#ڪــلامشهـــید
#شهـــید_عامری:
اسیر شده بود
15سال بیشتر نداشت؛حتی مویی هم در صورتش نبود سرهنگ عراقی آمد یقه شو گرفت،کشیدش بالا گفت : اینجا چکار میکنی؟؟؟ حرفت نمیزد ؛ سرهنگ عراقی گفت جواب بده گفت ولم کن تا بگم ؛ ولش کرد خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت ، آورد بالا... گفت اینجا خاک منه ، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟؟
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت۴۷
در فاصله چندصد متریمان دو نفر را میبینیم که خودشان را از دید ما پنهان میکنند و پشت تله خاکی سنگر میگیرند. نمیدانیم نیروی خودی هستند یا عراقی. ساعتی همدیگر را تحت نظر میگیریم.
به حمید میگویم: «هوای منو داشته باش تا از پشت سر برم دستگیرشون کنم.»
ـ بذار من برم و تو هوامو داشته باش.
ـ تو جوونی و هنوز ازدواج نکردی، نمیخوام ناکام از دنیا بری.
قبول نمیکند و کارمان به شیر یا خط میرسد. سکه نداریم. رزمندگان جنوب پلاک دارند ولی ما در کردستان نداریم. پلاکش را باز کرده و میگوید: «سمت برجستگی شیر باشه، سمت فرورفتگی خط.»
پلاک را هوا میاندازد و میچرخد و شانس من درمیآید. او باید بماند و پشتیبانیام کند. ناراحت میشود و چارهای جز اطاعت ندارد. دایرۀ بزرگی در ذهنم ترسیم کرده و چند صد متری سینهخیز میروم و از پشت سرشان درمیآیم. هر چه دید میزنم خبری از آنها نیست. بلند میشوم و خودم را به سر محل استقرارشان میرسانم. مقداری آشغال و جلد بیسکویت عراقی و پاکت خوراکی در محل افتاده و از خودشان خبری نیست. خوراکیها را خورده و رفتهاند. دقایقی جستوجو میکنم و در
محل میچرخم. یکباره صدای رگباری از پشت سرم میشنوم و احساس میکنم برای حمید اتفاقی افتاده است. سریع خودم را به کنار حمید میرسانم و با صحنه وحشتناکی مواجه میشوم.
ظاهراً عراقیها فهمیدهاند حمید تنهاست و همزمان با سینهخیز رفتن من به طرفشان، آنها به سراغ حمید میروند و او را به شهادت میرسانند. صحنۀ شهادت آنقدر فجیع است که گریهام میگیرد و حالم بهم میخورد. حمید حواسش به پشت سرش نبوده و مرا میپاییده که از پشت سر به رگبار بسته میشود. جنازۀ حمید را برمیگردانم و میبینم چشمهایش را با سرنیزه از حدقه
در آوردهاند. بینیاش را بریدهاند و بدنش را سوراخ سوراخ کردهاند. آنقدر گریه میکنم و سر به زمین میکوبم که نفسم میگیرد. فقط دو ساعت با حمید بودم و اندوهش جگرم را میسوزاند. احساس شرمندگی و شرمساری وجودم را گرفته و نمیتوانم خودم را ببخشم. با خودم میگویم: «خدایا این چه ماجراییه که سر راهم قرار دادی؟ من که تحمل این همه امتحان رو ندارم. نمیتونم این نامردی رو تلافی نکنم. خدایا خودت کمکم کن.»
عرق شرمساری بر پیشانیام نشسته و فکر میکنم اگر با این وضعیت به سمت برادر اکبر که آن همه تعریف و تمجید و قهرمانی و پهلوانی به ریشم بسته و هندوانه زیر بغلم زده، خوار و ذلیل با جنازه شرحه شرحه حمید برگردم، آبروی هر چه کُرد را بر باد دادهام و زخمش تا ابد عذابم میدهد. خجالت میکشم سالم و سلامت همراه جنازه شهیدی برگردم که آه و حسرت بر دلم گذاشته و تصویری ننگآور از خودم در ذهنم کاشته است.
عهد میبندم تا انتقام حمید را نگیرم و خودم را از بحران روحی نجات ندهم، برنگردم. یا باید مثل حمید شرحه شرحه شوم، یا باید ننگ بیلیاقتی را از پیشانیام پاک کنم. از همان مسیری که رفته بودم دوباره سینهخیز به سمت عراقیها میروم و میبینم در همان جای قبلی ایستادهاند و نیروهای ما را دید میزنند. یک خشاب گرد 75 گلولهای با روکش برزنتی که سر و صدا ایجاد نمیکند با خودم دارم. همین که به پشت سرشان میرسم با خودم میگویم: «بذار من مثل اونا نامردی نکنم.»
با فریاد اللهاکبرم عراقیها دست پاچه به طرفم برمیگردند. افسر عراقی که آستینش را بالا زده و از کلاهش پیداست فرمانده جنایت بوده و فاجعه به دستور او رخ داده، دستپاچه میچرخد و نگاهم میکند. بی فرجه نشانش میگیرم و سر تا پایش را به گلوله میبندم. نفر دوم لاغراندام و سرباز است و پا به فرار میگذارد. خشم و عصبانیتم اجازه نمیدهد به سرباز عراقی فکر کنم و به طرفش تیراندازی کنم. هر چه گلوله دارم به سینه افسر عراقی شلیک میکنم و کارت شناسایی و مدارک و کروکی منطقه را از جیبش در آورده و به طرف حمید برمیگردم. با کلاهخودم زمین را کنده و خاکها را کنار زده تا جنازه حمید را در چالهای بگذارم. ولی خاکها دوباره سر ریز میشوند و چاله پُر میشود. نیروهای خودی به کمکم میآیند و جنازه حمید را به عقب برمیگردانیم. برادر اکبر تحسینم میکند و میگوید: «تموم ماجرا رو با دوربینم دیدم. آفرین به شهامتت.»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷