⭕️دیشب ؛ مزار مطهر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در شب میلاد امیرالمومنین (ع)
کیکی که به مناسبت روز پدر توسط خادمین گلزار شهدای کرمان آماده شده است.
#یاد _شهداء ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#تقدیم_به_همسران_شهداء
بعداز #شهادت_بابا تو برایم
#پدر شدی
پس روز #مرد بر تو مبارک
#مادر گلم ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‼️نام ایلیا برای فرزند
🔷س 5295: آيا استفاده از نام ايليا براى فرزند به عنوان يکى از تلفظهاى اسم امام على (ع) که مىگويند نام انجيلى و توراتى اين امام بزرگوار مىباشد درست است؟
✅ج: اگر چه انتخاب چنين نامى جايز است ولى نام على موضوعيت دارد.
📕منبع: khamenei.ir
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_ دوم
#قسمت ۱۲
آن موقع خانهمان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود.
مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد.
مادرم میگفت: «تو ظلم میکنی به این دختر. سر ظهر توی این گرمای 45درجه، توی این منطقۀ پرت، سگ هست، حیوونهای وحشی دیگه هست، اجازه نده بره.»
پدرم میگفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.»
در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعهام را خیس میکردم. از اول برای رسیدن به خواستههایم سختیهایش را تحمل میکردم.روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت.
بالاخره خدمت آقامصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل.
گفت میخواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود. در اتاق پذیرایی، روبهروی هم نشستیم.
پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراهتون بیاد؟ خالهای؟ داییای؟ عمویی؟»
آقامصطفی گفت: «اگه به داییایرج گفته بودم، صددرصد همراهی میکرد، چون دقیقاً اعتقاداتمون شبیه همه.
انشاءالله کمکم با ایشون آشنا میشید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن تو تکپسری. ما برای تو خیلی آرزوها داریم. دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار. تا سیسالگی وقت داری، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمیتونی درس بخونی. فرصتهات رو از دست میدی.»
ساکت شد. نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش میداد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمیآمد.
گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندانشون رو میخوان.»
گفت: «درسته، اما بعضی از بچهها نمیخوان که از تجربههای والدینشون سود ببرن. میخوان خودشون تجربه کنند.»
خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ میفهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم.»
پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟»
گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هر دوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد. دوست دارم برای خودم کار کنم.»
چشمانداز آینده در برابرم تار و مهآلود به نظر میرسید.
از خودم پرسیدم آیا این سماجتها ارزشمند خواهدبود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا میپسندید. در میهمانیها کنار هم مینشستیم و با هم دوست بودیم.
پرسیدم: «مادرتون هیچی دربارۀ من نپرسید؟»
گفت: «اتفاقاً وقتی داشتم میاومدم مادرم پرسید حالا این زینبخانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟ شبیه کیه؟ منم به مادرم گفتم قدش؟ نمیدونم، دقت نکردم! اصلاً هیچی یادم نبود، غیر از نگاهتون. شب اولی که اومدم خونهتون، موقع خداحافظی شما اومدین به پردۀ حصیری دم در تکیه دادین. سرتون پایین بود.
یک لحظه برگشتین نگاه کردین، همزمان من هم نگاه کردم. همونجا گفتم هر طور شده این دختر باید همسر من بشه! من همین رو میخوام. با شرایطم جوره. نرفتم مشهد. به آبجیام گفتم من نمیتونم برم. آبجیام گفت زینب هنوز شونزده سالشه، من فقط گفتم بیا ببین، حالا که پسندیدی بهشون میگیم دست نگه دارن. به آبجیام گفتم نه من عجله دارم. دعوتشون کن تا بیشتر آشنا بشیم.»
صدای سرفههای عمدی پدرم را شنیدم. گفتم: «سربازیتون تموم شده نه؟»
گفت: «آره، اما هنوز کار ندارم. فقط یک موتور تریل دارم. اون رو هم میفروشم برای خرید و خرجهای دیگه. اول اسفند مصادفه با هجده ذیحجه. روز خوبیه برای عقد، موافقین؟»
گفتم: «پدرم جشن میگیره. شما مهموناتون رو دعوت کنین. تأکید کنین خانوادهتون حتماً بیان.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
امام زادگان عشق
سلام این عکس مهدی باکریه
سلام
سپاس از توجه شما
اصلاحیه
عکس متعلق به شهید مهدی باکری هست.