هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🇮🇷 سالن مطالعه محله زینبیه 🇮🇷🌺
🎬 هر جمعه با یک فیلم
📽 قفسهی #تحلیل_فیلم
👈 #گودزیلا (نماد مظلومیت مردم ناکازاکی و تحریف آن بدست هالیوود)
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2566
👈 #ثور(Thor) جهان وطنی آمریکامحور در دنیای سینمایی ماروِل
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3023
👈 #جنگ_فردا استفاده هالیوود از مفاهیم شیعی برای دراماتیزه کردن آخرالزمان
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4137
👈 سهگانهٔ #ماتریکس (The Matrix) که نمودی بارز از تلاش #سینمای_غرب در تبلیغ #بیخدایی_صریح قلمداد میشود.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4365
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
💠استوری یکی از #خادم های شاهچراغ ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ببینید
❌ مقصر خون شیراز کیست؟
➕ نمیشود تساهل و تسامح کرد؛
مسئولین باید جداً برخورد کنند!
🎙حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا پاکباز
🏷 #دشمن_شناسی #شاهچراغ
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری زیبا از تشکر مردم تهران از مأموران حفظ امنیت با بوسه بر دست سربازان
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ضلع سوم
استاد مهدی طائب :تحلیل و پشتپرده اغتشاشات اخیر
👈 بر هم زدن معادله قدرت در جهان چرا و چگونه؟
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : سی و نهم
مامانم جواب میداد: «نه عمه جان، نقل این حرفا نیست، قبل از این حرفا، پروانه از همون کودکی پاهاش یه جا بند نمیشد، مگه یادت نیست
رفتیم مشهد توی حرم امام رضا گم شد؟!»
من بی خیال این نصیحتها، همان بالای درخت، دامنم را پر از توت میکردم و توی سطل می ریختم. ایران و افسانه هم پای درخت، توتهای اضافی راجمع می کردند. گاهی با غیظ و غرور می گفتم: «اونا کثیفن،
خوردن ندارن.»
حیاط با قلوه سنگ فرش شده بود. وسط حیاط، یک چاه بود که با ریسمان و دلو، از آن آب میکشیدیم اما فقط برای خوردن. مادرم خیلی اهل آب و آب کشی بود. برای شستن لباسها، به حوض و حیاط و دلو چاه، راضی نمیشد. لباسها را توی تشت می ریختو با مریم خانم میرفت سر چشمه کبود. مریم خانم چند تا بچه یتیم داشت و برای تأمین هزینه بچه هایش، مجبور بود لباسهای مردم را جمع کند و بشوید. مادرم پا به پای او سر چشمه میرفت و لباس ها را میشست، با این حال باز هم به او، هم دستمزد میداد و هم لباس و برنج و چای و قند.
👇👇👇👇
حیاط بزرگ خانه مان، برخلاف
بچه های هم سن وسال، ما را از رفتن به کوچه بی نیاز می کرد. تفریح بیرونمان به غیر از خرید همراه با مادر، جلسه قرآن زنانه ای بود که نوبتی توی خانه ها می چرخید. پنج شنبه ها، روضه خانگی داشتیم. خانواده ما، با عمه و بچه هایش و دو خانواده آن طرف حیاط، جمع میشدیم،
حاج آقا ملیحی می آمد و اول احکام می گفت، بعد آیه ای را تفسیر می کرد، دست آخر هم نوبت به روضه می رسید که خانمها چادرهایشان را روی صورتشان می انداختند و آرام آرام گریه می کردند. روضه را مثل قصه دوست داشتم. هر بار قصه یک نفر برایم جالب میشد. یک روز قصه حضرت علی اصغر، یک روز حضرت علی اکبر، یک روز حضرت قاسم و یک روز هم قصه حضرت زینب« س».
حاج آقا ملیحی وقتی گریه می کرد صداش توی گریه هاش گم میشد، یادم هست یک بار شعری خواند که چون تویش سالار بود، توی ذهنم ماند. گوشواره شعر، این سه کلمه بود؛ «حسین سالار زینب» وقتی حاج آقا ملیحی می رفت، عمه و مامان را سؤال پیچ می کردم، از معنی شعر میپرسیدم، از ماجرای کربلا و شام، از شهادت امام حسین، ازاسارت خانواده اش.. عمه بغلم می کرد و می گفت:«پروانه جان، بزرگ شدی، بیشتر معنی این حرفا رو میفهمی» و به جای پاسخ به سؤالاتم از پدربزرگ و مادربزرگم، تعریف می کرد که چقدر عاشق اهل بیت بودند، وقتی به کربلا می رفتند یک ماه می ماندند و می گفت که این روضه اهل بیت، سفره ای است که از زمان جد تو در خانه ماافتاده است و مبادا بعد از ما تعطیل شود. مدرسه ها باز نشده و به کلاس دوم نرفته بودم که آقام از خرمشهر آمد. باز هم مثل همیشه اول سهم عمه و بچه هایش را کنار گذاشت و بعد سوغاتی های ما را داد. برای من یک شلوار چرمی پوست ماری خال خال آورده بود که وقتی پوشیدم، بیشتر احساس «سالاری» کردم.
آقا هديه هامان را که داد، سری به عمه ام زد. مادرم با شوق و شوری که به خاطر آمدن آقام داشت، گفت: «دخترها، آقاتان دوست داره، غذا رو پشت بام بخوره، برید بالا تا من شام رو حاضر کنم.» آقا یک
چراغ نفتی ۹ فتیله ای آورده بود که خیلی اعیانی به حساب می آمد. اما مادرم عادت داشت غذا را روی اجاق داخل مطبخ، بپزد. اجاق سینه دیواری با گل و آجر بالا آمده بود. زیرش با گټه های هیزم شکل و خردشده، داغ میشد. آشپزیهای بزرگ فامیلی و نذری در مطبخ بود. ولی وقتی خودمان بودیم، برنج و خورشت را روی چراغ ۹ فتیله ای می پخت و بوی طبخش خانه را پر می کرد. مامان با چند تا جعبه، چیزی مثل میز چوبی درست کرده بود که روی آن پارچه و سفره می انداخت که حکم میز غذاخوری داشت.
آن شب طبق معمول، ایران جلو افتاد و از نردبان داخل مهتابی به طرف پشت بام، بالا رفت. به افسانه گفتم: «پشت سر ایران برو» منتظر شدم تا او به وسط راه برسد، خواستم با همان روحیه ناشی از حس سالاری از او جا نمانم، نردبان را دو پله، یکی بالا رفتم اما پایم لیز خورد وسط پله ها، کله پا شدم واز آن بالا با سر افتادم روی سنگی که تکیه گاه نردبان بود. یک آن احساس کردم مغزم آمد توی دهنم. پیشانی ام شکاف برداشته بود و خون از آن شکاف فواره میزد بیرون. کف مهتابی، چشم به هم زدنی، سرخ و پر از خون شد. ایران از بالا مامان را صدا کرد. مامان جیغ کشید و سراسیمه آمد پیشم. حال و روز من را که دید، دستمالی برداشت و رویپیشانی ام گذاشت. روی صورتم، پر از خون شده بود و از بینی ام می چکید، ولی گریه نمی کردم. میترسیدم که اگر أقام مرا با این سر و رو ببیند دعوایم کند.
⬅️ ادامه دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷