eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
327 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : هفتاد و ششم وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان تیپ انصار الحسین (ع) غیر از ما کسی نبود جلوی پنجره ها به جای پرده پتو زده بودند و پشت شیشه ها چسب که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم اما حسین می :گفت «پادگان ابوذر برای ما كويته.» کویت برای هر کس ،نماد ثروت و پول و امکانات بود اما برای من یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی میکرد و غربت مادرم را خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم ،وهب پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که ازمکه خریده بودم توی اطاق می چرخید و بازی میکرد حسین هم که گفته بود حداقل هفته ای یکبار میآیم میآمد اما نیامده میرفت. چند روز بعد آقای بشیری - مسئول تدارکات تیپ و محسن امیدی -فرمانده یکی از گردانها با خانواده هایشان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد بچه ها با هم بازی میکردند و ما باخانمشان تعریف. چهارمین خانواده ای که به ما اضافه شد. خانواده ستار ابراهیمی بودند. همان قدم خیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدم خیر از من کوچکتر بود و چهار تا بچه کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازیهای مهدی و وهب شدند. از محوطه پادگان نمی توانستیم بیرون برویم حسین که آمد :گفتم اینجا پشت جبهه س دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم 👇👇👇👇
به حالت تصنعی گفت: «جبهه و خانم؟!» گفتم: مگه خودت نمیگفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر زنها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟ لبخند زد و گفت: «اما جبهه ای که ما میریم یک جبهه کاملاً مردونه س.» لبخندش را با خنده طعنه آمیز جواب دادم خودت میگفتی که تو ،سالاری ،مردی چنین و چنان نه؟» انگار که تسلیم شده باشد :گفت خُب آره ولی...» ولی- چی من خانمم و رفتن به خط مقدم به کار مردونه س؟ گفت: «نه.» :گفتم اما گره های صورتت داد میزنه که یه غصه توی دلت داری مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن» ادامه ندادم شام را با ما خورد و رفت و همان هفته ای یک بار هم نیامد. و کم کم بچه ها دلشان برای عمه ها خاله ها تنگ شد و حوصله شان سر رفت مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمیتوانستیم از محدوده پادگان خارج شویم هلی کوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان مینشستند و برمی خاستند سرگرمی آنها بودند یا صف رزمندگانی که در حال دویدن سرود میخواندند و برای رفتن به خط آماده میشدند. یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. میخواست خانواده اش را به همدان ببرد سراغ من آمد و گفت ما که میخوایم برگردیم شما هم بیاین ،پرسیدم: پیشنهاد شماست یا سفارش حسین آقا؟ گفت :«حاج آقا از این موضوع بی اطلاعه انتخاب با شماست. گفتم: «می آییم.» با قدم خیرخانم خداحافظی کردیم مظلومانه با بچه هاش نگاهمان میکردند .خواستم بگویم شما هم با ما بیایید اما چون اجازه نداشتم لب گزیدم .از سرپل ذهاب دور میشدیم همه جا آرام بود یک آرامش قبل از طوفان عصر به همدان رسیدیم و فردا خبر رسید که پادگان ابوذر سرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده یاد قدم خیر افتادم و بچه هاش افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق .نداشت دل مردم شهر با بچه هایشان در جبهه بود وقتی خبر شهادت رزمنده ای می آمد حجله ای سر کوچه میگذاشتند با این وضع گفتن تبریک سال نو خوردن آجیل و شیرینی و حتى دور هم جمع شدنهای مرسوم ایام نوروز از زندگی ما رخت بر بسته بود. مونس تنهایی ام افسانه هم به خانه بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بیقرار و مهدی به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابسته ام بود. اصغر آقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم مثل من بیقرار حسین بود .حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل کنم یکی دو تا از همسایه ها گفته بودند :که آقای همدانی قبل از بمباران ،ابوذر خونواده اش رو به همدان فرستاده و بقیه خونواده ها زیر بمباران موندن» غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان ،زمین لرزه افتاد برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود به پشت بام رفتم تودهای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان میرفت یک آن فکر ،کردم چاله قام دین زیرورو ،شده بی اختیار داد زدم عمه، منصور خانم بچه هاش و.... وهب و مهدی را که ترسیده بودند برداشتم و به سمت محله قدیمیمان در چاله قامدین رفتم. راننده تاکسی گفت: «موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد آمبولانسها آژیرکشان به محل انفجار میرفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابه جا میشدند ،چند تا لودر هم به محل اصابت موشک می رفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت : یعنی کسی از زیر آوار زنده در میآد؟» چیزی نگفتم. و به چاله قام دین رسیدم .. ⬅️ ادامه دارد ..... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505750153461(original).pdf
13.47M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ امروز سه‌شنبه‌ ۲۲ آذر ۱‌۴۰۱ ۱۸ جمادی‌الاول ۱۴۴۴ ۱۳ دسامبر ۲۰۲۲ تمام صفحات پی‌دی‌اف روزنامه‌های ایران، وطن امروز، شرق و اعتماد در "سالن مطالعه" 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  امام زادگان عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روز سه شنبه روز زیارتی 🌸امام زین العابدین علیه السلام 🌸امام محمدباقر علیه السلام 🌸امام جعفرصادق علیه السلام دعا 🤲 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 🌹 آیه 75 سوره آل عمران 🌸 وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَّنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لَّا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا مَادُمْتَ عَلَيْهِ قَآئِماً ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُواْ لَيْسَ عَلَيْنَا فِى الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ 🍀 ترجمه: و از اهل كتاب كسانى هستند كه اگر او را بر اموال بسیارى امین گردانى، به تو باز مى گرداند و بعضى از آنان اگر او را بر دینارى امین گردانى، آن را به تو برنمى گرداند، مگر آنكه دائماً بالاى سر او بایستى، این به خاطر آن است كه گفتند: درباره ى امّیّین (غیر اهل كتاب) هرچه انجام دهیم بر ما گناهى نیست و بر خدا دروغ می بندند در حالى كه آنها می دانند. 🌷 : او را امين گردانی یعنی چیزی به امانت به او بسپاری 🌷 : اموال زیاد 🌷 : باز مى گرداند 🌷 : به تو 🌷 : بعضی از آنها 🌷 : دائم 🌷 : ايستاده 🌷 : در این آیه یعنی گناهی نیست. 🌷 : جمع امی یعنی درس ناخوانده ها: يهود به افراد غير يهود اميين مى گفتند. 🌷 : دروغ 🌷 : مى دانند 🌸 : دو نفر از درستکار و دیگری خائن بود نفر اول عبدالله بن سلام که مرد ثروتمندی بود 1200 اوقیه به او امانت گذاشته شد و همه آن را به موقع به صاحبش برگرداند. هر 1اوقیه برابر با 7مثقال طلاست در مجموع 84000 مثقال طلا به او سپرده شده بود که بخاطر این امانت داریش مورد ستایش قرار گرفته شد. نفر دوم فردی به نام فنحاص است که فقط یک دینار به او گذاشته شد ولی در آن خیانت کرد و آن را بر نگرداند که سبب نزول این آیه شد. 🌸 جمعی از عقیده داشتند که مسئول حفظ امانت های دیگران نیستند، منطق آنها این بود که می گفتند: ما اهل کتاب هستیم و کتاب آسمانی تورات در میان ما بوده ولی در مقابل این ها گروهی از آنان بودند که این عقیده را نداشتند و خود را موظف به پرداخت حقوق دیگران می دانستند. در این آیه به هر دو گروه اشاره کرده، حق هر کدام را ادا می کند و می فرماید: و من أهل الكتاب من إن تأمنه بقنطار يؤده إليك و منهم من إن تأمنه بدينار لا يؤده إليك إلا ما دمت عليه قائما: و از اهل کتاب کسانی هستند که اگر او را بر اموال بسیاری امین گردانی، به تو باز می گرداند و بعضی از آنان اگر او را بر دیناری امین گردانی، آن را به تو بر نمی گرداند، مگر آنکه دائما بالای سر او بایستی. 🌸 به این ترتیب دین به خاطر گناه گروهی، همه آنها را محکوم نمی کند و این یک درس مهم اخلاقی به همین مسلمین است. نه تنها محکوم نمی کند بلکه از تعدادی هم ستایش می کند. اما تعدادی که خود را در تصرف و غصب دیگران مجاز می دانستند هیچ منطقی جز منطق زور و سلطه را پذیرا نیستند. سپس در ادامه آیه منطق این گروه را در مورد غصب اموال دیگران بیان می کند، می فرماید: ذلك بأنهم قالوا ليس علينا فى الأميين سبيل: اين به خاطر آن است که گفتند: درباره ی امیین (غیر اهل کتاب) هر چه انجام دهیم بر ما گناهی نیست. 🌸 آنها با این خود برتربینی و امتیاز دروغین به خود حق می دادند که اموال دیگران را به هر اسم و عنوان تملک کنند و این منطق از اصل آنها در امانت، به مراتب بدتر و خطرناکتر بود. قرآن در پاسخ آنها در پایان همین آیه می فرماید: و یقولون علی الله الكذب و هم یعلمون: و بر خدا دروغ می بندند در حالی که آنها می دانند. 🔹 پيام های آیه75سوره آل عمران 🔹 ✅ در مورد مخالفانِ خود، را مراعات كنید و همه را خائن ندانید. ✅ ، ملاكى براى ارزشیابى افراد است. ✅ ارزشهاى اخلاقى، ثبات دارند. حفظ امانت، در نزد همه نیكو، و خیانت در آن، نسبت به هر كسى باشد زشت است. ✅ و مقاومت، براى گرفتن حقّ لازم است. ✅ و نژادپرستى، ممنوع است. ✅ و ، خود را اندیشمند، و مسلمانان را بى سواد مى پنداشتند. ✅ بالاتر از ، توجیه گناه است. گروهی از یهود اموال مردم را به ناحق مى خوردند و مى گفتند: خداوند به این كار راضى است. @tafsir_ir1 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رو گــرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا انــــسان رو به باتـــلاق می برد و گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات هـــم نمیــشه پیدا ڪرد. سلام ✋ شه‍🌹دایی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فرازی از وصیتنامه شهید رضایی کرامتی: 🌹 شهید والامقام ، بسیجی 📆ولادت: سی ام فروردین ۱۳۳۹ در تبریز 📅شهادت: بیست و چهارم خرداد ۱۳۶۷ در ماووت عراق🌹 🌷اي امت حزب الله! خودم و شما را به الهي متذكر مي شوم كه سفارش حضرت علي(ع) بوده است. ما خود را شيعه ی او مي ناميم مواظب باشيم بيش از اين در دام هاي رنگين شياطين اسير نشويم❌خداي ناكرده موقعي متوجه مي شويم كه ديگر دير شده است، لذا تا هست، قدرش را بدانيم و امانت دار خوبي براي امين قريش محمد(ص) باشیم كه آن امانت دو چيز است: كتاب خدا (قرآن)📖 و (ائمه ی معصومين) كه اكنون ما منتظران ظهور اختر تابناك ولايت، دوازدهمين امام معصوم، (عج)، روز را به شب تار و شب را به صبح حواله مي دهيم؛ به اميد فجري صادق كه وعده ی حق تحقق يابد، ان شاء الله🌺 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿الگوبرداری از شھـــــدا از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه⁉️ گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره، بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یک مسجدی🕌 تو یک پایگاه برای بچه‌های نوجوان و جوان انجام بدم و برای ‌ عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم، کاری که تاحدودی کردیم و آن دنیا باید ....!!! 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ایت الله ناصری در مورد شهید حمید قبادی نیا فرمودند: 🍃«کمترین مقام ایشان در بهشت اینست که ایشان مستجاب الدعوه است» توسل به این شهید را از دست ندهید. 🔴
شهید احمد کاظمی در عملیات بیت‌المقدس به سختی مجروح شد و ترکش به سرش اصابت نمود. از بس خونریزی داشت بیهوش شد. برای یکی از همرزمانش تعریف کرده بود: وقتی توی اتاق خوابیده بودم، یکباره دیدم خانم فاطمه زهرا آمدند داخل اتاق. به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده نمی‌توانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس. وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیرو‌ها گفت: من تا حالا شکی نداشتم که در این جنگ ما بر حق هستیم. ولی امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
لنه مته سین بانوی مسلمان شده دانمارکی خودش را دختر فاطمه زهرا می‌داند. وی پس از ازدواج و تشرف به اسلام نام سمیرا را برای خود برگزید و با نام خانوادگی همسرش، خادم، شناخته می‌شود. سمیرا خادم که مدت‌هاست ساکن ایران است، داستان زندگی‌اش را چنین تعریف می‌کند: «۵۶ سال پیش در یکی از شهر‌های کوچک دانمارک به دنیا آمدم. دریک خانواده مسیحی زندگی کردم. زمانی که با همسرم آقای خادم ازدواج کردم، به ایشان گفتم ازدواج با شما به معنای این نیست که مسلمان می‌شوم. البته ما با سنت اسلام ازدواج کردیم؛ اما با ایشان شرط کردم که مسلمان نمی‌شوم. همسرم مسلمان بود و من مسیحی و ما چندین سال با همین شرایط زندگی کردیم، اما وقتی قرار است در‌های بهشت به رویت باز شود، از اراده انسان خارج می‌شود و مقاومت‌های بیهوده، فایده ندارد. داستان هدایت شدن من به بازگشایی حسینیه‌ای در کپنهاگ برمی‌گردد. همسرم به اتفاق دوستانش مؤسس این حسینیه بودند. یک شب که همسرم می‌خواست به حسینیه برود، به من گفت: من یک خواهشی از شما دارم. امشب شهادت حضرت زهرا است. از شما می‌خواهم همراه من به حسینیه بیایی. چون ایشان مادر اسلام است. مراسم شروع شد. نمی‌توانم برایتان توصیف کنم، اما روحم پرواز کرد. من در آن تاریکی نوری را دیدم که در اتاق چرخید و حس کردم در وجود من نشست. حالت خاصی پیدا کردم، اما متوجه نبودم چه اتفاقی افتاد. به خانه که برگشتیم، همسرم متوجه دگرگونی حالم شد و از من پرسید چه اتفاقی افتاده است. ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: این طبیعی است، خدا می‌خواهد برای او باشی. وقتی این جمله را گفت، آرامش خاصی پیدا کردم و تصمیم گرفتم مسلمان شوم، بدون اینکه اطلاعی داشته باشم. فردای آن روز تصمیم گرفتم در اولین اقدام پوشش اسلامی را تهیه کنم. از همان روز از همسرم خواستم به من نماز خواندن را یاد بدهد. امروز خدا را شکر می‌کنم که آن شب در فاطمیه، خدا مرا خواند. من خدا را شاکرم که در فاطمیه کامل شدم. در این مدتی که مسلمان شده‌ام، به یقین رسیدم که اسلام، انسان را کامل می‌کند. دیگر دنبال گمشده‌ام نیستم، زیرا خدا را دارم و محتاج هیچ چیزی نیستم. یکی از چهره‌های نابی که به‌عنوان انسان کامل برای من شناخته‌شده، حضرت زهرا است. این شخصیت ارزنده به من کمک کرد تا شناخت کاملی نسبت به اسلام پیدا کنم. به‌نظر من، حضرت فاطمه اسلام مُجَسَّم است. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 | تلاش قرآن برای معرفی جایگاه واقعی زن! آیت الله مصباح« رضوان الله تعالی» 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : هفتاد و هفتم به چاله قام دین رسیدم. عمه دخترش منصور خانم ،زیرزمین نشسته بودند شیشه ها ریخته بود.اما خانه سرپا نشان میداد، عمه مرا که دید، گفت: «بیا پروانه جان بیا...» یک آن لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکی ام برد . احوال حسین را پرسید گفتم : حالش خوبه گاهی به خوابم می آد. عمه ناراحت شد. وهب و مهدی را بغل کرد و گفت: «پروانه جان تو که به دوری حسین عادت کردی غم به دلت راه نده. لبخندی زدم و از منصور خانم احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت: «جبهه ان.» عمه به دلداری گفت «خدا حافظ همه رزمنده ها ،باشه صدام زورش به اونا تو جبهه نمیرسه با بمباران دق دلش رو سر مردم خالی میکنه خدا لعنتش کنه ان شاء الله مرگش مهربان او مرا به روزهای نزدیکه.» دستم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دستهای کوچولویشان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم: «ان شاء الله تا چند روز عمه میهمان ما بود یکی از اهالی محله ما توی خانه اش گاو داشت. وهب و مهدی با هم میرفتند و ازش شیر تازه میخریدند وهب ۶ ساله میخواست دلتنگیام را در نبود پدرش با خریدهای این گونه پر کند. با آن سن کم روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمیشد و این تعبیری بود که اولین،بار خانم ،دباغ اولین فرمانده سپاه همدان درباره او گفت.با این حال کودکی میکرد و گاهی دعوا و نزاع یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوه خوری را برداشته و به کوچه میرود دنبالش کردم نمیتوانستم پابه پای او بروم داد میزد که وهب رو دارن میزنن و 👇👇👇
میدوید سر کوچه چهار نفر هم سن یا بزرگ تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت صدای من را نمی،شنید وسطشان رفت و نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد. مهدی مثل آدم بزرگها کرد و خاک لباس وهب را تکاند من با تندی :گفتم تو با این قدو قواره ت چطور میخواستی حریف اونا «بشی؟ با قدی حاضر جوابی کرد دیدی که شدم.» کمی خوشم آمد اما تشویقشان نکردم حسین همیشه میگفت مهدی خیلی به تو وابسته شده نذار بچه ننه بشه.» من هم سعی میکردم مثل هم بزرگشان کنم اگرچه خُلقشان متفاوت بود .مهدی با همه جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش میشد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز میگذاشتم و به دو قسم مساوی نصف میکردم تا مهدی غر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه هارساند. میخواستم فریاد بزنم اما صدا از گلویم در نمی آمد مرد مسلح نقاب دار میخواست وهب و مهدی را بدزدد ، بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند من دست و پا میزدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد :زدم «نه» با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند خودم هم نیم خیز نشستم گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب وهب یک لیوان آب آورد خوردم اما دیگر خوابم نبرد هر بار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه میکردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار میشد فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی زن همسایه تعریف کردم خیلی ناراحت شد و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم باوجود اختلاف سنی ۱۸ ساله ای که با او داشتم در حکم دخترم بود ناچار بودم او را هم مثل بچه های خودم بخوابانم شبها برایش قصه تعریف میکردم تا میخوابید تعریف هایم مثل لالایی وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد به خواب می برد اما مهدی عادت داشت که ساعت هشت سر شب بخوابد ، این را همه قوم و فامیل می دانستند گاهی که به میهمانی دعوت میشدم همه میدانستند که باید به خاطر مهدی سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بیشام میخوابید قوت خودم بسته میشد. سال ۶۴ به نیمه رسید بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقاً پدرم از سفر آمد و دید وهب و مهدی کسل نشسته اند و من در تب میسوزم نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و :گفت «پروانه» ،پاشو بریم پیش خودم زندگی کن که حالم خوب نبود تا حدى نمیتوانستم جواب بدهم صورتم از ،تب گر گرفته بود. پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن با همه سختی تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح میدادم وقتی که تأکید یکریز پدر را ،دیدم زورکی لبخند زدم و :گفتم سالار» شدم برای این روزا این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم. ⬅️ ادامه دارد .. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا