🔰 #سنگر_خاطره_ها
📍دیدار باخانواده های شهدا...
🌟بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود گفتم:" بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...
با لحن ملایمی گفت:حضرت رباب (س)را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند". کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد.
شهید #محمود_بنی_هاشم🕊🌹
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
محبت درمانی (13).mp3
7.86M
🔖#منبرهای_کوتاه
📚 #سلسله جلسات محبت درمانی 13
این مجموعه محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر آیات و روایات پرداخته است.
فوق العاده زیباست از دست ندید👌..
🎵استاد شجاعی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️◾️▪️ ای تاریخ ،قلمت بشکند اگر ننویسی از مظلومیت این بچههای قدو نیم قد و پدری که بیگناه پرپر شد. 😭
#شهید_محمد_قنبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندان هستهای کشور یه جلبک کِشت کردن که هر گرمش رو خارجیها ۳۹۰ دلار میخرن؛ یعنی کیلویی ۳۹۰ هزار دلار! به دلار امروز میشه کیلویی تقریبا ۱۸ میلیارد تومان!!
هر بشکه نفت در حال حاضر تقریبا ۷۰ دلار قیمت داره، یعنی هر گرم این محصول، قیمتی بیش از ۵.۵ بشکه نفت داره
این فقط یکی از دهها کارآیی صنعت هسته ایه.
قابل توجه اونایی که میگفتن هسته ای به چه درد میخوره!!!
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#ما_می_توانیم .
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
عکسی ناب از
شهید ایرج دستیاری
« اولین شهید جنگ تحمیلی »
روحش شاد 🥀
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷🇮🇷 #وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و هفتم
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۵)
پشت جبهه بحرانی بود. من و یکی دو نفر دیگر برای گرفتن حقوق به بسیج مرکزی همدان رفته بودیم. خجالت میکشیدم در سپاهی که همه چیز عطر تکلیف داشت از حقوق حرف بزنم.
همان روز عدهای شهید آوردند. زیر تابوت آنها را گرفتیم و با خیل مردم عزادار راهی گلزارشهدا شدیم که ناگهان خبر رسید در خیابان بوعلی درگیری پیش آمده.
من و همراهانم تابوت ها را زمین گذاشتیم و رفتیم به سمت کانون درگیریها، خیابان بوعلی همدان.
روز بعد، صبح علی الطلوع در میان بچههای سپاه استان جوانی را دیدم که در حال نظافت راهروها و جارو کردن محوطهها بود. اشتباه نمیکردم یکی از همان کسانی بود که با لباس شخصی روز گذشته در خیابان بوعلی با گروهها مباحثه میکرد.
ساعتی بعد از صبحگاه، بچههای سپاه همه در مسجد جمع شدند و همان جوان که ما اصلا احتمال نمیدادیم فرمانده سپاه همدان باشد، برای جمع کلاس تفسیر نهج البلاغه گذاشت؛ او سردار شهید مهندس حاج محمود شهبازی متولد ۱۳۳۷ اصفهان و از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی آمریکا بود.
با دیدن او پیوستن به جمع سپاه را برای خود رویایی دست نیافتنی دیدم و فاصله خود با چون او را، فاصله خاک تا افلاک.
خودم را مثل بچههای سپاه، لایق شهادت نمیدیدم و فکر می کردم که؛ خدایا مشکل من کجاست؟
باید از خانواده شروع میکردم. از پدر و مادرم. هرچند برای رفتن به جبهه مانعم نبودند اما فکر کردم به خصوص مادرم مهیای شهادت من نیست. لذا فکری به سرم زد:
"او را به پابوس امام رضا علیهالسلام ببرم و همانجا قسم بدهم که به شهادت من راضی باش."
شب اول فروردین بود که مارش عملیات را در حرم شنیدم. عملیات بزرگی به نام فتح المبین آغاز شده بود. سه چهار روز کارمان شده بود، رفتن به حرم برای نماز زیارت و هر بار که میخواستم به مادرم بگویم؛ "برای شهادت من رضایت بده،" خجالت میکشیدم و فقط میگفتم: "مادر جان! برایم دعا کن."
او اصرار میکرد که بیشتر بمانیم و من اصرار که برگردیم متوجه شده بود که هوایی شدهام.
برگشت همان و رفتن به سپاه برای اعزام به جنوب همان.
غروب بود که به "دوکوهه" رسیدیم. رزمندگان تهرانی گروه گروه با قطار خودشان را به اندیمشک میرساندند و در گردانهای تیپ تازه تاسیس ۲۷ محمد رسولالله صلاللهعلیهوآله سازماندهی میشدند.
وقتی رسیدم، مرحله سوم عملیات برای آزاد سازی سایت و رادار در محور دشت عباس آغاز شده بود.
دنبال حبیب بودم. گفتند؛ "فرمانده گردان شده. گردانی به نام مسلم بن عقیل و الان در محور دشت عباس میجنگد.
عملیات تمام شد و آنجا بود که من گمشده خود را یافتم. حبیب را با آن قیافه صبور باروت زده که حالا یک گردان ۳۵۰ نفره را هدایت میکرد. گردانی که بیشترشان از بچههای نازی آباد تهران بودند.
وقتی مرا دید، گفت: "آقای خوشلفظ! شما کجا؟ اینجا کجا؟"
گفتم: "برای عملیات آمدهام ولی دیر رسیدم."
گفت: "عملیات که تمام نمیشود که دیر شده باشد. بچهها برای مرخصی به همدان میروند. شما هم برو و چند روز دیگر بیا.
از ترس اینکه مبادا از عملیات بعدی جا بمانم، گفتم: "من همینجا میمانم. تازه از همدان آمدهام."
حبیب با نیروهایش به همدان و تهران برگشتند و من در دوکوهه ماندم.
یک روز صبح سبزپوش باوقاری را دیدم که به گردانها سر میزد. معطل نکردم و گفتم: "سلام! حاج آقا!" ...
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷