🌷 #شهید #مهدی_زین_الدین
مهدی را کمتر توی سنگر فرماندهیاش میتوانستی پیدا کنی. بین بچهها بود؛ وسط درگیریها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را میدیدی که دوربین به دست خوابیده روی سینهی خاکریز، و دیدهبانی میکند. گزارش شناساییها معمولا به دستخط خودش بود. اینطور بودنش، روحیه بود برای بچهها. هر وقت یک کم شل میشدیم و روحیهمان پایین میآمد، یک بار آمدن و رفتن مهدی کافی بود تا همهچیز برگردد سر جای اولش. توی جزیره هم که بچهها خسته شده و عراقیها میدان پیدا کرده بودند برای جولان دادن، مهدی آمد و سلاح یکی را گرفت و نشست توی سنگر. سنگرش، جایی بود که دشمن کاملا دید داشت. گلنگدن را کشید و شروع کرد به زدن افراد دشمن؛ یکی یکی، چندتا چندتا. بقیه هم شیر شدند و نشستند توی سنگرهایشان، و شروع کردند به زدن عراقیها. بعد مهدی گفت: اینها نباید یه لحظه آرامش داشته باشن. هر تیری که زدن، شما دو تا جوابشون رو بدین.
آدمهای زیادی توی خیبر بودند؛ ولی من فکر میکنم ما حفظ جزیرهها را مدیون همین قاطعیت و فرماندهی زینالدین هستیم.
به نقل از کتاب #تو_که_آن_بالا_نشستی
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
بس که از پیمانکارهایش حمایت میکرد، پشت سرش حرف درآوردند. توی سیستمهای دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکار بودن، یعنی انواع و اقسام برچسبها و تهمتها. حرفها آزارش میداد، ولی مصطفی کار خودش را میکرد.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #اکبر_جوانبخشایش
مرحوم پناهعلی از پیرمردان روستای گرنگاه بود. ایشان به علت بیماری قادر به انجام کارهای کشاورزی نبودند. باغ و مزرعهی وی همجوار باغ پدرم بود. پسر بزرگش همسن اکبر بود اما او هم نمیتوانست در کارهای کشاورزی کمک کار پدرش باشد و به ایشان رسیدگی کند. در ایام تعطیلات، اکبر در مزرعهی خودمان همیشه کار میکرد. کسانی که این کار را انجام دادهاند بهتر میدانند که کار برداشت (درو) چقدر سخت و طاقتفرساست و انرژی زیاد و قدرت بدنی بالایی میطلبد. خلاصه اینکه اکبر همیشه به مرحوم مشهدی پناهعلی میگفت که خودم مزرعه یونجهی شما را درو میکنم. یادم است تا زمانی که اکبر شهید نشده بود نمیگذاشت که این پیرمرد سختی بکشد. در آن زمان هم وضعیت کشاورزان طوری نبود که بتوانند کارگر بگیرند. اما اکبر با عشق و علاقهی خاصی کارهای مرحوم پناهعلی را انجام میداد.
به نقل از کتاب #نذر_عباس
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مجید_صانعی
آقا مجید یک ورزشکار حرفهای به تمام معنا بود. خیلی از رشتهها را تسلط داشت. بسکتبال، هندبال، هاپکیدو، دفاع شخصی، کونگفو و ... . با شهید محمود چراغی همباشگاهی بودند. اما رشتهی اصلی ایشان نینجوتسو بود که رئیس سبک این رشته در همدان بودند. رشته نینجوتسو بسیار جذاب بود. کار با شمشیر و لباس همراه بود، این رشته برای بچهها جذابیت خاصی داشت. آقا مجید قهرمانیهای زیادی در این زمینه داشتند. دورههای مختلفی را در شهرهای مختلف میرفتند. سبک کار آقا مجید توی باشگاه، با خیلی از باشگاههای دیگر متفاوت بود. پرورش جسم در کنار پرورش روح؛ همیشه شروع باشگاه با دعای فرج برای آقا امام زمان (عج) بود. میگفت: هر وقت شما برای سلامتی امام زمان دعا میکنید، حضرت هم برای سلامتی شما دعا میکند.
من چون آن موقع کوچکترین عضو باشگاه بودم، غالبا به من میگفت دعا را بخوانم تا اعتماد به نفس پیدا کنم. واقعا استاد مجید در خیلی از زمینهها استاد و مربی ما بود. استاد، کاری کرده بود که بعضی از بچهها حتی با وضو وارد سالن ورزش میشدند. پایان باشگاه هم استاد ما را دور هم جمع میکرد و مباحث اخلاقی مختلفی را مطرح میکرد که غالبا از کتاب نهجالبلاغه بود. احکام مورد نیاز جوانان را میگفت، از قرآن نکاتی که به درد زندگی میخورد شرح میداد، نوع بیانش هم خیلی جذاب و گیرا بود. بسیاری از بچهها را میشناسم که نماز خواندن و مسجدی شدن را از برکت شاگردی آقا مجید دارند.
به نقل از کتاب #ابوطاها
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_بروجردی
بلافاصله پس از رسیدن خبر شهادت به پادگان، محمد بروجردی هم با هلیکوپتر، خودش را رساند. نمیدانم قصدش بازدید بود یا چیز دیگری. دویدم جلو، سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: علیک سلام. رضا خودرو، تویی؟
جواب دادم: بله! حاج آقا، یه خبری برایتان دارم. گفت: چیه؟ بگو! گفتم: برادر کاظمی شهید شده.
دیدم خم به ابرو نیاورد؛ طوری که خیال کردم خودش از پیش خبر داشته؛ ولی تا آن لحظه اطلاعی از شهادت ناصر بهش نرسیده بود؛ یا اینکه نخواسته بودند بگویند. همینطوری که راه میرفتیم، بچههای پادگان هم از دور و نزدیک پیدا شدند. داشتند از دور میدویدند تا دورهاش کنند. ادامه دادم: ملکیان هم رفت. باز هم تغییری توی چهرهاش ندیدم؛ تا اینکه گفت: ما برای شهادت آمدهایم اینجا. تقدیر، همین است. جایی برای دلشوره زدن نیست. سادهتر و رساتر از این نمیتوانست معنی شهادت را بهم تفهیم کند. هنگامی که دیدم دارد ارتباطی گرم میان ما شکل میگیرد، همانطور کنارش ماندم تا بیشتر قانعام کند که جنگ و سرنوشت زندگی، همان است که دارم با چشمان خودم میبینم. پرسید: دانش آموزی؟ پاسخ دادم: بله، حاج آقا! درس میخواندم. تند گفت: میخوندی؟! نه؛ بخون. جنگ، درس رو تعطیل نمیکنه. جنگ، مرد میسازه؛ ولی درس رو تعطیل نمیکنه. گفتم: چشم، حاج آقا!
به نقل از کتاب #رضا_خودرو
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
پارچهی لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاطها داد و گفت: یک دست لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید. بسیار زیبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟! گفت: یکی از بچههای کُرد از لباس من خوشش آمد. من هم هدیه دادم به او! ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهیم در عین سادگی ظاهر، به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل میکرد.
به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محمد_حسین_بشیری
شخصیت جامعی داشت. در بیشتر علوم سررشته داشت. در زمینهی طب سنتی استاد بود. خیلی به این طب علاقه داشت. دورهی شش ماههای را گذراند. تشخیص انواع مزاجهای انسان را به خوبی انجام میداد. این تخصصش را برای بچهها به کار میبرد. برای انواع بیماریها داروهای گیاهی تجویز میکرد. من در بهیاری پادگان مشغول بودم. به صورت پارهوقت نیز در درمانگاه خصوصی کار میکردم. همیشه به من سر میزد. در کار درمانگاه کمکم میکرد. قبض مینوشت، گاهی اوقات هم به بعضی از مریضها مشاورهی طب سنتی میداد. میگفت که برای فلان مریضی فلان گیاه را مصرف کنید. بعضی وقتها که مریضی میآمد که وضع مالی خوبی نداشت یا فقیر بود، میگفت اگر میشود از این بنده خدا پول نگیر. خیلی دلسوز بود. دوست داشت حجامت را هم یاد بگیرد، گفت هر وقت که میخواهی حجامت کنی به من خبر بده تا بیام یاد بگیرم.
یک روز برای حجامت به یکی از روستاهای اطراف رفتم، محمدحسین هم با من آمد. فقط یکبار برایش توضیح دادم. خیلی خوب یاد گرفت.
به نقل از کتاب #سید_عماد
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #سید_اسدالله_لاجوردی
برای مأموریتی، به یکی از استانها رفته بودیم. استاندارش شیفتهی لاجوردی بود. برای همین، در مدت حضور کوتاهش در استان، مثل پروانه دور او میچرخید. البته چندین بار مورد اعتراض لاجوردی قرار گرفت که خیلی صریح به او میگفت: مگه تو کار نداری که همهاش با من هستی؟
در زمان بازگشت و در کنار پلکان هواپیما، به من و لاجوردی و آقای جولایی، پلاستیکی محتوی هدیهای تحویل داده شد. من، بستهها را گرفتم، و از بدرقهکنندگان خداحافظی کردیم. پس از مدتی بنا به حس کنجکاوی به بستهی لاجوردی نگاه کردم. دیدم یک بستهی دوکیلویی میگو و یک قوطی ارده شیره است. چیزی نگفتم تا به تهران رسیدیم. صبح روز بعد به محل کارش رفتم و به شوخی گفتم: حاجی، میگوها رو خوردی؟ متعجب گفت: کدوم میگوها؟ متوجه شدم که وقتی بسته را تحویل گرفته و به منزل برده، فکر کرده وسایل شخصی خودش است. تا قضیه را فهمید، فوری به مسئول دفترش گفت که تلفن استاندار را بگیرد.
مکالمهی عجیبی بود! از لحن قاطع لاجوردی احساس میکردم که طرف در آن سوی خط در حال لرزیدن است. به او میگفت: تو به چه حقی هدیه میدی؟ اگه مال خودته، که به زن و بچهات ظلم میکنی، و اگر هم مال دولته، تو مجوز شرعی نداری. دست آخر هم شماره حساب استانداری را گرفت و وجه آن را به حساب واریز کرد.
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
🆔 @shahidemeli