#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_شانزدهم
#قسمت ۴۸
#پرواز_علی
هر وقت احتمال بمباران میدادیم میرفتیم ارتفاعات کوهستان پناه میگرفتیم ولی بمبارانی در کار نبود. برعکس روزهایی که به کوه نمیرفتیم هواپیماهای عراقی میآمدند و شهر را بمباران میکردند.
یک هفتهای بود اطلاعیههایی از طرف دولت در خصوص بمباران شیمیایی و نحوۀ برخورد با حادثه و آموزش و اطلاعات لازم شیمیایی در بین مردم پخش میشد تا در صورت مواجهه با بمباران شیمیایی آمادگی لازم را کسب کنند.
با این آموزشها در زمان بمباران شیمیایی صورت بچهها را شستم و رویشان نایلون کشیدم و به جاهای بلند رفتیم. مواد شیمیایی به جاهای بلند سرایت نمیکرد. بالای کوه هم توپهای عراقی روی سرمان شلیک میکردند. آبها آلوده شده و سرفه به جانمان افتاده بود. بدنها ورم کرده و تاول زده بود. با خارش شدید بدن پوستمان را میخراشیدیم. معلوم نبود چه کسی آلوده و چه کسی سالم است. زیر پاها تاول زده و پوست میانداخت. این تاول ها با آمپول هم از بین نمیرفت. تمام موجودات زنده آلوده شده و از بین میرفتند. موها میریخت و صورتها تاول میزد.
با علی خانواده را به روستای مکلآباد بردیم ولی آنجا هم کمبود و آلودگی بیداد میکرد. بچهها اوریون گرفتند و زیر گوش و گلویشان پُر از کیست و ورم شد. توی موی بچهها پُر از شپش شد. از طرف هلال احمر مواد غذایی و پتو و شیرخشک و عدس و مرغ و برنج در اختیارمان گذاشتند ولی موشکباران منافقین و ضد انقلاب مکلآباد را هم ناامن کرد. با سفارش سعید مجبور
شدیم به مهاباد برویم. در مهاباد توی مدرسۀ شهید شهرکندی اسکان یافتیم. سه اتاق دادند و مستقر شدیم. خانوادههای زیادی در آنجا اسکان یافته بودند. بعد از مدتی دیدم علی سرش میجنبد و دائم پنجره روبهرو را دید میزند.
چند روز زیر نظرش گرفتم، دیدم با افسانه، دختر یکی از جنگزدگان سردشتی ساکن در ساختمان روبهرو، سر و سری پیدا کرده. اول خندهام گرفت ولی بعد از یکی دو ماه دیدم قضیه جدی است و رفت و آمد افسانه به اتاقمان بیشتر شد. دو پسر دیگر هم دور و بر افسانه میپلکیدند که مایۀ عذاب علی شده بودند. دائم پرسه میزد و مواظب افسانه بود. افسانه پدر نداشت و قد متوسطی داشت. عاقبت علی علاقهاش به افسانه را علنی کرد و گفت: «میخوام باهاش ازدواج کنم.»
تا بهار در مهاباد ماندیم و بعد به سردشت برگشتیم. خانوادۀ افسانه هم به سردشت بازگشتند. علی قرص و محکم روی عشقش ایستاد و از مادرش خواست به خواستگاری افسانه برود. بعد از چند بار رفت و آمد، مادر افسانه موافقتش را با ازدواج آنها اعلام کرد.
در سال 1366 و بعد از بمباران شیمیایی پسر دومم مصطفی را به دنیا آوردم. معلوم شد در زمان بارداریام شیمیایی شده است. بعد از بمباران شیمیایی بعضیها از درد و ناتوانی تنفسی خودکشی کردند. بچههایی به دنیا آمدند که هفتاد درصد شیمیایی بودند.
مسئولیت ادارۀ خانه و تربیت بچههای ریز و درشت به دوشم افتاده بود. عشق علی هم مایه دردسر شده بود. با پایان جنگ ایران و عراق، علی جوان رعنایی شده و در کارها همیارم بود. از معافیت سربازی خانوادۀ شهدا استفاده کرد و معاف شد. کاری در شرکت راه قدس پیدا کرد و سر کار میرفت. قیافه و صورتش شبیه سعید شده بود. دوست داشت زودتر با افسانه عروسی کند. روز دوشنبه چهاردهم شهریور سال 1368 دو تا پیراهن خوشگل و خوشرنگ برای من و مادرش خرید و گفت: «این پیرهنها رو براتان خریدم تا روز چهارشنبه بپوشین و بریم خواستگاری افسانه!»
پیراهن من صورتی و گلبهی بود. پیراهن مادرش سورمهای با گلهای سفید و برگهای آبی؛ هر شالی رویش میبستیم هماهنگ میشد.خاله غنچه چمدانی از لوازم بهداشتی و آرایشی و لباسهای خوشرنگ آماده کرد تا چهارشنبه به خواستگاری افسانه برویم.
علی رانندۀ شرکت راه قدس اداره راه سردشت بود و جادههای روستایی را آسفالت میکردند. صبح کارگرها را به محل کار میرساند و عصر برمیگرداند. ماشینش تویوتا و همرنگ تویوتای سعید بود. وقتی تردّدش در این مسیر زیاد شده بود، به ضد انقلاب گزارش داده بودند که سعید سردشتی هر روز در این مسیر تردد دارد.غروب آن روز غمگین کارگرها را سوار ماشین میکند تا از جاده بانه، سردشت به خانه برگرداند. نرسیده به پُل بریسوه روستای مکلآباد به کمین نیروهای دموکرات میافتد و ماشینش را به رگبار میبندند. ماشین چپ میکند و علی زخمی میشود.
نیروهای دموکرات هلهله و شادی سر میدهند و میگویند: «کشتیم، کشتیم. جاش بزرگ رو کشتیم. سعید سردشتی را کشتیم!»
وقتی بالای سر علی میرسند تا تیر خلاص به سرش بزنند، متوجه میشوند اشتباه کردهاند و ....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷