هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام
از طرح جدید امنیت اخلاقی پلیس حمایت شود
لطفا جهت حمایت لینک زیر را وارد شوید
https://farsnews.ir/my/c/209700
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش دختران تهرانی به «ون حجاب» در میدان ولیعصر (عج)
روایت عکاسی از غواصان کربلای 5 در «شب خاطره»1⃣
«بهزاد پروینقدس» عکاس دوران دفاع مقدس ، ماجرای عکاسی از غواصان عملیات کربلای 5 را اینگونه بیان کرد:
«فطرت جنگ را هیچکس تایید نمیکند، ولی از باب نعماتی که در هشت سال دفاع مقدس شاهد آن بودیم، باید سالها نشست و نوشت و به تصویر کشید. خوشبخانه من در کنار کسوت رزمندگی به عنوان بسیجی، با کارهای هنری از جمله نقاشی، نویسندگی و طراحی - نقاشی روی سنگرها هم عجین بودم.
در دوران جنگ، خاطرات روزشمار مینوشتم و با دوربین فیلمبرداری سوپر 8 فیلم میگرفتم، اما شاخصه آنها عکاسی بود.
در هر عملیاتی که رهسپار جبهه میشدم، یک دوربین عکاسی داشتم. دوران عملیات والفجر 8 که در فاو غواضی شده بود، من کارمند صداوسیما بودم. ولی نشد که بروم. خیلی دلآزرده شده بودم.
شهید بزرگوار «احد مقیمی» را قسم دادم که اگر این دفعه غواصی شد، من را صدا کن.
ایشان هم اصرار داشت که حتماً شما بیایید و عکس این غواصها را ثبت کنید.
یک رمزی هم گذاشتیم که اگر این دفعه غواصی شد، به خاطر مسائل امنیتی بگوید با وسایل بیا. من هم بفهمم که غواصی است.
موقعی هم که شهید احد مقیمی زنگ زد، من نه بساطی در دست داشتم، نه فیلمی بود، نه دوربین درست و حسابی داشتم و نه پول داشتم. تقلا کردم و یک دوربین ویزن و دو - سه حلقه فیلم خریدم و رفتم منطقه.
#ادامه_دارد....
#خاطره
#غواصانعملیاتکربلایپنج
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
16.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️همخوانی شنیدنی مداحی "یکی بود و یکّی نبود" دختران بهشتی
شب سوم محرم 1402
🎙#میثم مطیعی
-------------------------------------
74-03-25 fatemi niya moharam.mp3
22.34M
سخنرانی استاد فاطمینیا
ابعاد مکتب امام حسین علیه السلام
۲۵ خرداد ۱۳۷۴ - حرم حضرت معصومه
🇮🇷🇮🇷 #وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و پنجم
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۵)
فردا صبح حاجی نیکومنظر با یک خبر بد رسید؛
"دستور آمده که عدهای باید بمانند. برادر خوشلفظ! شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت میکنیم."
اول بهت زده شدم.
اصرار کردم که؛ "من باید به لبنان بروم. جنگ با اسرائیل آرزوی من است."
اینها را با گریه گفتم.
حاجی دلش برایم سوخت.
دستی به صورتم کشید و گفت: "مطمئن باش این را واقعیت گفتم. فعلا نیروهای محدودی به لبنان میروند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی میروی. اصلاً با حبیب میروی. خوب است!؟"
یکه خوردم.
فکر کردم دستم انداخته.
گفتم: "حبیب که پیش خداست! حاجی ما را گرفتهای!؟
گفت: "نه! حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر میکردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود. الان هم توی بیمارستان تحت درمان است."
با اسم حبیب جان گرفتم.
مرده بودم زنده شدم.
حبیب عشق من بود.
اینکه او باشد و با او به لبنان بروم، آرامم میکرد.
گفتم: "چشم."
خداحافظی کردم و راهی همدان شدم.
وارد کوچه شدم.
خواستم مجروحیتم را از مادرم پنهان کنم، اما به او گفته بودند.
وقتی در زدم، خودش در را باز کرد.
انگار پشت در ایستاده بود.
سلام کردم.
پرسید: "زخمت خوب شده؟ پسرم!"
سر و رویش را بوسیدم.
پدرم رفته بود سرویس.
برای بقیه اعضای خانواده یک ساعت تعریف کردم و رفتم پایگاه بسیج.
شام را با بچههای بسیج خوردم.
از مسئول پایگاه پرسیدم: "چه خبر؟"
گفت: "هر شب تا صبح می رویم گشت"
همان شب با آنها به گشت رفتم.
بعد از نماز صبح هوس آجی جان و باغش را کردم.
مادربزرگ هم از آمدن من و حتی مجروحیتم باخبر بود.
وقتی مرا دید، دعایم کرد.
لبه بالکن باغ نشاند.
این بار لازم نبود میوه بچینم.
خودش از باغ یک سبد پر از میوه آماده کرده بود.
تا دیر وقت تعریف کردیم.
با بانگ اذان بیدار شدم.
روز بعد رفتم دبیرستان.
باید تکلیف چند درس سال اول را مشخص میکردم.
رزمنده برای بیشتر معلم ها و اهالی مدرسه حرمت داشت.
بی آنکه نامه نشان بدهم، مدیر مدرسه تعدادی کتاب دستم داد و گفت: "اینها را بخوان و تا دو هفته دیگر بیا برای امتحان"
فکر من به لبنان بود و دو هفته انتظار، انتظاری کشنده.
گفتم: "چند روزه میخوانم و امتحان میدهم.
مدیر لبخند زنان گفت: "پس معلوم است که وضعیت خوب است و مشکلی نیست."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷