باید بزاریم
هر روز حدود ده پارت قرار میدیم
و بعد از اینکھ به پارت مورد نظر رسیدیم طبق روال ادامه میدیم☺️🌸
یه نکته
من ، حدیث حیدرپور نویسنده رمان عشق به شرط عاشقی هستم و اصلا و ابدا راضی نیستم رمانم فوروارد،اسکرین شات،کپی بشه
حتی با نام خودم و لینک کانالم
من اصلا راضی نیستم⛔️⛔️
اگر ببینم از طریق قانون پیگیری میکنم
که هم جرمه و هم حبس داره💢
ممنون که همکاری میکنید🌹
راستی اگر دیدین کسی رمانمونو داره کپی میکنه سریعا به پی وی من اطلاع بدید🍬
مرسے از حضورتون🙈🍒🌿
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_1
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با خستگی کلید انداختم توی در و وارد خانه شدم . داشتم بندای آل استار سفیدمو باز میکردم که مامان یهو پرید جلوم
تا اومدم سلام کنم بهم مهلت نداد و یه ریز شروع کرد به سوال پرسیدن
_امتحان چطور بود؟ وقت کم نیاوردی؟تونستی همه سوال ها رو جواب بدی؟د چرا حرف نمیزنی؟جون به لبم کردی
اه خب همون اول بگو گند زدی و تموم دیگه .
اِ اِ اِ نگاه کن خداوکیلی این همه درس خوند این همه خرجش کردم اخرشم نتونست از پس یه کنکور ساده بر بیاد . منکه میدونستم ، د اخه عقل تو به کنکور نمیرسه؟ چقدر به بابات گفتم مرد .....)
یا خدا تخته گاز گرفته بود و فقط داشت میرفتا میرفت
سریع پریدم جلوش و گفتم
+مامانم ، فداتشم اروم باش ، یه چند لحظه ، د اخه مگه میزاری من یه کلمه هم حرف بزنم ؟ تخته گاز گرفتی فقط داری میری )
جوری چپ چپ نگام کرد که به غلط کردن افتادم و مثل ادم شروع کردم به حرف زدن
+خب جونم براتون بگه که همه سوالا رو جواب دادم، وقت کم نیاوردم،سوالاهم اسون بود،در کل امتحان خوبی بود ...)
همینجور که چشمام رو بسته بودم و داشتم تند تند واسه مامان حرف میزدم یهو دیدم پس گردنم سوخت
بله مادر جان یه پس گردنی حوالم کرده بودن
با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم
سری بغضم اومد 🥺با صدای لرزونی گفتم
+ دیگه چرا میزنی؟
با اخم گفت
_د اخه اینقدر فکت میجنبه کلم رفت
بعد یهو انگاری چیزی یادش اومده باشه با بغض گفت
_الهی مادر فداتشم من میدونستم ، میدونستم که تو میتونی ، چقد به بابات گفتم مرد این دختر ناامیدمون نمیکنه)
چشمام اندازه توپ تنیس گرد شده بود
ادامه دادن بحث رو صلاح ندونستم و همونجور که چادرمو از سرم جدا میکردم به سمت اتاقم میرفتم که با صدای مامان با کلافگی برگشتم
_سارا؟
+جونم مامان؟
_جونت بی بلا . خواستم بگم حاضر شی بیای کمک من قراره آقا محسن اینا بیان .)
به معنای واقعی کلمه نفس کشیدن یادم رفت
با صدای لرزانی گفتم
+باشه مامان جان بیان قدمشون بر چشم )
با حالی که نمیدونستم از چیا سررشته گرفته به سمت اتاقم پرواز کردم
خوشحالی
هیجان
استرس
همه اینا باعث حال الانم شده بود
خداجون یعنی اگه عمو محسن اینا میومدن پس پارسا هم باهاشون بود نه؟؟؟🤩
بعد از چند ماه میتونستم ببینمش
با حالی بهتر از قبل لباسامو عوض کردم و راهی حمام شدم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
[•💚•]
🌿گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر...
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_2
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
همونجور که موهامو خشک میکردم به این فکر میکردم که با پارسا چه برخوردی داشته باشم
او با من چه برخوردی دارد؟
آیا او هم مثل من توی این مدت که به او فکر می کردم به من فکر می کرده یا نه؟
با صدای در از جا پریدم
+بله؟
_سارا حاضر شدی؟ کمکم که نیومدی لااقل بیا الان آقا محسن اینا میان
+چشم شما برید من الان میام
_زود بیایا
+چشم مادر من چشم
سریع موهامو بالای سرم با یک کش که گل زیبای روش بود بستم و به سراغ کمدم رفتم
یک شال سورمه ای که گلهای ریز سفید زیبایی داشت به همراه یک پیراهن سفید که دور یقه و آستین اش نوار سورمه ای زیبایی بود و یک سارافون سورمهای به همراه شلوار کتان سورمه ای پوشیدم در آینه قدی اتاقم نگاهی به خودم انداختم انگار هنوز چیزی کم بود
چادر رنگی ، چادر رنگی
از توی کشوی کمدم چادر رنگی سفیدم را برداشتم و روی سرم انداختم حالا خوب شد نگاهی از سر رضایت به خودم کردم و به سمت در حرکت کردم همینکه در اتاق را باز کردم آیفون به صدا درآمد
_سارا کجایی پس؟ مهمونا اومدن
+اومدم مامان من حاضرم
رفتم توی آشپزخونه
سحر و سینا داشتند ناخونک به غذای مامان میزدند
منم رفتم جلو و گفتم
+سلام خوب به منم بدید نامردا
سحر همونطور برگشت با دهن پر گفت
_سلام خوبی ؟
+مرسی ممنون حالا برو کنار منم بخورم
سینا همونجور که داشت تند تند چیپس هایی که مامان سرخ کرده بود را میخورد گفت _برو بابا گیر خودمونم به زور میاد
منم نامردی نکردم و داد زدم +مااااااااااماااااااااانننننننننن
سینا سریع دستشو گرفت جلوی دهنم و گفت
_ خوب بابا بیا بخور داد نزن فقط
منم از شانس گل و بلبلم تا اومدم بخورم مامان خانم سر رسیدند و گفتند برین که مهمان ها اومدن
دوباره و دوباره هیجان دیدن پارسا به سراغم اومد
همگی برای استقبال به جلوی در رفتیم
اول عمو محسن اومد
بعدش خاله سمیرا
بعد از اون پرهام داداش پارسا و نامزد سحر
و نفر آخر هم کسی نبود جز پارسا
وای خدا چه جذاب شده
یه تیشرت جذب سفید و یه شلوار جین سورمه ای
موهای خوش حالت مشکیش رو هم داده بود بالا
چشم از اون دوتا تیله مشکی به سختی گرفتم
من نفر آخر ایستاده بودم و یک نفر دیگر می خواست تا برسد به من
وای خدایا
آقا یکی قلب منو بگیره نیافته کف کفشم 🥵
با صدای آروم و جذابش به خودم اومدم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
[🌸🌿]
𝐃𝐢𝐟𝐟𝐢𝐜𝐮𝐥𝐭 𝐫𝐨𝐚𝐝𝐬 𝐨𝐟𝐭𝐞𝐧 𝐥𝐞𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧𝐬.
معمولاً جادههای سخت
به مقصدهای زیبا میرسند.🙂
#انگیزشی 💛
#پروفایل ☂
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
[🦋⛅️]
🍒داشتن هدف
و رفتن به دنبالش خوبه
ولی عاشق هدف بودن
و زندگی با اون چیز دیگری ست...🌻
❤️|•@shahidane_ta_shahadat
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_3
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سلام
+سلام خوش آمدید بفرمایید داخل
با گفتن ممنون به سمت پذیرایی رفت .
پارسا روی یک مبل تک نفره نشست و من کنار سینا نشستم
کمی بعد با صدای مامان با عذر خواهی از جمع به سمت آشپزخونه رفتم
+جانم مامان
_سارا جان اینا رو ببر
+باشه چشم
سینی چای را برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم
به پارسا اخرین نفر تعارف کردم
همونجور که سرش توی گوشیش بود بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت
_نه ممنون
حرصم گرفت از این بی توجهیش
سریع سینی رو روی میز گذاشتم و کنار سینا نشستم
تا لحظه شام پارسا لحظع به لحظه گوشیش رو چک میکرد
تا صدای پیام گوشیش میومد روش شیرجه میزد و مشغول میشد
از فکر به اینکه اونی که به پارسا پیام میده دختر باشه داشتم دیوونه میشدم
با صدای خاله سمیرا به خودم امدم
_سارا جان گلم مامانت گفت امروز کنکور داشتی
با این جمله خاله سمیرا پارسا سرش رو از توی گوشیش درآورد و با کنجکاوی به من خیره شد
نمیدونم چرا اما از نگاه خیره اش به خودم یه جورایی هم ذوق کردم هم معذب شدم🤕
_چطور دادی؟
+خوب بود خاله جان خداروشکر برای من اسون بود
_هدفت چیه؟
با تعجب به سمت پارسا برگشتم
جانم؟؟
پارسا با من صحبت کرده بود؟؟؟؟؟
با گیجی پرسیدم
+چی؟
_هدفت ، منظورم اینه که دوست داری چی و کدوم دانشگاه قبول شی ؟
+آها ، من هدفم همون اول هم زنان زایمان ، پزشکی ، دانشگاه علوم پزشکی تهران بود. ولی خب شیراز رو هم اگه قبول بشم خوشحال میشم
با گفتن آهان موفق باشی به گفت و گوی کوتاهمون پایان بخشید
دیگر تا پایان مهمونی صحبتی بینمون صورت نگرفت .
آخر شب موقعی که داشت از در خارج میشد آروم جوری که خودم بشنودم گفت
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_4
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_کمک یا کاری داشتی روی من حساب کن
آه دهنم سرویس شد خداجون
چی بگم حالا بهش
فکر کن فکر کن سارا
+ممنونم
_خدانگهدار
+خداحافظ
و حالا چندین ماه از اون شب میگذرد و من الان پای سیستم نشستم و منتظرم تا سایت اعلام نتایج کنکور بالا بیاد
از بس از استرس زیاد ناخونامو جویدم ناخونام ته کشید
اوف بالاخره سایت اومد
با کلی سلام و صلوات کد و رمز عبور رو زدم و منتظر شدم
با استرس صفحه را پایین کشیدم ......
وای خدایا چی میبینم
انگاری که تازه ویندوزم بالا اومده باشه با جیغ بالا پایین پریدم و همونجور هم هورا هورا میکردم
که یهو دیدم مامان و بابا و سحر و سینا وحشت زده پریدن تو اتاق
هر کس یه سوال میپرسید و منم همه رو بی جواب میگذاشتم
_چیشده؟
_جن دیدی؟
_خواب بد دیدی؟
_جن زده شدی؟
_روح دیدی؟
اخرش وقتی دیدن جوابی از طرف من دریافت نمیکنند سینا یه پس گردنی بهم زد و گفت
_حالا مثل ادم بگو چت شده
منم که انگار منتظر یه تلنگر بودم پریدم بالا و پایین و با جیغ و داد گفتم
+قبول شدم
قبول شدم
رتبه ۱۶۶ کشوری
دانشگاه علومپزشکی شیراز
هوراااااااااا
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_5
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یک لحظه با دیدن قیافه هاشون همه چی از یادمرفت و بلند بلند زدمزیر خنده
وای خدا
وای دلم
چشمای همشون شده بود اندازه توپ بسکتبال
سینا زودتر از همه به خودش اومد و با لحنی فوق تعجب و بهت گفت
_رتبه ۱۶۶ کشوری؟؟؟؟
همین حرفش کافی بود تا همه به خودشون بیان و
بله بازار ماچ و بوسه شروع شد
مامانم که فقط تا یه ساعت داشت نگام میکرد و دوباره گریش میگرفت وقتی هم بهش میگفتیم چرا گریه؟ میگفت گریه خوشحالیه
خلاصه اونشب هم با کلی گریه از سر ذوق وبازار ماچ و تف و بوسه تموم شد
صبح با صدای تلفن از خواب پریدم
یه نگاه به ساعت کردم
ویییییی تازه ساعت ۵ صبح بود
کیه یعنی؟
گوشیمو جواب دادم که صدای شنگول و شاد مهسا توجهمو به خودش جلب کرد
_وای سلام عشقم
وای ساری بگو چی قبول شدم
+علیک سلام یک
دوم که ساری و کوفت
سوم که الان زنگ زدی اینو بگی ؟
_ایش بی ذوق
اصلا خودم میگم
رتبه ۱۷۰ کشوری دانشگاه علوم پزشکی شیراز
+نهههههههههههه
_به جون تو
+ وای اینکه خیلی عالیه
_ خب حالا دیگه زیادی ذوق کردی برو نمازتو بخون
+
باشه التماس دعا
فعلا
_محتاجیم
فعلا
وای خدایا شکرت
بلند شدم و وضو گرفتم
جا نمازمو پهن کردم
روسریمو لبنانی بستم
لباس مخصوصم رو پوشیدم
یه پیرهن بلند سفید که دور یقه و آستینش نوار گیپور و مروارید دوزی شده بود
خیلی قشنگ بود
عطری که از مشهد گرفتم و مال کربلا بود رو به خودم زدم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم
قامت بستم
همینکه الله و اکبر گفتم انگاری وارد یه دنیای دیگه شدم
با آرامش نمازمو خوندم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_6
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
چندین ماه بعد
با صدای مامان غلتی زدم و بهش خیره شدم
_عه تو بیداری؟ خب پس چرا بلند نمیشی ؟ از کی تاحالا بیداری؟
+اول اینکه سلام مادر من صبحتون بخیر . دوم اینکه بله بیدارم . سوم اینکه از دیشب تاحالا از استرس نخوابیدم
_استرس؟ وا . استرس واسه چی ؟
+واسه امروز دیگه
_ بلند شو بلند شو فکر و خیال بیخود نکن
بدو بدو حاضر شو بیا صبحانه تا سینا برسونتت
با کلافگی از جام بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم به پایین رفتم
بابا و سینا داشتن صبحانه میخوردن و سحر درحالیکه داشت لقمه رو میزاشت توی دهنش یه قلپ چای خورد و باهمون دهن پر گفت
_مامان بابا من رفتم دیر شده . پرهامم دم دره
+سلام صبح تو هم بخیر ممنون منم خوبم تو خوبی؟
_عه سلام توهم اینجایی؟
+من صحبتی ندارم
باخنده دست تکون داد و رفت سمت در
برگشتم سمت بابا و سینا
+سلام بر پدر و برادر عزیزم صبحتون بخیر
سینا همونجور که مربا میریخت روی لقمش گفت
_خب خب دیگه بیا چاپلوسیتو کردی بسه دیگه
نگران نباش دانشگاه میرسونمت باباهم پول میریزه به کارتت اینقد چاپلوسی نکن
با یه لبخند دندون نمایی زدم پس کلشو گفتم
+خوب منو شناختیا
_بیا بچه بیا صبحونتو بخور دیرم شد
دو سه تا لقمه با استرس خوردم و سریع رفتم که آماده بشم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_7
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یه مانتوی بلند تا روی زانوی طرح لی پوشیدم با شلوار کتان مشکی ، داخل مقنعه مشکیم قاب گذاشتم و روی سرم مرتب کردم
کرم مرطوب کننده زدم و چادرمو پوشیدم و کیفمو روی کولم انداختم و به سرعت به سمت پایین رفتم
سینا داشت کفشاش رو میپوشید
منم کفشای اسپرت سورمه ایم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
****
+ممنون داداش
_قابل نداشت
بپر پایین
موفق باشی
+چشم
ممنونم
_شیطونی نکنی یه وقت
+سینااااااااااا
باخنده پاشو گذاشت روی گاز و د برو که رفتیم
با استرس به سمت مکان تحصیل جدید قدم برداشتم
از همون لحظه ورود چند تا پسر سیخ سیخی چشمشون دورم میچرخید
منم بی اهمیت از کنارشون میگذشتم
با کلی دنگ و فنگ بالاخره کلاسمو پیدا کردم و روی یکی از صندلی های ردیف اول نشستم
یهو محکم یکی زد رو شونم
ویییییییییی یا خدا
سریع برگشتم سمت عقب که مهسا رو در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود مشاهده کردم
_سلام
+ای بترکی این چه وضعه اومدنه اخه
_جواب سلام واجبه ها
درضمن من چیکار کنم که تو ترسو ترشیف داری
+علیک سلام
نه که شوخی های تو خیلی درست ترشیف داره
با صدای یکی از بچه ها که میگفت استاد اومده صحبتمون خاتمه یافت
برگشتم سمت در تا اولین استادمون رو ببینم که برگشتنم همانا و چشمای از حدقه دراومدم همانا
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_8
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پارسا اینجا چیکار میکرد؟
نکنه
نکنه اون اولین و مهمترین استادمه؟
با تعجب بهش نگاه میکردم
چقدر امروز خوشتیپ و جذاب به نظر میومد
شلوار کتان مشکی و پیراهن خاکستری
چقدر باجذبه شده بود
باهمون جدیتش به سمت میزش رفت و کیفش رو گذاشت روی میز و لیست کلاس رو از پوشش خارج کرد
همونجور که اسم ها رو تند تند میخوند تند تند تیک میزد و سرش رو بالا نمیاورد
_خانم سارا موسوی؟
یهو با تعجب سرش رو بالا اورد
با خجالت دستم رو بالا بردم
چشماش از تعجب گرد شده بود
سریع به خودش اومد و صحبت هاشو شروع کرد
_سلام به همگی
پارسا سلمانی هستم
حتما همتون میدونید استاد کدوم درس هاتون هستم
هر جلسه پرسش داریم
تاخیر رو به هیچ عنوان نمی پذیرم
بی مسئولیتی رو به هیچ عنوان نمی پذیرم
نمره زیر ۱۵ رو به حساب نمیارم
پس حواستون باشه
سر کلاس من اگر پر انرژی وارد شید منم قول میدم پرانرژی خارج شید از این کلاس
خب اگه سوالی نیست شروع کنیم ؟
یک ساعت و نیم با همون جدیتی که اول کلاس داشت درس میداد
بین درس چند بار هم کاری کرد فضای کلاس از اون حالت خشک و خسته کننده خارج بشه و کل کلاس بره روی هوا
با صدای خسته نباشیدش سریع وسایلامو جمع کردم و با مهسا رفتیم سمت در
_خانم موسوی؟
اه گندت بزنن چیکار داری؟
+بله استاد؟
_یه لحظه صبر کنید لطفا
+چشم
مهسا سمت من برگشت و خسته گفت
_سارا من میرم
شب هم مهمون داریم . فعلا
+برو عزیزم فعلا
با صدای پارسا به سمتش برگشتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_9
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سارا خانم ؟
+بله؟
_خوب هستید؟شما اینجا چیکار میکنید؟
+والا خب دلیل بودنم که اینجا معلومه ولی از اینکه شما استادم بودید تعجب کردم
_بله منم واقعا از حضور شما توی کلاسم تعجب کردم
چه خوب که توی کلاس خودم هستید
و مهمترین درس رو با خودم دارید
میتونم در وقت های خارج از دانشگاه هم اشکالاتتون رو رفع کنم
+بله لطف میکنید
_خب بازم کلاس دارید؟
+نه کلاسام تموم شده میرم خونه
_خب منم دیگه کلاس ندارم
صبر کنید میرسونمتون
+نه ممنون خودم میرم
_خب میرسونمتون دیگه
منم دارم همین مسیر رو میرم
+نه خودم میرم ممنونم
_خب اخه چرا؟
+درست نیست
_بسیار خب هر جور مایلید موفق باشید
+به همچنین
روز خوش یاعلی
_روز خوش خدانگهدار
هوووووف
قلبم اومد توی دهنم
وای خداچرا گیر سه پیچ داده بود
با پاهایی که دیگه توان رفتن نداشتن اروم اروم به سمت بیرون محوطه رفتم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه
البته چه تاکسی گرفتنی
دقیقا دوساعت معطل شدم
از این اتوبوس به اون اتوبوس
آخرشم بدون هیچ نتیجه ای با تاکسی رفتم و اندازه پول دیه بابا بزرگش ازم کرایه گرفت
با خستگی کلید انداختم و رفتم تو
+سلااااااااااااممممممممممممم عشقتون اومد
من اومدم
اهالی بیاین استقبالم
همونجور که چادرمو تا میزدم به سمت پذیرایی قدم برداشتم که با صحنه ای که مقابلم دیدم به معنای واقعی کلمه دهنم چسبید کف کفشم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_10
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یک قدم به سمت جلو برداشتم که چیز لزجی زیر پام حس کردم
با احتیاط پام رو بلند کردم
ایییییییییییییییییی تخم مرغ؟
اینجا؟
روی پاکت وسط سالن؟؟؟
چنننننددددددددددددشششششششششش
دو سه قدم با احتیاط برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم
قدم اخر رو که برداشتم که پام روی یه چیز نرم و خنک فرود اومد
ایییییییییییییییی
این اینجا چیکار میکنه
خامهههههه؟
اونم اینجااااا؟
اخ مامان کجایی که ببینی خونه عزیزتو چیکار کردن
لحظه ای که وارد خونه شدم
هنگ کردم کلا
بعضی مبلا برعکس افتاده بود کلی ارد رو زمین ریخته بود
خامه شکلاتی از سر و روی بوفه مامان چکه میکرد
کلی پر بالشت اینور و اونور بود
وای خدایا خودت بخیر بگذرون
همینکه وارد اشپزخونه شدم یه چیز رو صورتم فرود اومد
..............
اییییییییییییییییبی
با چندش چشمامو تمیز کردم
تخم مرغ بود که از سر و روم پایین میرفت
کدوم بیشوری اینکارو کرد؟
با وسواس و چندش چشمام رو باز کردم
وای خدایا
بسه دیگه
خدایا توروخدا بسه اینهمه شک تو یه روز؟
سحر با صورتی که از ارد سفید شده بود و بعضی جاهاش خامه بود ، با یه تخم مرغ
پشت در یخچال گارد گرفته بود
اونورتر پشت میز پرهام بودکه تخم مرغ از سر و روش چکه میکرد ک با اسپری خامه بازم گارد گرفته بود
و اونورتر دو نفردیگه بودن که نشناختمشون
یکی صورتش با خامه یکی شده بود
و اون یکی صورتش کامل از مواد کیک پوشیده شده بود
یکم که دقت کردم دیدم اونی که صورتش مواد کیکی بود سینا هست
یه نگاه دیگه به اون یکی کردم
وای نه خدای من
پارسا اینجا چیکار میکنه؟
وای خدایا بهم صبر بده
یه لحظه به خودم اومدم دیدم هرچهارتاشون عینهو قورباغه دارن منو نگاه میکنند
صبر کن یه اشی براتون بپزم یه وجب روغن روش
با خونسردی که ارامش قبل از طوفان بود رفتم و صورتم و شستم
هر چهارتاشون با وحشت نگام میکردن
لابد میدونستن که من به این سادگیا ازشون نمیگذرم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_11
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
همینکه پام رو گذاشتم تو اشپزخونه
یه چیزی با سرعت نور داشت به سمتم میومد
که اگه جاخالی نداده بودم
مطمئنن بهم برخورد میکرد
به سرعت برگشتم و
به پشت سرم نگاه کردم
یا جد السادات
قاچ هندوانه روی مبل سلطنتی مامان فرود اومد
مبلی که مامان به قدری که روش حساس بود به اینکه خانوما به بابا نگاه کنن حساس نبود
برگشتم سمتشون
با صورتی که حتم داشتم سرخ شده
زیر لبی گفتم
+حسابتونو میرسم
**
پنج ساعت بعد
+سحررررررررررر کارتو انجام بده
با زاری نگاهم کرد که خونسرد رومو اونوری کردم
و تلویزیونمو نگاه کردم
و همونجور تخمه میشکوندم
با دیدن پارسا که
به سمت مبل میره
خودمو جمع و جور کردم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_12
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
قیافش واقعا خنده دار شده بود
با روسری که به سر بسته بود
و طی ای که به دست گرفته بود
و استینایی که زده بود بالا
و دمپایی ابی که پوشیده بود
دیگه خبری از اون استاد با جذبه نبود
خستگی از سر و روش میبارید
با زاری و خستگی خودشو انداخت روی مبل و
سرشو تکیه داد به پشتی مبل
و چشماش رو بست
بعد از پارسا
یکی یکی با قیافه های
داغون اومدن افتادن
هر کدون روی یه مبل
دلم براشون سوخت
پنج ساعت تمام ازشون کار کشیدم
و مجبورشون کردم کل خونه رو تمیز کنن
بلند شدم براشون شربت درست کنم
داشتم یخ توی لیواناشون میریختم
که حس کردم کسی وارد اشپزخونه شد
برگشتم و دیدم پارساست
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
دوستان عزیز مجبوریم پارت ها رو تند تند قرار بدیم تا بتونیم هرچه سریع تر به پارت مورد نظر برسیم
امروز تا پارت ۲۰ قرارگرفته میشه🌿🌻
اما
بازم میگم
فوروارد،اسکرین شات وکپی
حتی با ذکر نام نویسنده حرام و ممنوع هست و پیگرد قانونی و الهی داره⛔️⛔️
اگر مشاهده کنم از طریق قانون پیگیری میکنم☺️🦋
♥| #منبر_مجازے |
.خوشبہحالکسےڪہبراے
پیداڪردنراهدرستزندگے
درمجالساهلبیتشرڪتڪند
انقدرباعظمتـاستڪہاگر
کسےدرراهاینجلساتبمیرد
شهیدمحسوبمیشود
•{ #استاد_انصاریان
🍓|•@shahidane_ta_shahadat
دلانہ✨
یه وقتایۍ
دلم
هوای چیزایی رو میکنه،که اهمیت بهشون
رابطه مونو خراب میکنه...
رابطه ی قشنگی که حاصل یه مهمونی گرم و صمیمیه،حاصل اون لحظاتیه که کلامت شد همدمم
دیگــــہ خرابش نمی کنم🌿
#دلانه
#خدایمن
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#کادرسازی
بیا و چشم و چراغ تمام 💡
خانه های پیراهنم شو.👔
#علي_قاضي_نظام
#اللہم_الرزقنا_از_این_پیرهنا🤤😂
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_4
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی #تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
ادامه دارد....
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
انتخاباتدرکلامِشھدا:)🕊♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شھیداسداللہحبیبی:
هینگوییدانقلاببرایماچہکرده،
بگویید"منبہعنوانیکشیعہامامزمان"
چہکاریبرایانقلابوامامزمان‹عج›
کردهام؟!🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رأیشھدآ🌿
#شھیدانہ✨
🍅|•@shahidane_ta_shahadat
عزیز من!
کمی صبر کن❄️🌊
شاید معجز رخ دهد.. 🦋✨
⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
#بـیوگـرافے‹🌙🌱›
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🌱🙂
بہ زݥیـــن آمڊه ایم خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂یم :)!
❤️|•@shahidane_ta_shahadat