#رمضان
✍️از دانايی پرسيدم نظر شما در مورد مولا علی (ع) چيه؟
ايشان پرسيد : بهترين مکان کجاست ؟ گفتم : مسجد
پرسيد : بهترين جای مسجد کجاست ؟ گفتم : محراب
پرسيد : بهترين عمل چيه؟ گفتم : نماز
پرسيد : بهترين نماز ؟ گفتم نماز صبح
پرسيد : بهترين قسمت نماز؟ گفتم: سجده
پرسيد : بهترين قسمت بدن ؟ گفتم : سر
پرسيد : بهترين قسمت سر ؟ گفتم پيشانی
پرسيد : بهترين ماه؟ گفتم رمضان
پرسيد : بهترين شب؟ گفتم شب قدر
پرسيد : بهترين نحوه مردن ؟ گفتم شهادت
آنوقت به من گفت : مولا علی در ماه رمضان در شب قدر در مسجد در محراب مسجد ،در حال نماز ،نماز صبح در سجده نماز فرق مبارکش شکافت !
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
شکر که در قلبمان ،
مویرگی هست ،
متصل به خون گرم شهیــدان ...
و از همان خـون است که گاه ،
قلبمان به یادشان می تپد . . .
سلام ✋
#لحظه_لحظه_زندگیتان_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای عکس معروف حاج قاسم در محل وقوع جنگ صفین در آغاز عملیات آزادسازی بوکمال #حاج_قاسم #مرد_میدان
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🔸سخنرانی مهم رهبر انقلاب در روز یکشنبه
🔹 حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی (مدظله العالی) ساعت ۱۸ روز یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ به صورت زنده از طریق شبکههای رسانه ملی با مردم سخن خواهند گفت.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت نهم
مردم با نقل و شیرینی به استقبال پاسداران میروند و با شعار ورودشان را خوشآمد میگویند. طرفداران جمهوری اسلامی و افراد بیطرف در شهر ماندهاند ولی بر اثر تبلیغات مسموم ضد انقلاب تعدادی از مردم مسلح شده و به گروهکها پیوسته و فرار میکنند.
اکیپی پزشکی و دارویی وارد بیمارستان شده و به مداوای مجروحان میپردازد. مردی میانسال با روپوشی سفید و ریشی بلند بالای تخت پدرم میآید و او را معاینه کرده و دلداری میدهد.
جادۀ بانه ـ سردشت ناامن میشود. دولت مجبور میشود تدارکات و مواد غذایی و اقلام دارویی را به وسیلۀ هلیکوپتر به سردشت برساند و نیازهای نیروهایش را تأمین میکند. آرامآرام وضعیت شهر تثبیت شده و نیروهای دولتی کنترل شهر را به دست میگیرند ولی امنیت نسبی است و دولت در روز حاکم است. شبها کومله و دموکرات به شهر هجوم آورده و طرفداران دولت را به شهادت میرسانند. به ادارات دولتی حمله کرده و پادگان و محل اسقرار نیروهای نظامی را با توپ و آرپیجی میکوبند. کم کم نیروهای سپاهی و نظامی تقویت شده و امکانات بیشتری به دستشان میرسد و بر شهر مسلط میشوند. یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهر سردشت تحت حاکمیت دولت قرار میگیرد.
جمعه شانزدهم شهریور 13۵8 کنار تخت پدرم در بیمارستان نشستهام و نیروهای نظامی در شهر میچرخند. به مصطفی میگویم: «تو اینجا بمان تا برم برای پدر ناهار بیارم.»
مصطفی میگوید: «تو بمان تا من برم. میخوام اول برم نماز جمعه و بعد میرم منزل و ناهار بابا رو میآرم.»
ساعت دو بعدازظهر صدای انفجار مهیبی بیمارستان را میلرزاند. پدرم هراسان از خواب میپرد و سعید سعید صدایم میزند. میگویم: «اینجام بابا.»
دست به گردنم میاندازد و صورتم را میبوسد و میگوید: «خواب بدی دیدم بابا. خواب دیدم کشته شدی!»
سرش را میچرخاند و میگوید: «مصطفی کجاس؟»
ـ رفته ناهار بیاره.
ـ برو دنبالش، خیلی نگرانم.
بدو بدو به طرف خیابان میروم. هواپیماهای عراقی در آسمان شهر جولان میدهند. انفجاری در خیابان نزدیک بیمارستان روی داده و مردم سراسیمه به این سو و آن سو میدوند. به طرف محل انفجار میروم و میبینم افرادی در خون خود غلتیدهاند و به شهادت رسیدهاند. در بین جنازۀ شهدا، بدن تکه پارۀ مصطفی را میبینم که در خون خود غلتیده است. دست و پایم میلرزد و سر در گریبان آه و ناله سر میدهم.
یک دستگاه جیپ نظامی خودی میخواسته از پادگان سردشت خارج شود، ولی بر اثر تحرکات و مانور هواپیماهای عراقی، راننده جیپ با دستپاچگی هول میکند و جبپ درون گودالی میافتد. توپ 106 روی جیپ از ضامن خارج شده و با شلیک تصادفیاش به بالکن مغازهها اصابت کرده و چهارده نفر را به شهادت میرساند. تعدادی هم مجروح میشوند. راننده و خدمۀ توپ هم به شهادت میرسند. در آن هنگام مصطفی در حال عبور از پیاده رو به طرف بیمارستان بوده که مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفته و به شهادت میرسد.
جنازۀ شهدا را به بیمارستان منتقل میکنیم و روز بعد مراسم تشیع جنازۀ باشکوهی برایشان برگزار میکنیم. ما میمانیم و همسر باردار مصطفی که بچهای سه ماهه در راه دارد.
بعد از شهادت مصطفی، خانواده درگیر مسائل عاطفی و خانوادگی میشود. حمیرا، همسر باردار مصطفی، بین رفتن و ماندن بیقرار و بلاتکلیف میماند. میخواهد خانوادۀ ما را ترک کند و به منزل پدرش در مهاباد برود ولی پدر و مادرم صلاح نمیبینند و دوست ندارند حمیرا فرزند مصطفی را در غربت به دنیا بیاورد. مانع رفتنش میشوند و بعد از کلی صلاح و مشورت به این نتیجه
می رسند که حمیرا در منزل خودمان بچهاش را به دنیا بیاورد و با من ازدواج کند.
سردرگم و پریشان سرنوشت را به پاهایم میسپارم و از خانه بیرون میزنم. نمیدانم این پاها مرا به کجا خواهند برد! انتخاب سختی سر راهم قرار گرفته است؛ یا باید پا روی دلم بگذارم و همسرم سُعدا را فراموش کنم و طلاقش دهم یا باید یادگار برادرم را رها کنم و اجازه دهم با حمیرا برود و تحت نظر مردی غریبه بزرگ شود.
حمیرا هم مردّد است؛ یادگار مصطفی را در منزل ما به دنیا آورد و ناباورانه به ازدواجی مبهم فکر کند یا عطای این زندگی پُرمشقت را به لقایش ببخشد و برود!
سنت و آدابمان اجازه نمیدهد راحت تصمیم بگیرم. تعصب خانوادگی بر هرگونه احساسی غلبه میکند. چطور میتوانم یادگار برادرم را رها کنم و انگ بیغیرتی و بیعرضهگی بر پیشانیام بزنم؟ چطور اجازه دهم برادرزادهام زیر دست و پای مردی غریبه بزرگ شود و کتک بخورد و توهین بشنود؟
چگونه میتوانم با زن داداشم که فقط چند ماه با مصطفی زندگی کرده ازدواج کنم؟! .....
⬅️ ادامه دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷