#عجیب_ترین_وصیت_نامه_شهید
/ شهیدی که با غل و زنجیر به خاک سپرده شد.
دست های غُل وزنجیر شده ی غلام حسین خزاعی، راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دست های او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است . دست بسته، هر چند با زنجیر هم بسته شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمی اندازد.
شهید غلامحسین خزاعی در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۵ در شهرستان راور و در خانوادهای که با عشق امام حسین علیهالسّلام و سردار دلاور کربلا، حضرت ابوالفضلالعباس علیهالسّلام خو گرفته بود، متولّد شد.
در همان کودکی با اهل بیت علیهمالسّلام، محرّم، عزاداری، مسجد و تکیه آشنا شد.
او که به تبع خانوادهاش مقیم کرمان شده بود، در مهرماه سال ۱۳۵۱ تحصیلات ابتدایی را در دبستان سعید کرمان آغاز کرد و پس از اتمام دورهی ابتدایی، به مدرسهی راهنمایی گیو رفت. اعتراض وی به حضور معلّم زرتشتی در کلاس دینی، نشان از روحِ بزرگ و نگاهِ ژرف او به تعلیم و تربیت و دین و مذهب داشت. سالهای تحصیلِ او در دورهی راهنمایی با آغاز مبارزات مردم کرمان علیه رژیم خود کامهی پهلوی مقارن شد. وی که تا آنزمان با رشد فکری و معنوی، مفهوم ظلم و ظلمت و استکبار و عدل و آزادی و نور و لایت را درک کرده بود، به صفوف مبارزین پیوست.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با ورود به دبیرستان شریعتی و سپس طالقانی، از اعضای فعال انجمن اسلامی شد. او فردی فعال، بانشاط، فداکار، خوش برخورد، منظم و مصمّم بود و آیات الهی را با صوت خوش تلاوت میکرد.
در تابستان ۱۳۶۰ برای نخستین بار به جبهه رفت. نماز و مناجات و اشکهای غلامحسین را هنوز همسنگرانش به خاطر دارند.
غلامحسین در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ تحصیلات متوسّطه را رها کرد و روح بیقرار و عاشقش را برای همیشه به جبهه برد تا شاید در سنگرهای دفاع مقدّس به آرامش برسد. او نهایتاً این آرامش را در عملیات والفجر هشت به دست آورد و برای همیشه ساکن بهشت الهی شد.
بابای حسین می گفت یکی دو روز قبل از اعزام به جبهه ،حسین مقداری زنجیر خرید و به خانه آورد . از حسین سوال کردیم که زنجیرها برای چیست و او گفت بعدا” براتون می گم. حالا که وصیت نامه حسین باز شده دیدیم وصیت کرده زنجیرها را به دست و پایش ببندیم و بعد اورا دفن کنیم تا در قیامت حسین گواه محکمی برای ابراز بندگی به خدا داشته باشد.
حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام می سوخت و با تمام وجود اشک می ریخت. از روی سوز و، از روی اعتقاد اشک می ریخت و وقتی دعا می خواند، قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه می کرد .
شهیدی که با غل و زنجیر به خاک سپرده شد
وصیّت حسین همهی ما را شگفتزده کرد. نمیدانستیم چرا چنین وصیّتی کرده است.
بعضیها برخورد خوبی نداشتند. با کنایه و نیش زبان دل ما را آزردند. گاهی سوال میکردند: «خونهی شهیدی که به زنجیرش کشیدن، کجاست؟»
و با این حرفها ما را رنج میدادند.
شبی یکی از بستگان، حسین را در خواب دید. از او پرسید: «این چه وصیّتی بود؟! با این وصیّت دل ما رو سوزوندی.»
حسین روی تپّه ایستاده بود. دستها و پاهایش را باز کرد و گفت: «من آزاد هستم، نگران نباشید.»
از آن موقع دیگر توجّهی به این کنایهها نکردیم.
#کمال_شهید
نمی دانستیم به وصیت شهید عمل کنیم یا نه؟ سراغ حاج آقا حقیقی امام جماعت مسجد جامع کرمان رفتم. حاج آقا متحیر شد و به گریه افتاد و گفت:”کمتر کسانی دیده و یا شنیده ام که به این حد از رشد و کمال برسند. از صدر اسلام تاکنون بی سابقه است”
بعد هم سفارش کرد به وصیت شهید عمل کنیم با این شرط که حالت معمولی بدن حفظ شود
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
شهید غلامحسین خزاعی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_نوشت | میرزا کوچکخان؛ هویتبخش به نسل جوان
🔻 رهبر انقلاب: وقتی جوان گیلانی سرِ قبر میرزاکوچکخان میرود و میبیند این مرد تنها، این مرد باایمان و باصفا، اگرچه در وسط جنگلهای گیلان در مظلومیت مُرد، اما شخصیت خودش را در تاریخ ایران تثبیت کرد؛ مُرد، اما یک مشعل شد.
👈 ما در دوران مبارزه خودمان، هر وقت نام میرزاکوچکخان را به یاد میآوردیم و شرح حال او را میخواندیم، نیرو میگرفتیم. او از همت و اراده و شخصیت و هویّت خود خرج کرد، برای اینکه به یک نسل #هویت و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد. این بسیار ارزش دارد.
🌷 سالروز شهادت میرزا کوچکخان جنگلی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
اینفوگرافی دشمن شناسی از منظر رهبر انقلاب
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
556.7K
┄┅═✧✼🍃🌹🍃✼✧═┅┄
#جناباستادمحمدلسانی
با مبحث :
#اغتشاشاتوجنگرسانهای
┄┅═✧✼🍃🌹🍃✼✧═┅┄
#ستاره_آسمان_گمنامی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
امام مهدی عجّل الله فرجه فرمودند: «اگر نبود که ما دوستدار مصلحت شما هستیم و به شما لطف و مرحمت داریم، همانا به شما توجه و التفات نمی کردیم.»
چیزی از او نمی دانستم. فقط می دانستم در محلۀ مسجد امین الدوله سکونت دارد و از شاگردان آیت الله حق شناس است. بعد فهمیدم که او از دوستان احمد علی نیری است. همین میزان اطلاعات کافی بود تا حدس بزنم این شهید بزرگوار انسان وارسته ای است. او در سال 1362 شهید شد. در ارتفاعات پنجوین در عملیات والفجر 4 پیکرش جا ماند. هیچ کس هم از او خبری نداشت. جوانی بود فوق العاده ساکت و با حیا. حالا قرار بود در همان مسجد امین الدوله در بازار مولوی تهران برای او ختم بگیرند. احمد آقا نیری که از بسیجیان خودساخته و مخلص پایگاه بود همۀ نوجوان ها را به مراسم ختم آورد. خودش هم با ادب در گوشه ای از مسجد نشست. مثل شاگردی که در محضر استاد زانو زده! احمد آقا بعدها نوشته بود که در مراسم شهید جمال محمدشاهی مولای ما حضرت صاحب الزمان عجّل الله فرجه تشریف آورده بودند! همین باعث شد که به دنبال خاطرات این شهید عزیز و گمنام برویم. در سال 1340 در خانواده محروم و مستضعف، در محلۀ مولوی تهران، به دنیا آمد. پدرش کارگری نجار بود. لذا نمی توانست همه مخارج خانواده ده نفره اش را تأمین کند. جمال در هشت سالگی به سراغ کار رفت! در یک مغازه عطاری مشغول کار شد. روزی دو تومن مزد می گرفت. او هم درس می خواند هم کار می کرد. بسیار دل رحم بود. پول هایش را جمع می کرد. وقتی شب عید می رسید و پدر می خواست برای بچه هایش لباس بخرد جمال همۀ پول ها را به پدر می داد.
پدر خوشحال می شد. فقط دعایش می کرد. چه کار می توانست بکند به جز دعا. و همین دعای والدین است که سرنوشت اولاد را تغییر می دهد. حالات معنوی خوبی داشت. اما حرفی نمی زد. سختی روزگار را کشیده بود. برای همین روح بزرگی داشت.
تحمل می کرد. بسیار باحیا بود. اگر کسی در حضور او فحش می داد، رنگ چهره اش تغییر می کرد. او بزرگ شده در دامان آیت الحق استاد حق شناس بود. هر چه بزرگ تر می شد روحیات و رفتار او بیشتر معنوی می شد. یک بار پیرمرد خیارفروش دوره گردی به مسجد آمد. شب بود و خیارهای نامرغوب او مانده بود. بعد از نماز دوباره به سراغ چرخ دوره گردی اش رفت. مانده بود چه کند. جمال چند نفر از بچه ها را صدا زد و گفت: «برویم خیارهایش را بخریم.» هر کس چند کیلو خیار خرید. نمی دانید پیرمرد چقدر خوشحال شده بود. جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد. در تمام عملیات ها حضور داشت. تا اینکه عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین آغاز شد.
یکی از ذاکران معروف، که از دوستان این شهید بود، می گفت جمال و عده ای از دوستانش در یکی از گردان های لشکر حضرت رسول صلّی الله علیه و آله بودند. من برایشان مداحی می کردم.
آن ها به قولی سیمشان وصل بود. خیلی اهل حال بودند. یک روز آن ها با من صحبت کردند و گفتند عملیات نزدیک است. ما همگی از خدا و مولایمان امام زمان عجّل الله فرجه خواسته ایم شهید شویم و گمنام بمانیم!
ایشان ادامه داد: بعد از عملیات والفجر 4 به سراغشان رفتم. خیلی عجیب است اما باور کنید همۀ آنها مفقود شدند. حتی با این که سال ها از جنگ گذشته و پیکر بسیاری از شهدا برگشته اما از آن ها، به خصوص شهید جمال محمدشاهی، خبری نشد! تنها کسی که هنوز از شهید جمال محمدشاهی خبر دارد مادر اوست؛ پیرزنی از سادات بسیار مؤمن. او هنوز با پسرش در ارتباط است! او جمال را بارها در خواب دیده و مشکلات و گرفتاری ها را با او در میان می گذارد و...! جمال دوستانی داشت که برخی از آن ها مانند خودش بسیار مؤمن و باتقوا بودند. یکی از آن ها از شاگردان استاد حق شناس و از جوانان مسجد امین الدوله بود. او به قم رفت و آنجا ساکن شد. ایشان می گفت یک بار که خیلی دلم برای جمال تنگ شده بود او را در خواب دیدم. می دانستم مفقود شده برای همین پرسیدم: "جمال معلومه کجایی؟!" گفت: "همین نزدیکی! من با کاروان شهدای گمنام برگشتم!" دوباره با تعجب گفتم: "جمال دقیقاً کجایی؟!" گفت: "همراه با چند شهید گمنام در بالای کوه خضر قم!!" یادم آمد چند شهید گمنام در بالای کوه خضر دفن شده. با خود گفتم: "باید هم این گونه باشد، کسی که عمری عاشق امام زمانش بوده باید هم در جوار مسجد جمکران آرامش یابد."
نثار ۵۱شهید گمنام استان قم #صلوات
منبع: کتاب وصال/چهل روایت از دلدادگی شهدا به امام زمان عجّل الله و فرجه. ص
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : شصت و هفت
زمستان سرد و سختی بود. برف تمام پشت بام ها کوچه ها و حتی خیابانها را پوشانده بود چند روزی از رفتن حسین به دوکوهه میگذشت که یکی از دوستانش با خانواده از بندرعباس به همدان آمدند و میهمان ما شدند
مردشان گفت: «هوای بیرون سرده، حسین آقا هم که نیست خیلی به زحمت نیفتید یه غذای ساده درست کنید عمه هم آمده بود خانه ما آش بارگذاشت و با میهمانها سرگرم
شد. یادم آمد که کشک نداریم
وهب را پیش عمه گذاشتم و
جوری که میهمانها متوجه نشوند از خانه بیرون زدم تمام دکانهای نزدیک به چاله قام دین از سرما بسته بودند. برف تا زانوها بالا آمده بود و ناچار بودم تا میدان اصلی شهر بروم ماشینها به سختی از بلندی چاله قام دین بالا می آمدند.
بالاخره یکی پیدا شد و سوارم کرد. رفتم و ازسبزه میدان کشک خریدم اما برای برگشتن به مشکل خوردم
بارش برف شدت گرفته بود و ماشینها با زنجیر جابه جا میشدند حتی بین لاستیک تا گلگیر ماشینها یخ زده بود.
نزدیک یک ساعت برای تاکسی معطل شدم باد سرد هوره میکشید و به پیشانی ام شلاق شده میزد سرم بود مثل قالب یخ تا یک تاکسی خالی میرسید، هنوز نایستاده مردم هجوم
می آوردند و پنج، شش نفر، دوان دوان، پشت سرش میدویدند و با زور و گاهی دعوا خودشان را توی ،ماشین جا میکردند چرخ ماشینها لیز می خوردند و به یخها چنگ می زدند و یکباره حرکت می کردند بقیه مردم با حسرت به تاکسی هایی که دور میشدند نگاه میکردند و انتظار
میکشیدند تا تاکسی بعدی برسد و باز تکرار آن صحنه قبل.
👇👇👇👇