eitaa logo
امام زادگان عشق
93 دنبال‌کننده
15هزار عکس
4هزار ویدیو
333 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 بازپخش مستند جدید «پرواز یک و بیست دقیقه» کاری از مکتب حاج قاسم 📅 شنبه | ۱۸ دی‌ماه 📺 شبکه افق 🕓 ساعت ۲۱ 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
عکس عزاداری رزمندگان در دفاع مقدس 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5926927325131181124.mp3
12.37M
۸ ✖️ اینکه چقـــدر دلبستگی داری به جایی که از آنجا آمده‌ای، ✖️ اینکه چقــدر در طول روز دلتنگ خانه‌ای می‌شوی که بدان تعلق داری، ✖️ اینکه چقــــدر از اینجا رهایی و به در و دیوارش آویزان نمی‌شوی برای ماندن، ✖️اینکه چقدر در عینِ شلوغیِ دور و برت، از اهالی دنیا بی‌نیاز باشی و فقط نیازت را در آغوش آسمان جستجو کنی ؛ ✓نشان میدهد چقدر برای این مادر عزیزی، و چقدر تا آغوشش فاصله داری! 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
*دستیار و مَحرم راز حاج قاسم*🕊️ *شهید حسین پور جعفری*🌹 تاریخ تولد: ۸ / ۱ / ۱۳۴۲ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: کرمان محل شهادت: بغداد *🌹دخترش← قرار بود به ماموریت برن پیش خودم گفتم ایندفعه قراره کجا برن؟ عراق؟ سوریه؟ لبنان؟🥀پدرم با لبخند گفت ماموریت خطرناکیه🥀دلهره گرفتم گفتم نرو🍂گفت: نمیشه بابا نمیتونم حاجی رو تنها بزارم✨ نوه ها ایندفعه خیلی بی‌تابی میکردن، پریناز پاهای بابا حسینش را گرفته بود🍂و میگفت: بابا حسین نرو عراق، دشمنا این دفعه میکشنت!🥀بابا حسین گفت: دوستام مواظبم هستند روی ماهش را برای آخرین بار بوسیدم🌙 آیة الکرسی را برایش خواندم رفت و آسمانی شد🕊️ دوست پدرم میگفت یک روز با پورجعفری در گلزار شهدای کرمان روی نیمکتی نشسته بودیم✨که ایشان به من گفت: «حاج‌قاسم که جایش را مشخص کرده است؛✨ من را هم زیر پایش بگذارید.»✨ دوستش می‌گوید: «تو که اینجا جا نمی‌شوی؟»‼️بابا می‌گوید: «چرا من جا می‌شوم.»✨الان قبر پدرم به فاصله دو آجر زیر پای قبر حاج‌قاسم قرار دارد🌙آنجا نمی‌شود یک پیکر کامل را دفن کرد🥀ولی پیکر سوخته پدرم جا شد.🥀13 دی ماه 1398 ساعت 1:20 بامداد بود که او به همراه حاجی و همراهانش✨ ماشینشان توسط بالگردهای آمریکایی هدف، منفجر🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋 *سرتیپ پاسدار* *شهید حاج حسین پور جعفری* *شادی روحش صلوات*🌹 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برشی از مستند پرواز یک و بیست دقیقه 🔻واکنش نسبت به کسی که دستش را بوسیده بود: یک بار دیگر دستم را ببوسی میدهم محافظها بگیرنت و پاهایت را میبوسم . 🖤 قربان همه صفا و سادگی و صمیمیت بی ریای تو سردارمان 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برشی از مستند پرواز یک و بیست دقیقه 🔻ماجرای تفریحاتی از که بوی شهادت میداد... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برشی از مستند پرواز یک و بیست دقیقه 🔻ماجرای تکان دهنده از آخرین عکسی که به درخواست هنگام خروج از منزل گرفته شد. ➕فرزند حاج قاسم : بابا به شدت عاشق رنگ سرمه‌ای بود. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| : ۱٠۵ در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقامصطفی رو تاب بیاری. کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی. چقدر هم قشنگ! - مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟ . یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟ تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه می کردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی . کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه! - آقامصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟ | . بعدا میفهمی عزیزا بعدها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتیها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تو را می خواهند و می گویند به تو شک دارند، اما فرماندهات ابوحامد وساطت می کند و نمی گذارد تو را برگردانند. دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتیها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سؤال پیچت می کند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز می شود. وقتی میگویی: «دست از سرم بردار!» می گوید: «به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.» قبول میکنی و از بیبی تشکر می کنی که کمکت می کند از دست او در بروی. بعدها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم می روی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری می کردند. دقت که می کنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست می شوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد می دهد. به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را می کشی مدتی بعد برای سومین بار به سوریه می روی. یک سفر بالابلند که ۲۵ روزش را در پادگانی در ایران آموزش می بینی، درحالی که ما فکر می کردیم در سوریه هستی و باوجوداینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آن قدر زنگ زدم که آقایی جواب داد: «سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.) - سیدابراهیم؟ پادگان؟ - یعنی نگفته میاد اینجا؟ . خیر! . لابد مصلحت رو در این دیده خواهرا - مصلحت؟ تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار روبه رو: پس من چی آقامصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم: مرد من هرجا میروی من را هم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را. در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلدچرمی خم میشدم و در کاغذهای صورتی اش مینوشتم. هرچند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت. روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت: «باید استراحت کنی، دور از استرس!» با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم يخ بزند: «حالا که نمیتونم بیام. بعده - لااقل برای تست غربالگریم بیا! | . تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جانمونه! . با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش! . هرطور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قرآن بشه! با حال خرابم، او را می بردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشیم زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی: «کجایی آقامصطفی؟» - توی خاک ایران، توی پادگان. - کی رسیدی؟ - بعدازظهر. - تو که جز یه بار هیچ وقت پادگان نمیرفتی؟ - این بار آوردنمون. فردا میام پیشت. ⬅️.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷