23 - طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - ولایت.mp3
17.89M
23 - #طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - ولایت.mp3
حضرت ایت العظمی خامنه ای
19 مهر 1353
24رمضان 139
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آهنگ فوق العاده زیبای سلام یا زهرا به سبک سلام فرمانده
🌸 عهد می بندم که حافظ دین وچادرت باشم
#عفاف_حجاب
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۷
خوابیدم انگار هزار سال در
این عالم نباشم به خواب عمیقی
رفتم.
یک دفعه صدای فرهاد آرامشم را به
هم ریخت.
توی درگیری های دیشب یک
بسیجی شهید شده نفهمیدم به چه کسی می گفت ناخودآگاه سیخ نشستم وسط
رختخواب بالای سرم روی مبل
نشسته بود.
مگه محمد توی اتاقش نیست؟
نه
با صدای گرفته داد زدم: «خدایا محمدم رو به تو سپردم توی تاریکی
صبح اشتباه دیده بودم
خب بهش زنگ بزن!!
جواب نمیده
به دو تا خطش زنگ زد جواب نداد
.
فرهاد :پرسید: «شماره دوستش
حسین رو داری؟»
دستانم می لرزید
نمیتوانستم رمز گوشی ام را باز کنم سعی کردم خودم راکنترل کنم شماره اش را داشتم جواب نداد؛ نه موبایلش را و نه تلفن خانه شان را تا ساعت نه ونیم مردم و زنده شدم فرهاد توی گوشی اش می چرخید. یک دفعه گفت: «حاج حمید چیذری ساعت شش صبح پیام داده کجایی؟» زنگ زد بهش
چی، راست میگی؟
فرهاد با تعجب حاج حمید را
سؤال پیچ کرد زود گوشی را قطع
کرد.
محمد حسین مجروح شده راستشو بگو بچه م شهید شده؟
نه ماشین زده بهش پرتش کرده پاش شکسته
فرهاد آماده شد که برودبیمارستان
از جایم پا شدم کمرم راست نمیشد فرهاد آهسته و باتردید پرسید: «کجا
خانم؟»
منم میام
بذار من برم بهت زنگ میزنم گوشی اش روی عسلی زنگ خورد زهرا سراسیمه از اتاق آمد بیرون،
معلوم بود حرفهای ما را شنیده
است . بی هوا گوشی پدرش را برداشت در خانه ما سابقه نداشت زهرا گوشی ما را جواب بدهد.
میفهمیدم هول شده است گوشی را
گرفت طرف پدرش
بابا با شما کار داره!!
👇👇👇
که باز یکی زنگ زده بود که خبر
مجروحیت محمد حسین را بدهد. ترس برم داشت. اگر مجروحیت ساده است چرا از همه طرف زنگ
میزنند؟ یعنی چه شده؟ فرهاد با عجله گفت: «احتمالاً بردنش بیمارستان بقیةالله یا چمران؛ من میرم ،کلانتری شما زنگ بزنید پیداش کنید و بهم خبر بدید.»
رفتم توی اتاق مجتبی را بیدار کردم بغض در گلویم را خوردم. با آرامش به مجتبی گفتم: مامان پاشو مثل اینکه
محمد حسین مجروح شده مثل فنر
پرید .بالا شروع کرد به دادوبیداد که «من پدر اینا رو درمیارم با خونسردی گفتم :«فرهاد حالش خوب نیست .نمیتونه رانندگی کنه
تو باهاش برو.»
فرهاد و مجتبی را راهی کردم با زهرا نشستیم پای تلفن شماره بیمارستانها را نداشتیم زهرا گفت : اگه بخوایم از ۱۱۸ بگیریم طول میکشه تندتند از توی گوگل سرچ میکرد .بیمارستان بقیةالله و چمران
رفتم توی اتاق مجتبی را بیدار کردم بغض در گلویم را خوردم با آرامش به مجتبی گفتم: «مامان پاشو مثل اینکه
محمد حسین مجروح شده مثل فنر
پرید بالا. شروع کرد به دادوبیداد که «من پدر اینا رو درمیارم با خونسردی گفتم: «فرهاد حالش خوب نیست نمیتونه رانندگی کنه
تو باهاش برو
فرهاد و مجتبی را راهی کردم. با زهرا نشستیم پای تلفن شماره بیمارستانها را نداشتیم.
زهرا گفت
اگه بخوایم از ۱۱۸ بگیریم طول میکشه تندتند از توی گوگل سرچ میکرد بیمارستان بقیةالله و چمران
جوابمان کردند شماره
بیمارستانهای محدوده خودمان را گرفتیم. شهدای تجریش، خاتم، لبافی نژاد همه یک کلام میگفتند: «مجروحی نیاوردن یکی از بیمارستانها گفت: اطلاعی نداریم دق دلی ام را سر کارمند
بیمارستان خالی کردم.
گوشی رو بده به یه بزرگترت!
ریزه خوانی کرد حال خودم را نمیفهمیدم خونم جوش آمد. داد زدم «فقط دعا کن پسرم اونجا نباشه! وگرنه میام بیمارستانو رو سرت خراب میکنم زهرا شانه هایم را می مالید، گوشی را از دستم گرفت
با موبایلم زنگ زدم به فرهاد چرا توی هیچ کدوم از این بیمارستانا
نیست؟
میگن امنیتیه بیمارستانها نمیتونن بگن بقیة الله بردنش صبر کنید من میام دنبالتون
به زهرا گفتم خدا میدونه چقدر از این بچه خون رفته؛ یه خرده از اون انجیر خشکها رو بردار براش خوبه! زهرا ساکی را آورد خوراکیهایی را که می گفتم برای محمد حسین می گذاشت . بادام، خرما، توت خشک. یعنی الان فکر میکنید اینا رو میخوره؟
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷