8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸🍃🇮🇷🍃🌸🍃🌸🍃
#نماهنگ
انقلاب #فکر است، #اندیشه است، #راه است...
دههی فجر چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مبارک
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_ششم
#قسمت بیستم
#راه ناپیدا
با لباس خلبانی و چشمانی بسته وارد روستای دیوالان میشویم. صدای انبوه جمعیت را میشنوم که به طرفم هجوم میآورند. کومله در بین مردم تبلیغ کرده و میگوید: «آی مردم یکی از خلبانای مزدور رژیم رو دستگیر کردیم. این نامرد قاتل گاو و گوسفندای شماس.»
جمعیت خشمگین به طرفم هجوم آورده و میخواهند انتقام گاو و گوسفند کشتهشدهشان را از من بگیرند. زنها با چوبهای بلند و سیاه نانوایی به جانم میافتند. پیرزنی میگوید: «بزنین این پدرسوخته و نامرد رو. گاو زردم رو کشته!»
دیگری با دسته بیل توی سرم میزند و میگوید: «قاتل بیرحم، چرا بُزم رو کشتی؟»
آن یکی میگوید: «قاطرم رو سقط کردی، خدا لعنتت کنه، نامرد!»
خون از سر و رویم جاری میشود و پناهگاهی ندارم. با چشمان بسته دور خودم میچرخم و زمین میخورم. از داغ گاو و گوسفند و بزشان تو سر و کلهام میزنند و نفرینم میکنند. کتک میخورم و فحشهای آبداری نصیبم میشود. از بعضی حرفهایشان خندهام میگیرد. بچهها به طرفم سنگ پرتاب میکنند و کیف میکنند. یک ساعتی در بین جمعیت خشمگین میچرخانند و حسابی تبلیغ میکنند و بد و بیراه میشنوم. عاقبت از پلههایی بالا میروم و درون اتاقی جا میگیرم. از صدای حضار میفهمم که جمعیت زیادی گرداگردم نشسته است. یکی از نیروهای کومله میگوید: «خسته شدی، تکیه بزن به دیوار.»
همین که به سمت عقب متمایل میشوم تا به دیوار تکیه بزنم، تعادلم بهم خورده و لنگهایم هوا رفته و از پشت میافتم. صدای
قهقهه در گوشم میپیچد که مسخرهام میکنند. میفهمم سر به سرم گذاشتهاند و دیواری پشتم نیست. صدای خنده حضار آزارم میدهد و خودم را جمع و جور کرده و میفهمم وسط اتاقی نشستهام. نمیدانند کُرد هستم و فحشهای آبداری به زبان کردی نثارم میکنند.
بعد از ساعتی دست و چشمانم را باز میکنند و تازه میبینم داخل مسجد روستای دیوالان نشستهام و مردم گرداگرم جمعاند. نان و دوغی برایم میآورند و میخورم. راهها و مناطق جغرافیایی را به خوبی در حافظهام میسپارم. هنوز نفهمیدهاند با سپاه همکاری داشتهام.
دوباره حرکت کرده و از دیوالان خارج میشویم و از کنار روستای آغلان عبور کرده و مسیر رودخانه «بردهسور» را در پیش میگیریم. پیاده و دستبسته از راههای باریک و مالرو میگذریم و قلهها و کوهپایهها را پشت سر گذاشته و غروب به نزدیک روستای بردهسور میرسیم.
#راه_نا_پیدا
با خاله غنچه و بچۀ بغلم راهی روستاها میشدیم و دنبال رد و اثری از سعید میگشتیم. به روستاهایی که مقر کومله آنجا دایر بود میرفتیم و پرسوجو میکردیم. با ترس و لرز وارد مقرهای دموکرات و سایر گروهکهای ضد انقلاب میشدیم و درباره سرنوشت سعید سؤال میکردیم.
شایعات زیادی میرسید و هر روز نگران سرنوشت سعید بودیم. یکی میگفت: «اعدامش میکنن.» یکی میگفت: «براش زندان بریدن.» میترسیدیم مامرحمان یا مرد دیگری از اقوام را با خودمان ببریم. چون به مردها انگ میزدند و فوری آنها را دستگیر میکردند و بدبختی بیشتر میشد. علی بود که او هم مواظب بچهها و خواهرانش در منزل بود. با خاله غنچه دائم سرگردان و آواره روستاها بودیم.
با زحمت خودمان را به روستای میرآباد رساندیم. گفتند سعید آنجا زندانی است. وقتی به مقر کومله رفتیم، علی عبدالی مسئول زندان اجازه ملاقات نداد. علی عبدالی و رحمت بانهای و محمد شریف امینی حرفهای ناشایستی به زبان آوردند که ناراحت شدم. در واقع متوجه منظورشان نمیشدم ولی از طرز رفتار ناپسندشان ناراحت بودم. منظورشان این بود که خواهر و برادر میتوانند با هم ازدواج کنند. من در یک خانواده مذهبی تربیت شده بودم که این مطالب آزارم میداد. چشمهای هیز و بدنظری داشتند و سعی میکردم توی چشمشان نگاه نکنم. میخواستند هر کس را که با نظام جمهوری اسلامی سر و سری دارد به نحوی تحقیر کنند و به او ضربهای بزنند. حالا این ضربه روحی،
جسمی، مالی یا حیثیتی و اخلاقی بود فرقی نمیکرد. گفتند: «تو دروغگویی و باسوادی. چرا با ما همکاری نمیکنی؟ ما برای خلق کُرد میجنگیم. شمام باید با ما همکاری کنین. عوامل رژیم رو لو بدین تا نابودشون کنیم. تو هم با شوهرت همدستی و معلم دولتی، چرا به بیگانه خدمت میکنی؟»
گفتم: «یه خانوداه نیاز به سرپرست داره، خوب ملت ایرانم نیاز به سرپرست و رهبر داره. شما چرا با تمام ملت ایران میجنگین؟ رهبر ایران امام خمینیه و همه ازش اطاعت میکنن. مام اطاعت میکنیم. اگه این جرمه منم همدست شوهرم هستم. شمام باید تمام ملت ایران رو بکشین.»
⬅️ ادامه دارد . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فقط #شهدا را که #تفحص نمی کنند!
گاهی باید آدم های زنده ( مرده) را هم
#تفحص کرد و پیدا کرد!!
#خود شان را...
#دل شان را...
#عقل شان را...
گاهی در این #راه پر پیچ و خم مردانگی ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا... را #گم می کنیم...
نمی گوییم نداریم!
داریم!
اما #گم می کنیم...
باید گشت و #پیدا کرد...
نگردیم، وِل #معطل هستیم!
باید بگردیم و در این #رمل زار دنیا ! که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر #رمل های #دنیا گم کند...
خودمان را #پیدا کنیم...
ببینیم کجای #قصه ایم...
کجای سپاه #مهدی_عج هستیم...
کجا به درد #آقا خوردیم...
کجا #مثل آقا عمل کردیم...
کجا مثل #شهید دستواره اینقدر کار کردیم تا از #خستگی خوابمان نبرد ، بلکه #بیهوش بشیم !
کجا مثل #شهید_ابراهیم_هادی برای فرار از #گناه چهره مان را #ژولیده کردیم...
حرف آخر !
به قول بچه های #تفحص ، نقطه صفرِ صفر و #گرا ، دست مادرمان #حضرت_زهرا_س است...
همون #مادری که وقتی #شهید_برونسی ، راه را در #عملیات گم کرد ، وقتی #توسل به مادرش #حضرت_زهرا_س کرد ، حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!!
رفتند و #مسیر را پیدا کردند...
پس #گرا و نقطه صفرِ صفر ، دست مادرمان #حضرت_زهرا_س است ...