eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
327 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
شمارهـ سی و شش: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود. من آن موقع در تبلیغات لشکر بودم. یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام می دادم کشیدن تصاویر شهدا بود. با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم. شهید حسین طالبی نتاج، یکی از فرماندهان بی نظیر لشکر، سبب آشنایی من با سید مجتبی شده بود. من هم بعد از آن از این سید بزرگوار جدا نشدم. یک بار در نمازخانه لشکر و بعد از نماز به سراغ سید مجتبی رفتم. بعد از نماز معمولاً چند دقیقه ای سکوت می کرد و با خدا خلوت می کرد، بعد هم سر به سجده می گذاشت. من مقابل سید ایستادم، فکر و ذهن او در نماز بود، اصلاً سرش را بالا نیاورد. او غرق در یار بود. بعد از چند دقیقه متوجه حضور من شد! 🌷 از طرف لشکر گفتند: «برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.» من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده کردم، قلم و رنگ ها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد. قبل از خواب، همسرم به من گفت: «اگه می شه این تابلو رو ببر بیرون، می ترسم رنگ روی فرش بریزه.» گفتم: «خانم، هوا سرده، من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم مواظب هستم که رنگ نریزه.» سکوت کامل برقرار شده بود، حالا من بودم و تصویر سید مجتبی. اشک می ریختم و قلم را روی بوم می کشیدم. تا قبل از اذان صبح، تصویر زیبایی از سید ترسیم شد. خوشحال بودم و خسته. گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم. آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یک باره از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش! نمی دانستم چه کار کنم. رنگ پاشیده بود روی فرش. بیشتر از همه به فکر همسرم بودم، نمی دانستم در جواب او چه بگویم. به من گفته بود که برو بیرون اما ... 🌷 بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. سریع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد، اما بی فایده بود! خانم من همین طور که با دستمال به روی فرش می کشید گفت: «خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا بوده سکوت می کنم.» بعد هم گفت: «میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا به زیر می گیرند.» بعد نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد: «فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت بکند.» 🌷 صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. البته بعد از نماز چند ساعتی استراحت کردم. در را بستم و آماده حرکت شدیم. همان موقع، خانم همسایه بیرون آمد و خانم من را صدا کرد. خانواده ایشان را می شناختم؛ خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی و از زنان مؤمن محله ما بود. ایشان جلو آمد و رو به همسر من کرد و بی مقدمه گفت: «شما شهید علمدار می شناسید؟!» یک دفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: «بله، چطور مگه؟!» خانم رحمان پور ادامه داد: «من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره ای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید ما به پیمانی که بستیم عمل می کنیم، شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (س).» ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شمارهـ سی و پنج: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ از روایت فتح تهران تماس گرفتند، خواستند كه برویم و درباره شهید سید مجتبی علمدار فیلم تهیه كنیم. گفتم: «یعنی چی!؟ آقا سید كه زنده است. برویم برای او فیلم تهیه كنیم؟! همین یكی دو ماه پیش بود كه برنامه روایت فتح، مصاحبه ایشان را پخش کرد.» گفتند: «ایشان شهید شده اند.» با تعجب پرسیدم: «چطور؟!» گفتند: «آقا سید مجتبی علمدار جانباز شیمیایی بودند.» من آن موقع مشغول کار بر روی پروژه شهید جهان آرا بودم. آمدم و فیلم مصاحبه سید را دیدم. بعد هم گروهی را آماده كردم و رفتیم ساری. 🌷 ابتدا به سراغ لشكر ۲۵ رفتیم و خودمان را معرفی كردیم، گفتیم می خواهیم درباره سردار شهید سید مجتبی علمدار، فیلم تهیه كنیم. به ما گفتند درجه سید سردار نبوده، او سروان بوده. با خودم فكر كردم كه روایت فتح درباره سرداران فیلم تهیه می كند، نه ... کسی زیاد تحویل نگرفت. پس از مدتی با ناراحتی برگشتیم تهران، به روایت فتح اعلام کردم كه ادامه نمی دهیم. شب آمدم خانه، نیمه های شب خواب عجیبی دیدم. دو نفر سید با لباس سبز به سمت من آمدند. به من گفتند: «رفتی به جایی تا از نوادگان ما فیلم بگیری، اما برگشتی؟!» با ترس از خواب پریدم. به آنچه در خواب دیده بودم فكر می كردم. رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم، دوباره خوابیدم. همان خواب دوباره تکرار شد. صبح اول وقت رفتم روایت فتح. گفتم می خواهم برای سید کار کنم. تعجب کردند. وسایل سریع آماده شد، به همراه عوامل حرکت کردیم. 🌷 در ساری دوباره همان مسائل پیش آمد. کسی همکاری نمی کرد! در همان محل لشکر ۲۵ نشسته بودیم که یکی از دوستان آقا مجتبی (مجید کریمی) آمد! گفت: «در خواب سید را دیدم که گفته برو لشکر. بچه های روایت فتح منتظر کمک هستند. برو کمکشان کن.» رفتیم با خانواده شهید علمدار دیدار كردیم. رفقای او هم جمع شدند. بعد به همراه گروه رفتیم و از شب تا نزدیک صبح برنامه ضبط كردیم. خیلی عجیب بود، همه خاطرات او زیبا و در عین حال غمبار بود. برگشتیم تهران. برنامه در چهار قسمت آماده شد. 🌷 بعد از مدتی دوباره از روایت فتح با من تماس گرفته و گفتند: «اگر این چهار قسمت را پخش كنیم، هشتاد درصد بینندگان به شدت متأثر می شوند. بهتر است آن را كم كنید.» ما هم صحنه هایی را كه ممكن بود مردم را ناراحت کند كوتاه كردیم، بنابر این تبدیل به دو قسمت شد. وقتی توسط روایت فتح برنامه علمدار پخش شد، خیلی از دوستان شهید سید مجتبی علمدار، كه در شهرستان های دیگر بودند و از شهادت او خبری نداشتند، متوجه شدند و مثل سیل به سمت ساری سرازیر شدند. این برنامه یکی از پر مخاطب ترین برنامه های آن سال بود. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
💬 (امر به معروف) 📌صدقه مستحب است و واجب! 🔻کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی، یه صندوق صدقه دیدم، به دخترم پول دادم و گفتم بندازه تو صندوق ... تا دخترم رفت و برگشت، یه پسر جوون جلومون ظاهر شد و با یه لحن آروم گفت: 🔹خدا خیرتون بده که صدقه دادید، ولی کاش حجاب‌تون رو هم درست کنید! میشه لطفا؟ 🔸من که توقع چنین برخورد منطقی رو نداشتم، گفتم: بله ... حتما! ✅ روسریمو جلو کشیدم و موهامو پوشوندم، دخترمم همین کارو کرد ... و اون پسر تشکر کرد و رفت. با خودم فکر کردم چرا تا حالا به این مسئله توجه نکرده بودم که صدقه مستحبه و حجاب ... اما من مستحبات رو انجام میدم و واجبات رو کنار گذاشتم❗️😔 📖برگرفته از: کتاب «از یاد رفته»، ص ۱۰۹ • خاطرات و • کاری از "جنبش حیا"
🌷🍃🕊🌷🍃🌷🕊🌷🍃 ⚜️با عرض سلام و خدا قوت خدمت کلیّه دوستانِ و عاشقانِ و با عرض خدمت عزیزانی که به جمع ما می پیوندند و قدم روی چشم می گذارند . امید آن داریم که جهت شدن اطلاعات کانال و بهره برداری بهتر ، شما خوبان نیز به روشهای زیر ما را یاری کنید . ✅ ارسال ، و ... در مورد ✅ ارسال عزیزانی که به واسطه مسیر زندگیشان عوض شده ✅ ارسال اطلاعات مربوط به یا شامل ، ، ، ، و ... ، از یا جهت معرفی در کانال ✅ همکاری جهت آماده سازی و ویرایش مطالب مختلف جهت استفاده در کانال (به عنوان ادمین ) امید است در راه به ، ما را یاری رسانید . ✍️بی صبرانه منتظر زیبا ، و شما خوبان هستیم . خادم کانال ... 🆔 @ya110s 🌺 کانال @shohadayemasgedehazratezeinab 🌷🍃🕊🍃🌷🍃🕊🌷
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 -ای-از-سردار-شهید -قاسم-سلیمانی‌ -حاج-صادق-آهنگران شب بیست و یکم یا بیست و سوم ماه مبارک رمضان، در حرم حضرت رقیه (س) که در حال خواندن دعا و روضه بودم، یکی از خادمان به نام آقای «میری» آمد و به من گفت که «پیرمرد آمده است»؛ («پیرمرد» اسم رمزی حاج‌قاسم بود). من تصورم این بود که حاج‌قاسم آمده و در جمعیت نشسته است؛ اما بعد از پایان مراسم که همه رفتند و خادمان درهای حرم را بستند، به اتاقی در طبقه بالای حرم رفتم که برای سحری آماده شوم، در آن‌جا آقای «میری» گفت که «حاج‌قاسم گفته است که بیا پایین». من هم خوشحال شدم و سریع دوباره به حرم برگشتم و از کنار ضریح رد شدم و به اتاق مسئول خدام رفتم. در آن‌جا با حاج‌قاسم، با آن تواضع و صفایی که داشت، احوال‌پرسی کردم تا این‌که گفت: «حاج صادق مراسم امشب به من نچسبید»، گفتم: «مگر در مجلس نبودید»، حاج قاسم گفت: «نه، در حقیقت نیامدم، همین جا نشسته بودم؛ اگر می‌شود، چند دقیقه در حد یک روضه هم که شده، بخوانید» بعداً فهمیدم که به‌دلیل مسائل امنیتی، نتوانسته بود به مجلس بیاید. دو نفری آمدیم بیرون و نشستیم کنار ضریح حضرت رقیه (س)، هیچ‌کس هم در حرم نبود، البته یک نفری هم داشت با موبایل فیلم می گرفت که گویا شهید «پورجعفری» بود و آقای «میری» هم داشت سحری آماده می‌کرد. حاج‌قاسم نشست و سر خود را گذاشت روی ضریح و من هم به فاصله یک متری وی، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا، چون تا آن‌جا که می‌دانم و یادم هست، حاج قاسم همیشه بعد از نمازها، اصولا زیارت عاشورا را می‌خواند. با این‌که خسته بودم؛ اما بعد از زیارت عاشورا، دوباره قرآن به سر گرفتن را هم خواندم و طبق روال، وقتی به «الهی به عَلیٍ» رسیدم، روضه‌ای خواندم و دعا را ادامه دادم. مهم موضوع این است که وقتی من می‌خواندم، آن‌قدر حاج قاسم گریه می‌کرد و حال خوشی داشت که من به آن کسی که داشت فیلم می‌گرفت، (حالا خدا کند که فیلم آن وجود داشته باشد) یکی دوبار اشاره کردم که «ادامه بدهم؟»، گفت که «ادامه بده»، معلوم بود که به این حال حاج‌قاسم عادت داشت؛ خلاصه تا آخر دعا را خواندم و کمی صبر کردم تا از گریه‌هایش کمی کم شود، بعد از آن، آمد که تشکر کند؛ چون اصولا به مداح‌های اهل بیت (ع) بسیار احترام می‌گذاشت؛ آن‌شب با هم رفتیم به طبقه بالای حرم و سحری را با هم خوردیم. در این فاصله چندبار به من گفت که اگر شهید شدم، یادت باشد که برای من بخوانی. 🥀نثار ارواح طیبه شهداء علی الخصوص سردار دلها و شهدای جبهه مقاومت و اموات 🥀 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 @shohadayemasgedehazratezeinb امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها السلام 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷 با عرض سلام و خدا قوت خدمت کلیّه دوستان و عاشقان و با عرض خدمت کلیه عزیزانی که جدیداً به جمع ما می پیوندند و قدم روی چشم می گذارند . امید آن داریم که جهت شدن اطلاعات کانال و بهره برداری بهتر ، شما خوبان نیز به روشهای زیر ما را یاری کنید . ✅ ارسال ، و ... در مورد ✅ ارسال عزیزانی که به واسطه مسیر زندگیشان عوض شده ✅ ارسال اطلاعات مربوط به یا شامل ، ، ، ، و ... ، از یا جهت معرفی در کانال ✅ همکاری جهت آماده سازی و ویرایش مطالب مختلف جهت استفاده در کانال (به عنوان ادمین ) امید است در راه به ، ما را یاری رسانید . ✍️بی صبرانه منتظر زیبا ، و شما خوبان هستیم . خادم کانال ... 🆔@ya110s ، نسبت به معرفی کانال ما به دوستان خود همت نمایید . تا به لطف الهی همه باهم یک جمع بزرگ داشته باشیم . ✨ ان شاءالله✨ 🌺 کانال 👇👇👇 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷 🆔 @shahidanemasjede hazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
ای به روایت فرزند بابا همیشه میگفت دوست ندارم بایک تیرشهیدبشم دوست دارم اگه شهید میشم جنازه ام مثل شهیدبهشتی بسوزه💔 یعنی با آتش گرفتن به شهادت برسم همونطور که شما عزیزان میدونید بابا با آتش گرفتن به شهادت رسیدن تمام بدنشون سوخته بود و فقط اندازه نصف کف دست زیر گلوشون سالم مونده بود،جای بوسه آخر فرزندان...که ازش محروم شدیم 😔😔😔😢😢😢😭😭😭 شهیدحاج حمزه اسحاقی مهماندارامام رضایی امروز که شهادتش راهم ازامام رضاگرفت 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
قبل از آقای ، خوابی ديده و به ايشان هشدار داده بودند . نيمه شعبان بود كه می‌‌خواستيم برای ديدن آقا به اصفهان برويم . آن روز او به ديدن رفت . موقعی كه برگشت، ديدم خيلی ناراحت است. علت را پرسيدم ، گفت : فرموده اند به اين نرو و بيشتر مراقب خودت باش .» هر چه پرسيدم خواب چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او كه خانم به منزل ما آمدند و من در باره‌ی خواب سئوال كردم . ايشان گفتند خواب ديده بودند كه عبايشان سوخته است و به آقای گفته بودند : « شما من هستيد، مراقب خود باشيد .» راوی : شادی روح و
می گویند چهار دیپلمات ربوده‌شده ایرانی در زندان رژیم صهیونیستی هستند و هيچ سندی دال بر آنان وجود ندارد. دوباره شد و همه یادی از ، می کنند و تمام هم تمام می شود ولی به نظرم : اگر روزی آزاد شد او را به نیاورید را باید به و یا به .... برود تا نتیجه و محصول را ببیند و رضایتی بر داشته باشد اصلا ایران بیاوریدش چه کار بیاید بعضی ها را ببیند بیاید و با را بییند بیاید سیاست خارجی را ببیند بیاید حقوقی گردن کلفت را ببیند بیاید از امام ببیند و ... و ... و ... خیلی چیزهای دیگری که او را می دهد می دانم اگر بیاید تک تک ما را خواهد گرفت که چه کردید با خون
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم‌های مختلف برای سخنرانی دعوت می‌شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی‌گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف‌ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می‌آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی‌دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می‌خواست جایی برود، می‌گفت :
✍بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم... اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم حاج قاسم این کار رو میکردیم. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
ای از سردار دلها : سردار محمدرضا حسنی سعدی   روزی در منطقه‌ای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک  تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار، گلوله‌ای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه‌ای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف... تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸ 🔻... 👇 🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
ماجرای حمله زنبورها به پادگان حزب الله سردار کریمی مشاور اسبق ریس بنیاد شهید که در تشکیل حزب الله لبنان نیز حضور داشته می گوید : جلسه مهمی با حضور و فرمانده هان حزب الله داشتیم ، ناگهان وحشی به پادگان حمله کردند و با ما کاری کردند که کل پادگان را تخلیه و برای خلاصی از دست آنها به سمت کوه فرار کردیم. وضع جوری شده بود که کسی جز به فرار فکر نمی کرد . مدتی بعد که از پادگان دور شدیم ناگهان پادگان توسط اسرائیلی به طور کامل منهدم شد . ما مانده بودیم و بهت از این ، دیگر خبری از ها نبود . 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✅ دعای مستجاب 🍂 ♦️♢ چهارشنبه بود و وقت اذان صبح برای بيدار شدم. وضو گرفتم و با نماز خواندم . 🔸به یاد سال گذشته افتادم که به مهدی زنگ زده بودم و گفتم مهدی جان سر نماز برای من دعای ویژه بکن.🙏 و با خنده گفته بود، اگر دعایم میگرفت برای خودم دعا می کردم . 🔸به ياد اين موضوع که افتادم گریه امانم نداد. به گفتم؛ بي معرفت ديدي دعایت گرفت و به آرزویت رسيدي️ 🔸حالا نوبت من است كه برايم دعا كني. همان روز هنوز اذان ظهر را نگفته بودند ، توی خیابان بودم که تلفن زنگ زد و مشكلي كه داشتم حل شد . 🔸از اینکه شهید مهدی برایم دعا کرده بود تا مشکلم حل شود، زدم زیر گریه و گفتم معرفت تو قبلا به ما ثابت شده بود. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✍ قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود. من آن موقع در تبلیغات لشکر بودم. یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام می دادم کشیدن تصاویر شهدا بود. با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم. شهید حسین طالبی نتاج، یکی از فرماندهان بی نظیر لشکر، سبب آشنایی من با سید مجتبی شده بود. من هم بعد از آن از این سید بزرگوار جدا نشدم. یک بار در نمازخانه لشکر و بعد از نماز به سراغ سید مجتبی رفتم. بعد از نماز معمولاً چند دقیقه ای سکوت می کرد و با خدا خلوت می کرد، بعد هم سر به سجده می گذاشت. من مقابل سید ایستادم، فکر و ذهن او در نماز بود، اصلاً سرش را بالا نیاورد. او غرق در یار بود. بعد از چند دقیقه متوجه حضور من شد! 🌷 از طرف لشکر گفتند: «برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.» من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده کردم، قلم و رنگ ها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد. قبل از خواب، همسرم به من گفت: «اگه می شه این تابلو رو ببر بیرون، می ترسم رنگ روی فرش بریزه.» گفتم: «خانم، هوا سرده، من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم مواظب هستم که رنگ نریزه.» سکوت کامل برقرار شده بود، حالا من بودم و تصویر سید مجتبی. اشک می ریختم و قلم را روی بوم می کشیدم. تا قبل از اذان صبح، تصویر زیبایی از سید ترسیم شد. خوشحال بودم و خسته. گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم. آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یک باره از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش! نمی دانستم چه کار کنم. رنگ پاشیده بود روی فرش. بیشتر از همه به فکر همسرم بودم، نمی دانستم در جواب او چه بگویم. به من گفته بود که برو بیرون اما ... 🌷 بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. سریع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد، اما بی فایده بود! خانم من همین طور که با دستمال به روی فرش می کشید گفت: «خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا بوده سکوت می کنم.» بعد هم گفت: «میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا به زیر می گیرند.» بعد نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد: «فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت بکند.» 🌷 صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. البته بعد از نماز چند ساعتی استراحت کردم. در را بستم و آماده حرکت شدیم. همان موقع، خانم همسایه بیرون آمد و خانم من را صدا کرد. خانواده ایشان را می شناختم؛ خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی و از زنان مؤمن محله ما بود. ایشان جلو آمد و رو به همسر من کرد و بی مقدمه گفت: «شما شهید علمدار می شناسید؟!» یک دفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: «بله، چطور مگه؟!» خانم رحمان پور ادامه داد: «من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره ای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید ما به پیمانی که بستیم عمل می کنیم، شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (س).» 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅نيت خوب در راه (عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف) 👌 بسیار شنیدنی از حجت السلام قرائتی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌹عشق فانسقه راوی : رزمنده پیشکسوت حاج حسن زارعی 🌴 روزها و شب ها آموزش می دیدیم تمرین می کردیم وجودمون را آماده عملیات می کردیم ، چون قرار بود عملیات آبی خاکی باشه ماهم چون گردان یکبار مصرف بودیم قرار براین بود که دیگر نیروهای لشکر از ما بی اطلاع باشند لذا اطراف شادگان در منطقه هور مستقر بودیم ، روز وشب آموزش می دیدیم، آموزش بلم رانی و قایق رانی و شنا و غواصی و ... آماده شدیم برای عملیات بدر در تاریخ ۶۳/۱۲/۱۹ عملیات بدر آغاز شد ما هم خط شکن بودیم. خط را شکستیم ، سفارش کرده بودند که توی سنگر عراقی ها نروید اما شیطون وسوسه کرد ، هنوز هوا گرگ ومیش بود از جاده پریدم اونور گفتم برم یکدست لباس عراقی برای خودم بردارم ، عاشق فانسقه هاشون هم بودم 😄 وارد سنگر شدم دیدم صدای یه نفر داره میاد یه گلنگدن کشیدم گفتم :قف (ایست) طرف خیلی ترسیده بود گفت : نزن من ایرانی هستم بچه های اطلاعات بود، یکدست لباس عراقی که هنوز پلاستیکش باز نشده بود برداشتم وبرگشتم بطرف سنگر خودی ، هوا گرم بود لباس‌های خودم هم اون لباس کره ایی های خاکی رنگ بود ، کوله نداشتم ، رفقا گفتند لباس عراقی‌ها را زیر لباس کره ایی بپوش من قبول کردم، از صبح ۲۰ اسفند تا ۲۵ اسفند دو دست لباس روی هم پوشیده بودم وچقدر ظهرها گرم بود ، گذشت تا درتاریخ ۶۳/۱۲/۲۵عراقی ها پاتک سنگینی کردند ما نزدیک رودخانه دجله بودیم که عراقی ها بعضی از جاها آنقدر آتش ریختند که خاکریز صاف شد و این منطقه را حسابی آتش می ریخت کمتر کسی بود که از اینجا می خواست عبور کنه وترکشی نخوره دستور دادند بریم عقب ، آمدیم از اینجا که خاکریز نداشت رد شویم یه خمپاره ۶۰ بدون سروصدا کنارم زدند و مجروح شدم از ناحیه پا ده تا ترکش واز ناحیه دست سه تا ترکش ودوتا هم رفته بود در شکم وروده هام را پاره کرده بود امدادگر خودش را به من رساند با قیچی دو تا شلوار عراقی وشلوار کره إیی ودوتا بلوز عراقی وکره إیی را پاره ، پوره کرد. حرص خوردم لباس کره إیی که خیلی دوستش داشتم را هم پاره کرد. تانکها ی عراقی‌ها داشتند بطرف ما پیشروی می‌کردند تمام بدنم خونین مالی بود، بچه ها آمده بودند وخودشون رو روی من انداخته بودند می گفتند ما رو هم شفاعت‌ کن همه داشتند فرار می‌کردند. عراقی ها خیلی نزدیک شدند هر که هر وسیله ای داشت روبه میهن وپشت به دشمن می رفت من هم با رفقای شهیدم که فکر کردم اونا جامانده اند روی زمین افتاده بودم ودیگه امیدی به برگشت نداشتم دیدم موتور سوارها هم گاز موتورها راگرفته و به عقب برمی گردند اونا بچه های پرسنلی بودند کارشون این بود که مهمات وآذوقه با موتور برامون می آوردند، یکی از آنها هم حاج آقا مصطفی پسر مقام معظم رهبری بود ، دیدم یه موتوری آمد رد بشه یه نگاه کردم منو شناخت سردار حاج احمد کریمی مسئول پرسنلی لشکر بود . منو سوار کرد ویک نفری دیگه پشت سرم نشست که نیفتم تو دوتا دست انداز از هوش رفتم اگر حاج احمد منو ندیده بود الان عزتی داشتم ، خدا از سر تقصیرات او بگذره ، سال‌هاست که با خود می‌گویم از چه توفیقی بی نصیب شدم هنوز خالص نبودم، چون لباس عراقی‌ها را زیر لباسم پوشیده بودم امید برگشت داشتم وشاید هنوز مادرم چشم براه بود. دیگه نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم خانمی جوان بالین سرم بود از اتاق عمل بیرون آمده بودم ودر اتاق انتظار بودم با آن گازهای مرطوب خاکهای داخل چشمم را پاک میکرد گاهی با گاز خیس به لبهای خشکیده وترک برداشته میزد ، تا چشمهای بازم را دید مثل خواهری که بالین سر برادرش باشد فریاد زد « بهوش آمد وما را با آمبولانس وهواپیما منتقل کردند واز بیمارستان نجمیه تهران سر درآوردم تعاون گردان ، جواد بابایی من را ندیده بود که مجروح شدم لذا جزء مفقودالاثر ها اسمم را نوشتند ، بعد از درمان از تعاون سپاه قم موتور سواری آمده بود ودرب منزل وکاغذ ی را به پدرم داده بود در آن نوشته بود حسن زارعی مفقودالاثر... هیچ لباسی نداشتم ، بایک ملحفه مرا برده بودند بیمارستان نجمیه ، خانواده هم هیچ خبری از من نداشت چند روزی گذشت .گفتم به اخوی خبر دهم ، زنگ زدم محل کارش ، نبود ، قضیه مجروحیت را به همکارش ابوالفضل ابراهیمی گفتم وقرار شد به اخوی خبر دهد ، اخوی آماده شده بود با گردان امام سجاد برود منطقه چند روزی بخاطر وضعیت من قم ماند، در بیمارستان نجمیه رفقای دیگری هم بودند خلبان پاسدار یحیی محمدی هم بستری بود ، پدرش حاج حسن خدا بیامرزد پرستار او و همه ما بود 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌱سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خشگلم شالت افتاده پایین ها!!! 🌱دختر خیلی سرد گفت میدونم گفتم خب نمیخوای درستش کنی؟ فورا گفت نه گفتم خب موهاتو گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون ‏پسرای جوون چشماشونو ازتو برنمیدارن دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن، هم تو هم اونا دارین گناه میکنین فدات شم! هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها!!! دختر برگشت به من نگاه کرد منتظر بودم هرلحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت آخه شما 🍂‏چی میدونید از زندگی من؟! صبح تاشب دوشیفت مثل سگ کار میکنم نمیتونم زندگی کنم پدرو مادرم هر دوتا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! نه خواهر دارم نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم. ۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم! 🌱‏به دختر گفتم عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن برو پیش امام رضا ع بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته ی منو برآورده کن. دختر گفت به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم. 🌱همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست. دختر گفت همون اطراف حرم ‏دو جا فروشندگی میکنم ولی آخرماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره واقعاً خسته شدم. گفتم با امام رضا معامله میکنی یانه؟ 🌱 با چشمای پر از اشک گفت آره. همینجا جلوی شما به امام رضا ع قول میدم حجابمو درست کنم ایشونم به زندگی سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟ 🌱منم مشغول بستن ‏شال شدم که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت. 🌱شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم؟ ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت دختر گلم اسمت چیه؟ دختر گفت عاطفه 🌱گفت عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار. دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم بامن کار میکنی؟ دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت ولی منکه بلد نیستم خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه کار که یاد گرفتی ‏تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟ 🌱دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا ع دمت گرم. همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال. 🌱من یک کیسه پلاستیکی دستم بود دادم بهش گفت این چیه؟ گفتم این غذای امام رضاست. ‏من خادمم و این ناهار امروزم بود هرهفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم این هفته روزی شما بود. 🌱دوباره زد زیر گریه ولی از خوشحالی بود نمیدونست چی بگه فقط تشکر میکرد منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی باهم بگیریم؟ عکس گرفتیم و ‏شماره منو گرفت و پیاده شدم... دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید💔 🍃 زیبایِ یکی از حرم ع در تاریخ ۹ آذر۱۴۰۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@farzand_aftab
💚🌱 هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه می‌شد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی می‌گرفت و می‌اومد خونه. اعتقاد داشت همون‌طور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم، تو اعیاد و ولادت‌ها هم باید خوشحالی‌مون رو نشون بدیم. 🌹به روایت مـادر شهیـد آرمان علی وردی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
روایت عکاسی از غواصان کربلای 5 در «شب خاطره»1⃣ «بهزاد پروین‌قدس» عکاس دوران دفاع مقدس ، ماجرای عکاسی از غواصان عملیات کربلای 5 را اینگونه بیان کرد: «فطرت جنگ را هیچ‌کس تایید نمی‌کند، ولی از باب نعماتی که در هشت سال دفاع مقدس شاهد آن بودیم، باید سال‌ها نشست و نوشت و به تصویر کشید. خوشبخانه من در کنار کسوت رزمندگی به عنوان بسیجی، با کارهای هنری از جمله نقاشی، نویسندگی و طراحی - نقاشی روی سنگرها هم عجین بودم. در دوران جنگ، خاطرات روزشمار می‌نوشتم و با دوربین فیلمبرداری سوپر 8  فیلم می‌گرفتم، اما شاخصه آن‌ها عکاسی بود. در هر عملیاتی که رهسپار جبهه می‌شدم، یک دوربین عکاسی داشتم. دوران عملیات والفجر 8 که در فاو غواضی شده بود، من کارمند صداوسیما بودم. ولی نشد که بروم. خیلی دل‌آزرده شده بودم. شهید بزرگوار «احد مقیمی» را قسم دادم که اگر این دفعه غواصی شد، من را صدا کن. ایشان هم اصرار داشت که حتماً شما بیایید و عکس این غواص‌ها را ثبت کنید. یک رمزی هم گذاشتیم که اگر این دفعه غواصی شد، به خاطر مسائل امنیتی بگوید با وسایل بیا. من هم بفهمم که غواصی است. موقعی هم که شهید احد مقیمی زنگ زد، من نه بساطی در دست داشتم، نه فیلمی بود، نه دوربین درست و حسابی داشتم و نه پول داشتم. تقلا کردم و یک دوربین ویزن و دو - سه حلقه فیلم خریدم و رفتم منطقه.  .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
روایت عکاسی از غواصان کربلای پنج در «شب خاطره» 2⃣ رهسپار موقعیت غواصی شدیم. یک مقدار مخفی بود. کسی نمی‌دانست. حتی خودِ لشکر هم نمی‌دانستند که این دو گردان کجا هستند. رفتیم در موقعیت. از غواصانی که مشغول مراحل تمرین قبل از عملیات کربلای 5 بودند، شروع به عکاسی کردم. به خاطر محدودیت نگاتیوها از خودِ بچه‌ها عکس گرفتم. شهید حاج حسین داریان یا شهید احد مقیمی می‌گفت: «اینا رو می‌بینی دارن اینجوری غواضی میرن و آموزش می‌بینن؟ اینها فردا نیستن. هر چی می‌تونی از اینها عکس بگیر». من حالت یادگاری، گروهان به گروهان، دسته به دسته عکس می‌گرفتم که حداقل تصویر این بچه‌ها به نوعی باشد. گاه و گداری هم دنبال سوژه بودم. بچه‌ها هم رتبه اخلاص و عملکردشان طوری بود که نه اینکه اعتراض کنند اما گلایه داشتند. می‌گفتند: «آقا برو از این عکس بگیر... از اون عکس بگیر». یعنی راضی به عکس گرفتن نبودند. این‌ها معامله‌ای با خدا کرده بودند و نمی‌خواستند یک منِ نوعی باشند. به هر حال، من هم با سماجت تمام عکاسی کردم.