eitaa logo
امام زادگان عشق
97 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
324 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
بیستم و یکم گفتم: «‌یه خانوداه نیاز به سرپرست داره، خوب ملت ایرانم نیاز به سرپرست و رهبر داره. شما چرا با تمام ملت ایران می‌جنگین؟ رهبر ایران امام خمینیه و همه ازش اطاعت می‌کنن. مام اطاعت می‌کنیم. اگه این جرمه منم همدست شوهرم هستم. شمام باید تمام ملت ایران رو بکشین.» عصبانی شدند و با حرف‌ها‌ی رکیکی بهم پرخاش کردند ولی چون همشهری بودیم و همدیگر را می‌شناختیم کوتاه آمدند. یکی‌شان‌ فاتحی همسایه‌مان بود. خواهرش معلم قرآنم بود. هم‌محله‌ای‌ بودیم و بقیه خواهرانش هم دوستم بودند. جرئت نکردند دست رویم بلند کنند. ولی با متلک و توهین تحقیرم کردند. فکر می‌کردند چون شانزده سال سن دارم می‌توانند با مطالب جذاب و غیر اخلاقی فریبم دهند. برای اینکه خودم را از مهلکه رها کنم گفتم: «‌من هنوز به سن و سالی نرسیدم که راجع به جمهوری اسلامی ‌نظر بدم. سوادم قد نمی‌ده. اومدم شوهرم رو ببینم. پدرم هم کاری به این کارا نداره و کاسبی می‌کنه.» قانع شدند و دست از سرم برداشتند ولی اجازه ملاقات ندادند. چند ماه بعد، دوباره با خاله غنچه راهی میرآباد شدیم. شب در منزل یکی از اهالی میرآباد ساکن شدیم. دخترم دستشویی داشت. همین که در تاریکی شب رفتم توی حیاط در مسیر دستشویی پایم سُر خورد و به دهانه چاه غلتیدم. با یک دستم لیلا را چسبیدم و با دست دیگر دیواره چاه را گرفتم و پاهایم را به دیواره قفل کردم و نگذاشتم سقوط کنیم. آن‌قدر جیغ کشیدم و داد زدم تا صاحب خانه به دادم رسید و نگذاشت داخل چاه سقوط کنم. زانوهایم زخمی ‌و خون‌آلود شد. صبح که رفتم مقر کومله، نامردها اصلاً نگفتند سعید کجاست و چه بلایی سرش آورده‌اند‌. مثل اینکه از میرآباد منتقلش کرده بودند. دست خالی برگشتیم و نتوانستیم ملاقاتش کنیم. رودخانۀ برده‌سور با عبور از کنار روستاهای برده‌سور، مزرعه، دولتو و قاسم‌رش در مرز ایران، وارد روستای نوکان عراق می‌شود. هم‌مسیر با پیچ و خم رودخانه به حوالی روستای برده‌سور می‌رسیم. در درّه‌ای‌ عمیق و منطقه‌ای‌ محصور و کوهستانی، با دیواره‌ها‌ی بلند و طبیعتی صخره‌ای‌ و دورافتاده، وارد مقر کومله در اتاقی محقر و ساختمانی دو طبقه می‌شوم. لباس‌ها‌ی خلبانی تنم را در می‌آورند. دو زانو روبه‌رو‌ی آتش ‌و منقل پیرمردی کوتاه‌قد و سبیل‌بلند که در حال کشیدن قلیان است می‌نشینم. نگهبان او را کاک صالح صدا می‌زند. به محض نشستن، کاک صالح می‌پرسد: «‌می‌دانی اینجا کجاس؟» ـ نمی‌دانم. ـ اینجا زندان مرکزی کومله‌س. قوانین اینجا رو می‌شناسی؟ ـ نخیر! ـ اینجا قوانینی داره که باید رعایت کنی. حق نداری از سختی و شکنجه‌ها‌یی که شدی با زندانیا صحبت کنی. اگه زود اصلاح بشی و تغییر عقیده بدی، آزاد می‌شی.کاری نکردم که اصلاح بشم. اصلاً نمی‌دونم چرا دستگیر شدم. ـ سرت تو کار خودت باشه. با هیچ کس گرم نگیر. حق نداری اطلاعات منطقه رو به کسی بدی. بعد به نگهبان می‌گوید: «‌بهتره ایشون رو توجیه کنین. کله‌ش باد داره.» نگهبان دستم را می‌گیرد و داخل انباری طبقه اول می‌برد و با مشت و لگد به جانم می‌افتد. می‌گوید: «‌پرنده هم نمی‌تونه از اینجا فرار کنه. مواظب باش هوای فرار به سرت نزنه. اگه بخوای پاتو از گلیمت درازتر کنی سر و کارت با منه. حق نداری اطلاعات منطقه رو به زندانیا بدی. اینجا سرهنگ و پاسدار و بسیجی و ارتشی داریم. حق نداری باهاشون رفیق بشی. اگه باهاشون ‌ارتباط برقرار کنی کلاهت پس معرکه‌س.» باورم نمی‌شود اینجا زندان مرکزی کومله باشد. تمام تبلیغات دروغینشان‌ از ذهنم می‌پرد و می‌فهمم به سیاه‌چاله‌ای‌ افتاده‌ام‌ که نجات از آن سخت و ناممکن است. دستم را باز می‌کند و از راهروی باریکی که چهار اتاق ردیفی در امتداد یکدیگر قرار دارند، عبور و در فلزی یکی از اتاق‌ها‌ را باز می‌کند و به داخل هُلم می‌دهد. با نور چراغ قوۀ نگهبان می‌بینم دو ردیف زندانی خوابیده‌اند‌، با آه و ناله و سر و صدایم بیدار می‌شوند. دم در جایی برایم باز می‌کنند و غریبانه در گوشه‌ای‌ کز می‌کنم. نوجوانی لاغراندام به طرفم می‌آید و پتویی رویم می‌کشد و خوش‌آمد می‌گوید. فکر می‌کردم وارد خوابگاه خصوصی می‌شوم و از امکانات رفاهی فراوانی بهره‌مند می‌شوم ولی همۀ تصوراتم از زندان مرکزی کومله فرومی‌ریزد و از فرط خستگی و ناتوانی دراز می‌کشم. جای شکستگی‌ها‌ی قدیمی ‌و زخم‌ها‌ی جدید آزارم می‌دهد و نمی‌گذارد بخوابم. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷