#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_دوازدهم و #سیزدهم
#قسمت ۳۸
#فصل_دوازدهم : همکار خاموش
در دوران دفاع مقدس منزل ما به محل رفت و آمد بچههای سپاه تبدیل شده بود. علی شریفی، علی صفایی، حاتمی، ابوالقاسم، یعقوب، ستاری و مرتضی که فکر کنم اسامی مستعارشان بود میآمدند و مأموریتهای جاری را چک میکردند. برایشان چای و غذا درست میکردم و در کارشان دخالت نمیکردم.
وقتی هم به منزل پدرم در بانه میرفتم با صحنههای وحشتناکی از جنگ و خونریزی و بمباران مواجه میشدم. یک بار مردی را دیدم که دست و پایش شکسته و چشماش بیرون زده بود. یک لحظه فکر کردم پدرم است. وحشت تمام وجودم را گرفته بود که پدرم روبهرویم آمد و از سکته نجاتم داد.
خالۀ مادرم رفته بود روستا تا از بمباران در امان باشد ولی همانجا در اثر بمباران شهید شد. سعید همیشه در عملیاتهای داخلی و خارجی بود. گاهی وقتها یک ماه از مرز خارج میشد. از کارهایش سر در نمیآوردم.
#فصل_سیزدهم
#پوره_توپ_کوره
اگر نیروهای بسیجی اعزامی شهرستانها در پادگان سپاه و ارتش مستقر میشدند، مکانشان برای ضد انقلاب و عراقیها شناختهشده بود و در تیررس قرار میگرفتند. سپاه مجبور است آنها را در مساجد و مدارس اسکان دهد. ضعف پدافند هوایی هم باعث شده هواپیماهای عراقی در آسمان سردشت جولان دهند و محل تجمع نیروها را بمباران کنند. علاوه بر بمب و راکت هواپیماهای عراقی، ضد انقلاب هم مردم بیدفاع را به خاک و خون میکشد و ترور میکند اما مدتی است حادثهای غمانگیز دامن مردم شهر را گرفته و روزانه تعدادی از مردم بیدفاع را به خاک و خون میکشد و ترور میکند اما مدتی است حادثهای غمانگیز دامن مردم شهر را گرفته و روزانه تعدادی از مردم بیدفاع سردشت را به خاک و خون کشیده و دست از سرشان برنمیدارد.
هر روز عصر، توپخانهای شلیک میکند و دهها نفر را به کام مرگ میکشاند. هیچ کس نمیداند محل استقرار توپخانه کجاست و از کجا شلیک میکند. هر چه گروههای شناسایی و دیدبانی به مأموریت میروند، نمیتوانند مکان توپخانه را کشف کنند.در زمان شلیک توپ، مردم فقط چند ثانیه فرصت دارند به پناهگاه رفته و در امان بمانند. بعد از شلیک توپخانه، چند ثانیه قبل از اصابت توپ، سوتش در شهر میپیچد و لحظاتی بعد محلهای را منهدم میکند. این برنامه هر روزه آنهاست و مردم نامش را به اصطلاح محلی «توپه کوره» یا توپ کور گذاشتهاند. تا صدایش بلند میشود همه پناه گرفته و منتظر انفجارش میمانند. روزی پنج تا ده گلوله شلیک میکند و خاموش میشود. عصر روز بعد دوباره کارش را از سر میگیرد. همه نگرانند مبادا توپ کوره به محل اسکان نیروهای نظامی بخورد و فاجعه به بار بیاورد.
در مواقع اصابت توپ کوره همراه گروهی از بچههای سپاه با لباس شخصی به محل انفجار میرویم و به حادثهدیدگان و مجروحان کمک میکنیم. با حضور در محدوده انفجار، ورود و خروج افراد مشکوک و کنجکاو و ستون پنجم را تحت نظر گرفته و رفتارشان را میسنجیم تا گزارش محل انفجار را به عراقیها نرسانند.یک بار محلۀ مخابرات را میزند. منطقۀ حساسی است که نیروهای نظامی و سپاهی زیادی به آنجا رفت و آمد دارند. با نادر مسئول عملیات سپاه در آنجا هستیم که انفجار رخ میدهد و پای نادر قطع میشود. نادر را سوار ماشین میکنم ولی آنقدر هول شدهام که یادم میرود پای قطعشدۀ نادر را داخل ماشین بیاورم. خودش اشاره میکند و میگوید: «پام جا مونده، بیزحمت اونم سوار کن!»روز دیگری توپ کوره به منزل قاضی اسماعیل اشکانی اصابت میکند. روز دیگر دو نوجوان به نامهای یوسف پسر محمد و دختر حاج سعید گوهری به شهادت میرسند. همزمان دموکرات هم از روستاهای اطراف شلیک میکند و کورکورانه مردم را به شهادت میرساند.
یک شب توپ کوره بیش از هفتاد گلوله شلیک میکند و هر بار تلفات زیادی میگیرد. مردم احساس ناامنی میکنند. آنهایی که تمکن مالی دارند شهر را ترک کرده و مهاجرت میکنند. ولی عمدۀ مردم ضعیف و ناتوان امکان مهاجرت ندارند و در شهر مانده و دفاع میکنند. حضور مردم باعث افزایش روحیۀ رزمندگان میشود ولی تلفات زیاد با هجوم هواپیماها و توپ کوره و کومله و دموکرات، مردم را وادار به خروج از شهر میکند. خانههای خالی به محل اختفای ضد انقلاب تبدیل میشود. باید به هر طریق ممکن جلو آوارگی و خروج مردم از شهر را گرفت تا روحیه رزمندگان حفظ شود.
توپ کوره، مسیر کوری را میزند که نه جایش معلوم است و نه هدف مشخصی دارد. فقط شلیک میکند و کورکورانه اماکن و محلات را به آتش میکشد. مردم به صدایش عادت کرده و به آن خو گرفتهاند.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۳۹
توپ کوره، مسیر کوری را میزند که نه جایش معلوم است و نه هدف مشخصی دارد. فقط شلیک میکند و کورکورانه اماکن و محلات را به آتش میکشد. مردم به صدایش عادت کرده و به آن خو گرفتهاند. زنها شرطی شدهاند و عصرها منتظرند تا توپ کوره شلیک کند و بعد با خاطری آسوده به سوی آشپزخانه بروند و شام بپزند.
گذشته از کینهای که صدام حسین نسبت به جمهوری اسلامی در دل دارد، عقدۀ خاصی نسبت به مردم سردشت دارد. نقل است صدام حسین خاطرۀ ناخوشایندی از شهرک ربط داشته و به هواپیماهای عراقی دستور داده است به هر شهری حمله کرده و نتوانستند بمبهایشان را آنجا بریزند، بمبها را بیاورند و بر سر مردم سردشت خالی کنند!
گویا در زمان شاه، صدام حسین به محل اسکان طرفداران ملامصطفی بارزانی به شهرک ربط سفر میکند و میخواهد از آنجا بازدید کند. به محض ورودش کردهای آوارۀ عراقی، صدام حسین را میشناسند و خبر ورودش بهسرعت در بین آوارگان عراقی میپیچد. آنها تجمع میکنند و با اعتراض دست به شورش میزنند، به طرف صدام حسین هجوم میبرند و میخواهند دستگیرش کنند. ژاندارمری ربَط مجبور میشود صدام را به داخل پاسگاه بکشاند و از او محافظت کند. مردم خشمگین جلو پاسگاه جمع شده و شعار میدهند و صدام را میخواهند. ژاندارمری که از پس مردم برنمیآید به آنها میگوید: «صدام رو تحویلتان میدیم، به شرطی که اجازه بدین اول این زن باردار رو از پاسگاه خارج کنیم و به بیمارستان برسانیم.»
مردم راضی شده و راه را باز کرده و آمبولانسی از پاسگاه خارج میشود و زن زائو را با خود میبرد. مردم وارد پاسگاه میشوند و دنبال صدام میگردند ولی از صدام حسین خبری نیست! تازه میفهمند کلاه سرشان رفته است.
پاسگاه ربط مجبور شده بود ریش و سبیل صدام را بتراشد و چهره و اندامش را با آرایشی زنانه به شکل زنی حامله درآورده و با آمبولانس، از پاسگاه خارج کند تا نجاتش دهد. غائله میخوابد ولی حقارت و رسوایی حادثه در ذهن صدام نقش بسته و کینه و نفرتی تمامنشدنی از مردم سردشت به دل گرفته بود. حالا قصد جبران مافات دارد و عقدههایش را با شلیکهای کور توپ کوره و بمباران بیرحمانه بر سر مردم سردشت خالی میکند.
اولین بمباران هواپیمایی در منطقه کمربندی گردهسور بود که چندین خانه را ویران کرده و منزل حسین قریشی و محمد عزیزپوراقدم را مورد اصابت قرار داده بود. حتی گاو و گوسفند و حیواناتشان را هم کشته بود. ایذایی عمل میکردند. یکی از آن طرف میآمد و پدافند را مشغول کرده و بعد چند هواپیمای دیگر از طرف مقابل میآمدند و شهر را بمباران میکردند.
چهارراه فرمانداری محل تبادل اخبار و اطلاعات است و روزانه چندین بار به آنجا سر میزنم. عبدالله زکی، دوست دوران نوجوانیام، خوشتیپ و سرحال داخل پیکانش نشسته و همین که به چهارراه میرسد، ترمز کرده و میگوید: «کاک سعید اگه میخوای جایی بری بیا برسونمت.»
تشکر میکنم و میگویم: «کار دارم.»
هنوز پنجاه متر از من دور نشده که صدای توپ کوره به گوشم میرسد. روی زمین دراز میکشم و پناه میگیرم. توپ کوره سوت میکشد و لحظاتی بعد به مغازۀ زن نوروز اصابت میکند و پوشاک مغازه را به آتش میکشد. ترکش توپ کوره به ماشین عبدالله زکی میخورد و او را به شهادت میرساند. زن نوروز هم شهید میشود و دست پیرمردی هم قطع میشود. ابراهیم دندانپزشک سپاه هم غرق خون میشود. ناراحت میشوم. یک سال است توپ کوره آرامش را از مردم سلب کرده و هر روز در گوشهای تلفات میگیرد.
بعد از دیدن این صحنهها تصمیم میگیرم بروم مکان توپ کوره را کشف کنم. تعدادی میگویند: «یک ساله تمام نیروهای دیده بان ما نتونستن توپ کوره رو پیدا کنن. تو چطوری میتونی پیداش کنی؟»
بعضی هم میگویند: «اگر تو بتونی این کار رو انجام بدی، تشویقی میگیری و قهرمان میشی.»
میگویم: «دنبال تشویقی و قهرمانی نیستم. باید محل توپ کوره رو کشف کنم و مردم رو نجات بدم.»
یکی میگوید: «منم باهات میام.»
ـ این مأموریت بگیر نگیر داره. کار سختیه، ممکنه برگشتنی توش نباشه. من بچه اینجام و راه و چاه رو میشناسم ولی تو غریبهای و زود شناخته میشی. لو بری کار دستمان میدی. ممکنه دوام نیاری و خودتو به کشتن بدی
ـ من برای شهادت آمدم، خانۀ خاله که نیامدم. نگران نباش، کمک حالت نباشم سربارت نیستم.
اسمش امیر است و فوق دیپلم فیزیک دارد. اعزامی تهران است و شجاع و باجرئت نشان میدهد. میگویم: «بفرما در خدمتیم!»
منطقه را میشناسم و مسائل امنیتی را فوت آبم. نمیخواهم اسلحه همراهمان ببریم. اسلحه شجاعت میآورد ولی امنیت نمیآورد.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۰
اسمش امیر است و فوق دیپلم فیزیک دارد. اعزامی تهران است و شجاع و باجرئت نشان میدهد. میگویم: «بفرما در خدمتیم!»
منطقه را میشناسم و مسائل امنیتی را فوت آبم. نمیخواهم اسلحه همراهمان ببریم. اسلحه شجاعت میآورد ولی امنیت نمیآورد. هر کس ما را مسلح ببیند شاخ شده و برایمان دردسر درست میکند. در نتیجه سعی دارم به عنوان رهگذر و نیروی بومی دنبال توپ کوره بگردم.
به منزل میرویم و تا غروب صبر کرده و برنامهریزی میکنیم. لباس محلی میپوشیم و عصر به طرف عراق راه میافتیم. یک دستگاه دوربین شکاری دارم که با خودم میبرم تا خودمان را شکارچی معرفی کنیم. درّه و صخره و کورهراهها را پشت سر گذاشته و در سکوت مطلق شب از راههای باریک مالرو میگذریم. حدود چهل و پنج کیلومتر راه میرویم تا نزدیک صبح به روستای «بِنگرد» عراق میرسیم.
با دوربین از دور روستا را دید زده و میبینم زنی میانسال مشغول کار است و هیزم برداشته و دارد تنورش را روشن میکند. خانهاش آخر روستاست و دیوار گلی کوتاهی دارد. یواشیواش به طرفش میروم و به زبان کردی خاله صدایش میکنم و میگویم: «سلام پوره.»
ـ علیک سلام.
جواب میدهد و همچنان مشغول کارش میشود. میگویم: «پوره خیلی گشنهایم، یه کم نان میدی بخوریم؟»
ـ مال کجایین؟
ـ کرد عراقی، پیشمرگ مام جلال طالبانی !
محل نمیگذارد و هیزمها را جابهجا میکند. میگویم: «مال بارزانی هستیم!»
سکوت میکند و جواب نمیدهد. میگویم: «عضو خباتیم !»
اعتنایی نمیکند و کنار تنور میرود و هیزم را داخل تنور میچیند. میگویم: «رزگاری، دموکرات، کومله !»
هیچ جوابی نمیدهد و بی محلی میکند. اسم همه گروهها را میبرم ولی باز هم جواب نمیدهد و بی تفاوت به کارش ادامه میدهد. میگویم: «اگر راستشو بگم پناهمان میدی؟»
ـ آری.
تقویم جیبیام را در میآورم و عکس امام خمینی را نشانش میدهم و میگویم: «ما پیرو ایشانیم. باور میکنی؟»
با لهجه کردی میگوید: «پازدارین؟»
ـ آره.
تقویم را از دستم میگیرد و عکس امام را بوسیده و روی چشمش میمالد و میگوید: «بانی چاو ، بیایین تو.»
وقتی میبینم راه و سیرۀ امام چنان در دل این زنِ کُرد عراقی نفوذ کرده که حاضر است جانش را به خطر بیندازد و کمکمان کند، اشک شوق در چشمانم حلقه میزند و خدا را شکر میکنم.هنوز آفتاب نزده با چای داغ و نان گرم و تخممرغ محلی صبحانهای برایمان درست میکند و میآورد. خوشحالیم که ما را پذیرفته و لو نمیدهد. میگوید: «برای چی به اینجا آمدین؟»
ـ پوره، شما کُردین و مام کُردیم. این صدام لعنتی یک ساله هر روز شهر ما رو با توپخانه میزنه و زن بچه مردم را میکشه.
ـ میدانم این توپ کورهس!
جالب است که اینجا هم به توپ کوره مشهور است. میگوید: «میدانم کجاس.»
با امیر از خوشحالی پر در میآوریم. میگویم: «کجاس؟»
ـ توی دشته، وقتی شلیک میکنه صداش آبادی ما رو هم میلرزانه. توی دشت محرمه. مینگذاری شده. اگه خرگوشم بره اونجا کشته میشه.
ـ شما جاشو نشان بده، بقیهش با خدا.
ـ پسرم خوابه. بذارین بیدارش کنم. وقتی خواست گوسفنداشو ببره صحرا، میگم نشانتان بده.پسرش محمد را از خواب بیدار میکند و آفتاب نزده خودمان را استتار کرده و با گله گوسفند از منزل خارج میشویم تا کسی متوجه حضورمان نشود. ده کیلومتری راه میرویم و از بوتههای گون و درختچهها گذر کرده و به بالای قله میرسیم. بِنگرد در دامنه کوه قرار دارد و بعد از آن تا چشم کار میکند دشت هموار است. محمد محل توپ کوره را از دور به ما نشان میدهد. ده کیلومتر در دل دشت با ما فاصله دارد. میگوید: «باید تا عصر صبر کنین تا محل دقیقش رو بفهمین.»
از محمد تشکر میکنم و میگویم: «تو برو و عصر بیا دنبال ما.»
ساعت حدود یازده صبح است و به دشت خیره میشویم. جادهای خاکی از دوردست پیداست و چیز دیگری نمیبینیم. عصر شده و زمان شلیک توپ کوره فرامیرسد. یک دستگاه خودرو آیفا با جیپی از دور نمایان شده و به دل دشت میآیند. با دوربینم نگاه میکنم و میبینم به خاکریزی رسیده و توقف میکنند. انگار تور استتاری را کنار زده و لولۀ توپ کوره را از داخل کانال بیرون میکشند. پنج گلوله توپ شلیک میکنند و توپ را سر جایش گذاشته و میروند. هوا تاریک شده و محمد به دنبالمان میآید. از قله سرازیر میشویم و در بین گلۀ گوسفندان پناه گرفته و دولا دولا راه میرویم تا به منزل پوره میرسیم.
پوره میگوید: «پسرم پیدا کردی؟»
ـ بله پوره، خدا خیرت بده.
بعد میگویم: «پوره یه خواهشی ازت دارم، برام انجام میدی؟»
ـ من برای خمینی (ره) جان میدم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۱
من برای خمینی جان میدم.
با خوشحالی به امیر اشاره کرده و میگویم: «این دوستم رو توی خونهات مخفی کن تا من برم و برگردم.»
دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید: «بانی چاو.»
امیر با تعجب میگوید: «میخوای کجا بری؟»
ـ کاری نداشته باش. همین جا بمان تا برگردم.
ـ منم همرات میآم.
نه. اینجا مطمئنتره، استراحت کن و انرژیت رو نگه دار تا برگردم. به هیچوجه از منزل بیرون نرو و خودت رو آفتابی نکن.
با دلخوری میپذیرد و بهسرعت راه سردشت را در پیش گرفته و صبح زود به منزلم میرسم.
لازم نمیبینم به سپاه گزارش دهم و امیر را منتظر بگذارم و کار را عقب بندازم. تعدادی نارنجک و اسلحه در منزل دارم که برای روز مبادا نگه داشتهام. تا غروب صبر کرده و به راه حل نابودی توپ کوره فکر میکنم. بعد از استراحتی کوتاه، دوش گرفته و هر چه به ذهنم فشار میآورم به راه حلی نمیرسم. به سعدا و بچهها هم چیزی نمیگویم. عاقبت به یاد شیطنتهای دوران کودکی میافتم.در کودکی دوستی داشتم که از خاک رُس گردهسور، مجسمۀ حیوانات و اسباببازی درست میکرد و جلو آفتاب میگذاشت؛ بعد از خشک شدن میآورد و میفروخت. کاسبی خوبی داشت و همیشه پولدار بود. یک روز با خودم گفتم چرا من هم این کار رو نکنم و پولدار نشم؟ خاک رُس گردهسور را آوردم و با آب مخلوط کردم. مرغ و خروس و ماشین و الاغ و اسب درست کردم و جلو آفتاب گذاشتم تا خشک شود. همین که آفتاب به آنها تابید و نیمه خشک شدند، شاخ گاوم دو شقه شد، گوش خرَم شکست. دم اسبم ترَک خورد، تاج خروسم تکه تکه شد. هنوز کاملاً خشک نشده بودند که اعضای بدنشان تکه پاره شد و فرو ریخت.
روز بعد یکی از مجسمههای دوستم را خریدم و به زمین کوبیدم. خشک و محکم بود و از هم جدا نمیشد. وقتی خوب دقت کردم دیدم موی بُز با گِل رس مخلوط کرده و مجسمه ساخته است. به همین خاطر ترَک برنمیداشت و دوام میآورد.
به گردهسور میروم و کولهپشتیام را از خاک رُس پُر کرده و به منزل میآورم. بعد از شام هشت عدد نارنجک برمیدارم و زیر خاک رُس کولهپشتیام جاسازی میکنم و به طرف عراق راه میافتم. این بار کلتم را نیز همراه میبرم.
سُعدا دیگر عادت کرده و هیچ وقت نمیپرسد چهکار میکنم و کجا میروم. به این شرایط عادت دارد و چیزی نمیپرسد. من هم فکر میکنم هر چه کمتر بداند، خیالش راحتتر است و کمتر آشفته میشود. حتی شبها هم پیشش نمیمانم و تربیت فرزندانم را فراموش کرده و به او سپردهام. میداند احزاب ضد انقلاب رویم حساساند و اصرار نمیکند در منزل بمانم.قبل از طلوع آفتاب به بنگرد میرسم. امیر انگار چندین ساله در غربت مانده و مرا ندیده است بغلم میکند و سیر میبوسد. خاک رُس را با آب مخلوط کرده و بهم میزنم تا کاملاً چسبناک شود. وقتی خوب ورز میدهم، تکه تکه مچالهاش میکنم و داخل کولهپشتیام میگذارم. امیر هی میپرسد: «این چیه؟»
ـ تی ان تی سردشته!
ـ از کجا آوردی؟ میخوای چهکار کنی؟
ـ از معدن محلی. کارش درسته، نگران نباش.
خوشحال میشود و توی کارم دخالت نمیکند. گِل رُس تنها ایدهای است که برای نابودی توپ کوره در نظر گرفتهام. تا اینجا
فقط سعی داشتیم او را پیدا کنیم. به راهحل مناسبی برای انهدامش فکر نکرده بودیم. استراحت نکرده با گلۀ گوسفند محمد راهی قله میشویم. زیر گونها پنهان میشویم و هنگام عصر عراقیها سر میرسند و دوباره توپ کوره را راه میاندازند و چند گلوله شلیک میکنند. با شلیک هر گلوله توپ، کلی حرص میخورم و تحمل میکنم. طبق معمول توپ را استتار کرده و وارد کانال میکنند و میروند. مکان دقیق توپ کوره را به
ذهنمان میسپاریم. حالا نمیدانیم توپ کوره نگهبانی هم دارد یا بدون محافظ است.
کلافه میشویم و با تاریکی هوا به طرف توپ کوره راه میافتیم. چند کیلومتر راه رفته و به نزدیکش میرسیم. متوجه میشویم وارد منطقه مینگذاری شدهایم. تا امروز هیچ مینی را خنثی نکردهام ولی خدا را شکر امیر وارد است. سرنیزه را در آورده و به دستش میدهم. لطف خدا شامل حالمان شده و مسیر را بدون هیچ مشکل طی میکنیم. حدود ده پانزده مین از سر راهمان برداشته و کناری میچینیم.
امیر مجرد است و دلم نمیخواهد جلوتر از من حرکت کند و ناکام شهید شود ولی مینیاب خوبی است و بهتر از من خنثی میکند. به ناچار پشت سرش حرکت میکنم و هر وقت خسته میشود، جلو میافتم و مینها را خنثی میکنم ولی کارایی امیر را ندارم و با ترس و وحشت جلو میروم. از نیروهای عراقی خبری نیست و انفجار یک مین میتواند آنها را به اینجا بکشاند. هر چه جلوتر میرویم ترسم بیشتر میشود ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۲
هر چه جلوتر میرویم ترسم بیشتر میشود و نمیدانم امیر هم میترسد یا بیخیال است.
زرنگی از ما نیست و معبر با لطف خدا باز میشود. در تاریکی دشت و دل میدان مین دشمن، بدون آموزش نظامی و داشتن هیچ امکاناتی تا اینجا پیشروی کردهایم. فقط خدا راهنمای ماست. امام میفرماید «امداد غیبی است» و ما هم باور داریم. از مین میترسم ولی انگیزهای قوی دارم.
به کانالی میرسیم که توپ کوره داخل آن پنهان است. رویش را پوشانده و استتار کردهاند. اطرافمان را خوب دید میزنیم و از نگهبان خبری نیست. حالا به این هیولای غولپیکر رسیدهایم که نمیدانیم باید چهکارش کنیم. توپ لوله بلند فرانسوی با چهار چرخ لاستیکی که برد زیادی دارد و صدای وحشتناکی ایجاد میکند. نمیدانیم چطور با این اژدهای فولادی بجنگیم. اگر قطعاتش را برداریم، فردا میآیند و قطعات جدید برایش میآورند. حتی نمیتوانیم تکانش دهیم و راه نابودیاش را نیز بلد نیستم. راهحلی به ذهن امیر هم نمیرسد. به گمانم راه بیهودهای پیمودهایم و ایده گل رُُس هم شاید زورش به این توپ فولادی نرسد.
اگر با نارنجک منهدمش کنیم صدای انفجارش در دل شب میپیچد و عراقیها را باخبر میکند. ما هم با پای پیاده و راه طولانی فرصت بازگشت را از دست میدهیم و جانمان به خطر میافتد.
بچههای رزمنده در جبههها با لولۀ آب، موشک کاتیوشا شلیک میکردند ولی ما زورمان به این غول بی شاخ و دُم نمیرسد و نمیدانیم چهکارش کنیم. فقط میماند شیطنت دوران بچگی و ایدۀ گِلبازی دوران کودکیام. آرامآرام گل رس مچالهشده را که خمیرمانند شده، دور نارنجکی میمالم و با ترس و لرز ضامنش را میکشم و داخل لوله توپ کوره میگذارم. امیدوار میمانم تا چسپندگی گل رُس به عنوان ضامن موقت نارنجک عمل کند و دستگیره را ساعتی نگه دارد تا ما از منطقه دور شویم و سپس منفجر شود. نفسم حبس میشود و هر لحظه منتظرم نارنجک بترکد و عملیات لو برود و خودمان هم شهید شویم. خوشبختانه گل رُس اولین نارنجک خوب دوام میآورد و به عنوان ضامن موقت، دستگیره نارنجک را نگه میدارد. من هم خوشبینتر از قبل بقیه نارنجکها را با قطر بیشتری از گل رُس میپوشانم و داخل لوله توپ کوره میچینم. دعا میکنم و امیدوار میمانم این بار شاخ بُزَم و دُم خرَم و یال اسبم چند ساعتی مقاومت کند و نشکند تا ما از منطقه دور شویم!
اگر گل رُس را با موی بُز مخلوط میکردم هرگز نمیشکست، ولی خواستهام عملی نمیشد و کار بیهودهای انجام داده بودم. از خدا میخواهم فردا که توپ کوره در معرض تابش نور آفتاب قرار میگیرد، گل رُس ترک بردارد، تکه تکه شود و چاشنی نارنجکها رها شده و عمل کند و توپ کوره را منهدم کند.
روشی کودکانه است ولی چاره دیگری ندارم و راه دیگری به ذهنم نمیرسد. شاید هم گل رُس سفت شود و مانند ضامن اصلی نارنجک عمل کند و هرگز نگذارد دستگیرهها رها شوند و زحمتمان هدر برود. شایدم عمل کند و نارنجک زورش به توپ کوره نرسد. نمیدانم ولی فکر دیگری به ذهنم نمیرسد و باید به همین بسنده کنم. فکر دیگری برای نابودی این غول فولادی ندارم. فقط میخواستم سریعتر پیدایش کنم. حالا که پیدایش کردهام به فکر نابودیاش افتادهام که فرصت چندانی ندارم. با این حال دلم خوش است که کاری کردهام و بهتر از هیچ است.
کارمان تمام شده و باید برگردیم. به فکرم میرسد عقب عقب راه برویم و آثار و رد پای خودمان را با دست پاک کنیم. اگر فردا عراقیها متوجه حضورمان شوند، شک کرده و حتماً توپ کوره را بازرسی میکنند و زحمتمان هدر میرود. با دست خالی چاله چوله ها
را پُر و جای پاها را صاف میکنیم و به میدان مین میرسیم. علاوه بر اینکه گودی جا پاها و زانوان و آرنجمان را با خاک پر میکنیم، مینهای بیرون آمده را سر جایشان کاشته و با خاک میپوشانیم تا دیده نشوند.
با امیدواری از منطقه دور میشویم و صبح به بالای قله میرسیم. امیر هی میپرسد: «کی منفجر میشه، این تی ان تی سردشت چه جوری عمل میکنه؟» به ذهنش هم خطور نمیکند مأموریتی به این خطرناکی و سه شبانهروز پیادهروی طولانی در دل خاک دشمن به فکری چنین بچهگانه گره خورده باشد.
میترسم اگر واقعیت را برایش بگویم مسخرهام کند. تهرانی زبر و زرنگ و شجاعی است که تحصیلات فیزیک دارد. اگر عملیات موفق نشود پاک آبرویم را میبرد. از رفتارش پیداست باورش شده این گِل رُس تی ان تی محلی است!
هوا روشن میشود و ساعت از هفت و هشت و نه صبح، به ده و یازده و دوازده ظهر میرسد. تابش نور خورشید بیشتر میشود و از انفجار خبری نیست. دلهره میگیرم و دست و پایم میلرزد.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۳
هوا روشن میشود و ساعت از هفت و هشت و نه صبح، به ده و یازده و دوازده ظهر میرسد. تابش نور خورشید بیشتر میشود و از انفجار خبری نیست. دلهره میگیرم و دست و پایم میلرزد. با خودم میگویم: «خاک بر سرت سعید، چطور نفهمیدی لوله توپ کوره نمیذاره آفتاب به گل رُس بخوره و خشک بشه!»
ساعت از دو و سه و چهار و پنج بعدازظهر هم میگذرد. کلافه و گرسنه و تشنه، سردرگم نشستهایم و از انفجار خبری نیست. طبق معمول کامیون و جیپ عراقی از راه میرسند و یکراست به طرف توپ کوره میروند.
از خودم بدم میآید. زیر بوتههای گون قایم شده و با دوربین نظارهگر کار بیهوده خودم هستم. سکوت و نگاه مردّد امیر روی صورتم سنگینی میکند. عراقیها پیاده شده و مهماتشان را به سمت توپ میبرند. لوله توپ کوره را از داخل کانال بیرون میکشند. ناگهان صدای انفجار مهیبی منطقه را میلرزاند. هفت هشت نفر عراقی که از ماشینها پیاده شدهاند، روی زمین
میافتند و از جایشان بلند نمیشوند. با دوربین صحنه را دید میزنیم و کیف میکنیم. جیپ و آیفا آتش گرفته و دودشان به هوا بلند میشود. نماز شکر میخوانیم و بهسرعت به طرف منزل پوره راه میافتیم. همین که به منزل میرسیم، شادمانه به پوره میگویم: «تمام شد پوره.»
با خوشحالی میگوید: «صداشو شنیدم!»
جای تعلل و استراحت نیست. هر لحظه ممکن است نیروهای عراقی رَدمان را بزنند و دنبالمان بیایند از پوره تشکر کرده و بهسرعت خاک عراق را پشت سر گذاشته و وارد کردستان خودمان میشویم.
خستهایم و نیاز به استراحت داریم. ولی از ترس کومله و دموکرات نمیتوانیم بین راه توقف کنیم. در راه بازگشت با شادی و خوشحالی شوخی میکنیم.
امیر میگوید: «معدن این تی ان تی کجاس؟ چقدر قدرت داره؟!»سردشته، هر چه دیرتر منفجر بشه، قدرتش بیشتر میشه.
کاملاً مجذوب موضوع شده و شایدم دنبال معدنش میگردد تا به نام خودش ثبت کند! در این مدت همهاش در فکر بودم اگر عملیات شکست بخورد چگونه سرم را جلو امیر بلند کنم. خدا خواست که شرمنده و خجالتزده نباشم.
در راه بازگشت سبکتریم و تندتر راه میرویم. به امیر میگویم: «شاهد باش و به بچههای سپاه بگو تی ان تی سردشت چقدر قدرت داره.» به منزل میرسیم و دوش میگیریم. سُعدا غذایی آماده کرده و میخوریم. تا شب میخوابیم. شب به سپاه رفته و گزارش عملیات را میدهیم. شر توپ کوره را از سر مردم سردشت کم کردهایم.
همه خوشحال میشوند و تشکر میکنند. از طرف سپاه صدهزار تومان پول نقد و چند قاطر خوار و بار و برنج و روغن و قند و شکر برای پوره میفرستند و از او قدردانی میکنند.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷