#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_چهار
لب از روی لب برنداشتم.
گفتی:((خُب راضی نیستی نمیریم،ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن!
چه کسی میتوانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد.
رضایت دادم و رفتیم مشهد:من ،تو ،حمید و مامانش.
آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید.همان جا پخت و پز هم می کردیم.
از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم،حتی سوغاتی هم نخریدیم.
برای خودم چیزی نمیخواستم،اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم،انگشتر عقیق و فیروزه خریدم.
میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری،تلالو نور را در آن ها ببینم.
آن سفر هم تمام شد،اما مهر و توجه تو به دوستانت تمام نشد:((سمیه ،یکی از بچه های محله مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه،نه! اتفاقا بچه باحالیه!به قول خودش شیطون گولش زده.امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه . دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.))
چشم هایم گرد شد:((مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!))
_میدونم میدونم عزیز،اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده،به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
⬅️#ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷