eitaa logo
امام زادگان عشق
94 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
331 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـق آنـ دمـ طلوع ڪرد ڪه عالمے بهـ نامـ فاطمـہ بنا شد فداے شهیدانـ راهٺ بانـو ڪه چون شمـا گمنامے برگزیدند. ســــلام✋ 🌹ــدایی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌸دستگیری حضرت زهرا(س) راوی شهید برونسی:(2)👇 🌺.....تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوک ستون را دیدند.یک دفعه سر و صدایشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما توی یک دشت صاف، همه خیز رفته بودیم روی زمین، تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه هاخیلی زود توی خاک فرو رفتند. 🌺.....دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.حدودبیست دقیقه،ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد.من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت:.یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.سینه خیز رفتم تاآخر ستون. سیزده، چهارده تاشهید داده بودیم.باآن حجم آتش که دشمن داشت، وبا توجه به موقعیت ما،این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. به حالت سینه خیز،رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر میامد خواب باشد.همان طور که به سینه دراز کشیده بود،پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.آهسته صداش زدم.سرش را بلند کرد. 🌺.....گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟... چیزی نگفت.از خونسردی اش حرصم درمی آمد. باز به حرف آمدم وگفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما واصول جنگی واین جور چیزها وارد می دونی!... این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم. سریع گفت: چی؟!به فکر ناجور بودن اوضاع وبه فکردردزخمی ها بودم.خاطر جمع تراز قبل گفتم: برمی گردیم.گفت: مگرمی شه برگردیم؟! 🌺..... زود توی جوابش به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم:خود فرماندهی هم گفت که اگرتاساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛الان هم که ساعت دوازده ونیم شده.توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.ِ.. پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد،گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه.دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاکهای نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت.دلم حسابی شور افتاده بود.او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ حتی تکانی به خودش نداد...🌺.....باحالت عصبی گفتم:حاج آقا همه منتظر هستن،بگو می خوای چه کار کنی؟! باز چیزی نشنیدم،چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که دراین عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده یاطور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم، صدای آهسته ناله ای مرابه خود آورد. صدا از عقب می آمد. سریع، با سینه خیز رفتم لابه لای ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. توی این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین...😇 اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چش شده بود که جوابم رانمی داد.. باغیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ 😳 🌺.....بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی میگم.اوگفت: خودت برو جلو.با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟! گفت: هر چی که میگم دقیقاً همون کاررو بکن؛ خودت میری سر ستون، 👈 یعنی نفر اول... به سمت راستش اشاره کرد وادامه داد 🌺..... سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.مکث کرد.با تأکید گفت: دقیق بشماری ها... مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم.گفت: بیست وپنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببراون جا... یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو.😨اون جا دیگه خودم می گم به بچه هاچه کار کنن. ازجام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. هر کدام ازحرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من.😔 گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟ 🌺.....به ناراحتی پرسید:شنیدی چی گفتم؟... گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ... آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده... کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم و به اعتراض گفتم:👈 حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟😍 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : هفتاد و پنجم حاج آقا صبورانه از او تشکر کرد و پیر مرد رفت. حاج آقا گفت: «من و امثال من باید بمیریم که شماها...» و پیتها را از سرپله ها بالا آورد فردا برگشت با یک تانکر بزرگ نفت که دویست لیتر ظرفیت داشت دو تا کارگرتانکر را گوشه حیاط گذاشتند.گفتم حاج آقا نه من راضی ام و نه حسین آقا.» گفت:نگران نباش برای همه همسایه ها تانکر سفارش دادم آرام شدم و دعایش کردم. زمستان نفس های آخرش را میکشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی گلایه نکردم گفت: «پروانه جان ساکت رو ببندبچه ها رو حاضر کن بریم یه خونه دیگه گفتم : از دربه دری و خونه به دوشی خسته شدم همین امسال اومدیم توی این خونه کجا بریم؟ گفت «خونه ای که به جای چند ماه یه بار حداقل هفته ای یه بار به شما سرمیزنم خونه ای نزدیک جبههٔ سرپل ذهاب.» دید که رفتم توی فکر پرسید «هستی؟!» محکم :گفتم آره تا هرجا که بخوای با تو میام.» 👇👇👇
دستش را به شانه ام زد و گفت:«پروانه سالار حسین یعنی همین ساک را بستم با کلی لباس پشمی و ،زمستانی حسین :خندید اینجا زمستونه و سرپلذهاب بهار خبری از برف و یخ .نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر میکنی آخر اردیبهشته و توی باغهای فخرآباد، قدم میزنی.» اسم قدم را که آورد یاد همسایه توی کوچه مان قدم خیر خانم افتادم همسر یکی از فرمانده گردانها به اسم ستار .ابراهیمی از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته که میخواهد او را به سرپل ذهاب .ببرد از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم «فقط ما میریم.» گفت: «فعلاً ،بله من باید از خودم و خونواده ام شروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونواده هاشون رو به منطقهٔ جنگی بیارن خندیدم و خنده ام کش آمد پس چندان هم باغ و بستان نیست. منطقه جنگی ،یعنی توپ و تانک و بمباران پرسید: «پس نیستی ،گفتم «ساکمو بستم فقط پوتین نپوشیدم. اگر این گفت وگوها هم نبود، حسین واقف به فکر درونی من بود و میدانست که حاضر هستم هرجا برود با او باشم حتی خط مقدم سوار تویوتای جنگی فرمانده تیپ شدیم راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست و هب و مهدی چپ و راست من نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه ای که به طرف سرپل ذهاب سرازیر میشد رد شدیم. طبیعت همان بهشتی بود که حسین توصیفش کرده بود سبزه ها تا زانو بالا آمده بودند و باد آنها را روی هم میخواباند نه از سرما خبری بود و نه از برف و یخ ساعتی پیش نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت طراوت بهارانه داده بود. حسین شیشه تویوتا را پایین کشید و گفت بو بکشید و هوا را از راه بینی تا ته ریه اش فرستاد.من محوطبیعت بودم پرسیدم اینجا جبهه بوده؟» گفت: «وقتی عراقیها تا سرپل ذهاب اومدن اینجا عقبه جبهه بود.» گفتم : «الآن جبهه کجاست؟» گفت یه کم جلوتر میرسیم سرپل ذهاب . سمت راست شهر مرزی عراقه اونجا یه گوشه از جبهه س اما جبهه اصلی و فعال اون طرف قصر شیرینه که عراقیا بعد از اون که تموم شهر رو با خاک یکی کردن به عقب رفتن و خط جلوی شهر بسته شده. دقایقی بعد وارد شهر سرپل ذهاب شدیم کم و بیش مردم به شهر بازگشته بودند اما ویرانی از سر و روی شهر میریخت .خانه ها یک طبقه و در و دیوارشان همه سوراخ بودند و متربه متر آسفالت،خیابانها خراش خمپاره و برچسبی از توپ نشسته بود.حسین آهسته از چاله ها رد شد و هرازگاهی نیم نگاهی به خانه ای میکرد و جایی را نشان میداد که در آغاز هجوم عراقی،ها محل استقرار بچه های سپاه همدان بوده و با حسرت از شهدایی میگفت که توی این خانه های خالی از سکنه شب زنده داری میکردند. از شهیدان،بهمنی ،فریدی حاج بابایی و مظاهری از شهر به جاده ای که به پادگان ابوذر میرفت چرخیدیم خودروهای نظامی ارتش و سپاه از سمت مخالف ما می آمدند و به سمت قصرشیرین میرفتند. از دورساختمانهای یک شکل و پنج طبقه نمایان شدند وارد پادگان که شدیم ازبلندگوهای پادگان صدای اذان مغرب آمد. حسین از دژبانی رد شد و گفت: «تو جبهه هیچ کاری مقدم بر نماز اوّل وقت نیست و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجد الاقصی نقاشی شده بود با این جمله از امام که «راه قدس از کربلا میگذرد . » توی مسجد قدس پادگان ابوذر سرپل ذهاب در قسمت خانمها سه چهار خانواده بیشتر نبودند اما وقتی نماز تمام ، شد صدها رزمنده با لباسهای ،بسیجی سپاهی و ارتشی از مسجد بیرون رفتند. ⬅️ ادامه دارد..... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505748153460.pdf
13.27M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ امروز یک‌شنبه‌ ۲۰ آذر ۱‌۴۰۱ ۱۶ جمادی‌الاول ۱۴۴۴ ۱۱ دسامبر ۲۰۲۲ تمام صفحات پی‌دی‌اف روزنامه‌های آرمان، ایران و وطن امروز در "سالن مطالعه" 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  امام زادگان عشق
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی 🌸حضرت علـــــے علیه السلام 🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها 🤲 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷