#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_هشت
صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمیرفت.وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم ،او را هم سوار کردیم.طفلک وسط راه خوابش برد.سرراه رفتیم خانه پدرم،چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود،به کمر و بازویم می بست.
بعد باید میرفتیم خانه شما تا پدرت آن هارا باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام میگفتی:((سمیه گریه نکن!جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته!)) اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند .آخرشب،وقتی به خانه خودمان رفتیم،بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان میگفتند :((عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بیخیال؟))میخندیدند:((ما قبلا دوماد کُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!))
تنها که شدیم،از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود:((چرا چشمات این طوری شده عزیز؟))
_دلم برای مامانم تنگ شده!
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷