🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#السلام_علی_المهدی_عج
امروز #سه_شنبه برابر است با :
🗓 8 تیر 1400ه.ش
🗓 18 ذی القعده 1442ه.ق
🗓 29 ژوئن 2021 میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#یا_ارحم_الراحمین
ای مهربانترین مهربانان
اے شـهیـد ...🌸
باید خودت تمـام
دلم را عوض ڪنـے ؛
با این دلم ، بہ دردِ
امام زمانم نمـےخورم .
محبوب دل صاحب ڪہ شدے
شهیدت ميڪنند .🕊
سلام ✋
#روزتان_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
چقدرآیت الله بهشتی رامیشناسیم⁉️یکی از صفات بارزایشان تقوی بود
همة كساني كه با شهيد بهشتي آشنا بودند به تقواي او گواهي ميدهند. او تنها به لباس، روحاني نبود، بلكه به حقيقتِ ايمان، روحاني بود. ايمان و اخلاص و تعبد در وجود او رسوخ يافته بود. از نشانههاي دينداري و ايمان او علاقة وي به نماز بود. شهيد بهشتي از لحاظ توجهي كه به نماز اول وقت داشت مشهور بود. در شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي، با آنكه گرفتاريها زياد بود و بحثهاي مهمي مطرح ميشد، به محض آنكه صداي اذان مغرب به گوش ميرسيد، آرام برميخواست و جانماز حصيري سادة خود را از گوشهاي برميداشت و قدري دورتر از ديگران به نماز ميايستاد و سريعاً به جلسه باز ميگشت و با اين كار خود به ديگران درس ميداد.
مقام معظم رهبري، كه بيشتر و پيشتر از ما با ايشان دوستي و همكاري داشتهاند، دربارة شهيد بهشتي فرمودهاند:
“… اين مرد، مردي شديداً معتقد و متعبد بود، يعني دين و شريعت را به درستي از بن دندان قبول داشت. با كمال خلوص و صميميت عامل به شرع و معتقد به دين بود. از تظاهر و رياكاري و از كارهايي كه خلاف صميميت و خلوص است شديداً رويگردان بود … و از هر كسي كه داراي اين صفات بود بدش ميآمد…”
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدایی که هرگز شنیده نشد، به مناسبت سالگرد هفتم تیر، یادی کنیم از شهید دیالمه و حرفهایی که در مورد میرحسین موسوی وهمسرش زهرا رهنورد میزند !!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_در_کلام_شهید
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔷عارفی پیدا نمی توانید بکنیدکه
مثل مناجات شهید شیخ شعاعی
در آب کرده باشد .
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و یکم
#قسمت ۶۱
# چای عصرانه
در حال هواخوری هستیم که میبینم پسری هفت هشت ساله در محوطۀ زندان میچرخد و با ترس و لرز زندانیان را نگاه میکند. حضور او در محوطه زندان برایمان جالب است. نگاهها به طرفش میچرخد. یکباره قادریان میگوید: «کاک سعید این رضا پسر تو نیس؟»
جا میخورم و خوب نگاهش میکنم، میبینم رضای خودم است. بدو بدو به طرفش میروم و بغلش میکنم. میخواهم ببوسمش که نگهبان با فحاشی میآید و او را از بغلم میگیرد و میبرد. فقط بوی تن پسرم در بغلم میماند، از پشت سر با حسرت نگاهش میکنم. برایم معما میشود رضا چطور توانسته خودش را به اینجا برساند. چطوری توانسته بدون ترس از نگهبانی رد شود و وارد محوطه زندان شود؟ مثل اینکه با سُعدا به ملاقاتم آمده که نامردا اجازه ملاقات ندادهاند.
هر ماه جلسه پرسش و پاسخ میگذارند و چند تن از اعضای مرکزی دموکرات به زندان میآیند و مواضعشان را تشریح میکنند. این بار علی مهرورز معروف به باباعلی، سید سلام که قاضی و عضو کادر مرکزی حزب است با دکتر خلیقی که دکترای فلسفه دارد و نماز هم میخواند از دفتر سیاسی میآیند و سخنرانی میکنند. بعد از سخنرانی از اسرا میخواهند سؤالاتشان را مطرح کنند. سؤالات آبکی است و اسرا جرئت ندارند سؤالات منفی بپرسند. یکی میگوید: «تاریخچۀ دموکرات را توضیح بدین.»
دیگری میگوید: «اولین شهید حزب دموکرات کی بوده؟»
آن یکی میپرسد: «25 گلاویژ چه روزی است؟»
همین طور سؤالات ادامه دارد تا نوبت به من میرسد. میگویم: «سؤالی ندارم.»
باباعلی میگوید: «کاک سعید تو هم چیزی بپرس.»
ـ سؤالا رو همه پرسیدن. سؤالی برام نمونده.
محمدامین گوران، مدیر داخلی زندان که بچه پیرانشهر است، میگوید: «باباعلی کاک سعید سردشتی رو نشناختی؟»
ـ نه، نشناختم.
ـ این کاک سعید سردشتیه که سالها دنبالش بودیم!
تعجّب میکند و میگوید: «پس سعید سردشتی تویی؟ همون که میگن دموکرات یه طرف، تو یه طرف! بپرس، سؤال بپرس، تو خیلی میدانی، تو پازداری!»
ـ من سربازم و هیچی نمیدونم.
ـ نه تو باسوادی، حوزه درس خواندی، سؤال کن.
ـ من یه سؤال میپرسم به شرطی که جوابش رو همین جا در حضور جمع بدی.
دستش را روی چشم میگذارد و میگوید: «چشم، چشم، ای به روی چشم.»
ـ به جز احزاب فلسطینی، چه حزب و گروه و سازمانی در دنیا وجود داره که بعد از پنجاه سال فعالیت، نه تنها پیشرفتی نکرده، بلکه پسرفت هم کرده؟
با نگاهی معنادار، سکوت میکند و جوابی نمیدهد. میگویم: «باباعلی منتظر جوابم.»
ـ جوابشو میگم به گوران تا بعداً بهت بگه.
ـ قرارمان این نبود باباعلی! قول دادی توی جمع جوابم رو بدی!
موضوع را میپیچاند و جلسه را سمبل کرده و میرود. بعد از چای عصرانه گوران به سراغم میآید و صدایم میزند. بچهها با گریه به طرفم میآیند و با روبوسی حلالیت میطلبند. با صدای بلند میگویم: «عزیزانم زندگی یک باره و هرگز تکرار نمیشه. گریه نکنین. مرد باشین و به هم کمک کنین. جاسوسی و وطنفروشی نکنین. این دوران تمام میشه. هوای همدیگه رو داشته باشین.»
پول و خرما و توتون و کاغذ سیگار و دیگر وسایلم را بین زندانیان تقسیم میکنم و میروم. گوران با چند نگهبان مرا به سمت خندق میبرد و میگوید: «نمیترسی؟»
ـ نه ولی یه خواهشی دارم. قلم و کاغذی بدین وصیتنامهام رو بنویسم.
ـ بیا حالا با هم کار داریم. عجله نکن.
به طرف گورستان کریسکان میرویم. میگوید: «سیگاری با هم بکشیم؟»
بکشیم. اختیار ما دست شماس.
سیگار خودش را روشن میکند و سیگاری هم به من میدهد. به چشمانم خیره میشود و حرفی نمیزند. آخرین پُک را به سیگار میزند و فیلیترش را زیر پایش له میکند و بیل و کلنگی دستم میدهد و اشاره میکند و میگوید: «بکن، زمین رو بکن.»
میدانم اینجا آخر خط است. کلنگ را برداشته و قبر خوشفرمی میکنم تا درونش راحت باشم. بالای سرم ایستاده و چیزی نمی گوید. هوا تاریک میشود و میگوید: «بریم خونه من یک چایی با هم بخوریم؟»
دستم را بلاتکلیف تکان میدهم و با سر میگویم: «بریم!»
به منزلش میرویم. به زنش میگوید: «ضعیفه چی داریم بخوریم؟ وردار بیار.»
زنش یک بطری مشروب با کاسهای ماست داخل سینی میگذارد و میآورد. گوران دو لیوان مشروب میریزد و میگوید: «بخور.»
ـ نمیخورم. من هیچ وقت مشروب نخوردم.
عصبانی میشود و به زنش میتوپد و میگوید: «این مشروب نمیخوره، اون شربت خوشگله رو براش بیار.»
زنش شربت خوشرنگی در لیوانی کمرباریک جلویم میگذارد و میرود. تردید دارم بخورم یا نخورم....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🍀عکس حجله ای فرمانده
🔹️دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند:
"مهران باید آزاد شود."
🔹️بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد.
قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند.
🔹️دم غروب بود.
فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد.
وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم.
ایستاد، عکس گرفتم، که شد این.
🔹️با خنده گفتم:
- برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون.
خندید و گفت:
- عمرا اگه بتونی.
و خندیدم و گفتم:
- حالا می بینیم.
💎فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم.
🔸️ راوی:حمید داودآبادی