#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۱۹
#فصل_3
#لویزان
نزدیک عید نوروز بود که آقامصطفی آمد. چمدانم را بستم. رفتیم ترمینال که با اتوبوس بیاییم مشهد. سوار اتوبوس شدیم. خیلی انتظار کشیدیم تا راه افتاد. هنوز از شهر خارج نشده بودیم که راننده فیلم هندی گذاشت؛ فیلم هندی بدونسانسور. آقامصطفی تذکر داد: «وسیلۀ عمومیه. لطفاً رعایت کنین!»
مسافران اعتراض کردند: «آقا ما بیکاریم، الان باید چهکار کنیم؟»
هم مسافرها مشتاق بودند و هم راننده کوتاه نمیآمد. پیاده شدیم و برگشتیم ترمینال. قبل از سوارشدن به اتوبوس بعدی آقامصطفی با راننده صحبت کرد. قول گرفت که فیلم یا آهنگ نگذارد، اما همین که اتوبوس راه افتاد، راننده فیلم گذاشت. فکر نمیکرد آنقدر برای آقامصطفی مهم باشد که پیاده شود. وقتی پیاده شدیم، راننده با حالتی به ما نگاه کرد که انگار ما آدم فضایی هستیم. همانطور که اگر کسی آدم فضایی ببیند هم مشتاق است بیشتر با او آشنا شود و هم میترسد رفتار اوزندگیاش را دچار تغییر کند. گمانم راننده هم همین حس را داشت. شاید تا به حال مسافری اینقدر سرسخت و مصمم به تورش نخورده بود. مردی شیشۀ اتوبوس را باز کرد و خطاب به ما گفت: «گُناهش گردن مُو، بیا بالا دادشی!»
چند نفر خندیدند. خندههای شیطانیشان آزارمان داد، اما نشنیده گرفتیم. تا آمدن اتوبوس بعدی کنار راه ایستادیم و باز همان قصه تکرار شد. چند بار اتوبوس عوض کردیم و آخرش رفتیم ته اتوبوس نشستیم که صدای آهنگ را کمتر بشنویم. حسابی خسته شدیم، ولی چون اول ازدواجمان بود خیلی سخت نگذشت.
قبل از ظهر رسیدیم مشهد. یک روز سرد و برفی از روزهای پایانی اسفند بود. آقامصطفی در جواب رانندۀ تاکسی که پرسید: «کجا تشریف میبرید؟» گفت: «لویزان!»
گفتم: «جایی که زندگی میکنین، چه اسم قشنگی داره!»
گفت: «لویزان به خرمنی میگن که کوفته شده، اما هنوز باد نکشیدن!»
گفتم: «چه جالب! کوه طلاییرنگ کوچکی از دانههای گندم و ذرات کاه. حتماً خونهتون نزدیک کوهه!»
گفت : «آره، روبهروی خونهمون کوهه. میتونیم برای صبحونهمون لقمه درست کنیم و بریم بالای کوه بخوریم.»
گفتم: «من عاشق کوه و طبیعتم!»
گفت: «پس بهت مژده بدم که قراره نزدیک خونهمون یک پارک بزرگ کوهستانی ساخته بشه!»
گفتم: «از این بهتر نمیشه!»
حس خوبی داشتم، از اینکه در جوار امام هشتم، خانۀ باصفایی وجود داشت برای من و همسری که دوستم داشت.
از تاکسی پیاده شدیم. آقامصطفی کلید انداخت و در را باز کرد. کسی منتظرمان نبود. خانه خالی بود. خانهای نیمهساز که فقط یکی از اتاقهایش کامل بود و بخاری داشت. نمیدانستم چمدانم را کجا بگذارم. یک اتاق برای ششنفر. نشستم. آقامصطفی چای آورد. خواهرهایش از مدرسه آمدند. کمی بعد پدر و مادرش هم از سرکار برگشتند. مادرش از دیدن من تعجب کرد. فهمیدم آقامصطفی از آوردن من چیزی به او نگفته است. کمی دلخور
شدم. البته مادرش حق داشت. بناییشان طولانی شده بود و آمادگی نداشتند. شب من و آقامصطفی داخل اتاق خوابیدیم و پدرمادر و دو تا خواهرهای آقامصطفی درون هال. معذب بودم. به آقامصطفی گفتم: «زودتر برگردیم زابل.»
گفت: «فردا گچ میارم و اون اتاق رو گچ میکنم. نگران نباش.»
گفتم: «فردا صبح زود اول برویم پابوس امام رضا بعد هرکاری دوست داشتی بکن.»
صبح روز بعد رفتیم حرم. باران نرم و یکنواخت میبارید و بوی بهار همهجا پیچیده بود. صحن و سرای حرم آقا علیبنموسیرضا"ع" آنقدر تمیز بود که دلم میخواست
کفشهایم را درآورم، مبادا لکهای روی سنگهای مرمر بیفتد. خدام قدم به قدم ایستاده بودند و با چوب پرهای رنگی دستشان زائرها را راهنمایی میکردند. از چند صحن گذشتیم و وارد روضۀ منوره شدیم. سلام دادیم. آقامصطفی با صوت دلنشینش زیارتنامه خواند. بعد دور ضریح طواف کردیم. هنگام خروج، پشت پنجره فولاد ایستادیم و دعا کردیم. به آقامصطفی گفتم: «دفعۀ قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریهام رو بهت میبخشم.»
⬅️ ادامه دارد....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷