7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم اکنون مراسم یادواره شهدای شهرک شهید زین الدین در مسجد حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
سخنران این مراسم والدین گرامی شهیدان زین الدین و شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع
روضه مراسم یادواره شهدای شهرک شهید زین الدین.m4a
4.87M
مداح اهل بیت حسینی نژاد
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۲
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم. صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تو را با حاج حسین شنیدم. ۔ حاجی حالا چیکار کنیم؟ سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیح می انداخت: «توکل به خدا» چادرم را سر کردم و آمدم داخل،
پرسیدم: «چیزی شده آقامصطفی؟!» - به یمن حمله کردهنا
حاج حسین گفت: «كأفوض أمري إلى اللها نگران نباشین!» بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: «آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.» - کجاست حاجی؟ - یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی پابه ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم. این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین
جلو. در راه صحبت می کردیم که حاج حسین گفت: «خانم من هروقت می خوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!» رو کردم به خانمش: «واقعا؟» - بله! وقتی می بینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم. - آهی کشیدم و آهسته گفتم: «لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقامصطفی فکر می کنم دیوونه میشم!» . همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که بایدمی افته، اگه نباشه نه. - واقعا راست میگین؟ . چراکه نه! - نه، من نمیتونم مثل شما باشم! | . به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. - ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت می کردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا باهم آهسته حرف میزدیم. انگار می ترسیدیم کمی بلندتر بگوییم حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت: «همین جا نگه دار سیدابراهیم.» . چیزی شده؟ ۔ نماز اول وقت! پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی درآوردی و پهن کردی. هرکس مهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک
همان اتفاق بیفتد.
خانه ویلایی در روستای مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: «اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!» وقتی شنیدم خواهرش گفت: «دعا می کنم شیخ محمد شهید بشه»، دست هایم میلرزید. آنها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می پیچید: «من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمی خوام. فقط مصطفی رو.»
سر ناهار حاج حسین گیر داد: «باید خانمم کنار من غذا بخوره!» خانمش خجالت می کشید، اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند: «اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!» بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:
میخوام با این دو شهید عکس بندازم!» | از اینکه با شهادت تو شوخی می کردند، حالم بد شد. با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هرکسی
هرچه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد: «خودت رو اذیت نکن عزیزم!» | . نمیتونم. همه ش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقامصطفی نباشه! خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت: «کاری کن سیدابراهیم فعلا نتونه بره»
حاج حسین بلند گفت: «خانم سیدابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.» قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی می کشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد. جمعه بود و همه جا سوت وکور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند. صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش.
- امشب کجایی سید؟ .خونه مون. - ما داریم میایم اونجا. . قدمتون سرچشم. شام منتظریم. گفتم: «توی خونه که چیزی نداریم!» ۔ سر راه نگه می دارم میخرما وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند. آهسته گفتی: «شما برنج بذار، من کباب می خرم.» شب به پذیرایی گذشت. انگارنه انگار از سفر آمدهای و خستهای. همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری
فاطمه شروع شد: «چرا ما سفره هفت سین نداریم؟» سفرهای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، باهم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی یا زهرا (س).
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💠 قرار شبانه
زمزمه می کنیم دعای فرج را به نیابت از تمام #شهدا
🌸بسم الله الرحمن الرحيم🌸
🌸الـهي عَظُمَ الْبَلاءُ
🌸 وبَرِحَ الْخَفاءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاءُ
🌸 وانْقَطَعَ الرَّجاءُ
🌸وضاقَتِ الاْرْضُ
🌸ومُنِعَتِ السَّماءُ
🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ
🌸 واِلَيْكَ الْمُشْتَكى
🌸 وعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ
🌸اللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
🌸اولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
🌸 وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
🌸ففَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا
🌸 كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
🌸اكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ
🌸وانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ
🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ
🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🌸ادْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ
🌸بحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ