#استوری | چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی توی فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو میبینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا میرفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو میگرفتیم. اونها رو تهدید میکردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب میگرفتیم. بعد میرفتیم با اون پولها زهرماری میخریدیم میخوردیم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعدا هر چی پول درآوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
#شهید #شاهرخ_ضرغام
🆔️ @shahidemeli
محمود کسی بود که در کنار دروس مهندسی در دانشگاه، در دریای تفسیر قرآن و نهجالبلاغه فرو رفته بود. او استادی شده بود در معارف دینی. در شرح نهجالبلاغه بسیار مسلط بود. سن و سالی نداشت. فقط ۲۲ بهار را پشت سر گذاشته بود.
#شهید #محمود_شهبازی
🆔️ @shahidemeli
برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش میکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت میآمد، سعی میکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آنها میرفت فوتبال و ... . با جوانترها رفیق میشد و از این طریق آنها را با امام حسین (ع) آشنا میکرد.
#شهید #سید_مجتبی_علمدار
🆔️ @shahidemeli
#استوری | گیرش میاندازم، میگویم حاجی پس کِی عملیات میکنید؟ عراقیها دارن منطقه رو آب میاندازنها. میگوید: اون جایی که ما میخوایم رد بشیم، ارتفاعش بیشتره، آب نمیگیره. باز هم با دوربین منطقه را نگاه میکنم. دشت مثل کف دست صاف است. میگویم: گمون نکنم این عملیات به جایی برسه. روز عملیات همانطور شد که خرازی گفته بود. بهش گفتم: آخه از کجا فهمیدین؟ از روی این نقشهها؟ اینها رو که من هم دیدهام. میخندد. میزند روی شانهام. میگوید: فکر کردهای فقط خودت دیدهبانی بلدی؟
#شهید #حسین_خرازی
🆔️ @shahidemeli
خیلی خسته بودیم. همهی خلبانان مشغول استراحت شدیم. اما اکبر از سالن خارج شد! رفت و وضو گرفت و مشغول نماز شب شد. من هم از دور به او نگاه میکردم. یاد گذشتهی اکبر افتادم. اکبر چقدر سریع مسیر کمال و معنویت را طی میکرد. چقدر سریع متحول شد. کمی آنطرفتر گروه فنی مشغول آمادهسازی بالگردها بودند. من هم رفتم و خوابیدم.
#شهید #علی_اکبر_شیرودی
🆔️ @shahidemeli
با صحیفهی سجادیه مأنوس بود. به خواندن آیتالکرسی مداومت داشت. هر وقت که میخواست برود امتحان یک حمد و هفت تا توحید میخواند. میگفت خیلی کمکم میکنه. اعتقاد خاصی به این اذکار داشت.
#شهید #مدافع_امنیت #محمد_غفاری
🆔️ @shahidemeli
#استوری | خصوصیتی که در وجود مصطفی خیلی برای من جذابیت داشت، تفکیک نکردن آدمها بر اساس تفکرشان بود. به همه از پنجرهی دید خدا (بنده بودنشان) نگاه میکرد. مثلا اگر یک لات میآمد داخل هیئتشان و سینه میزد و کنار دست آن فرد لات هم یک مجتهد بود، به هر دو همزمان چای میداد. آدمها را ردهبندی نمیکرد و نمیگفت این یکی خوب است و آن یکی بد.
#شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
🆔️ @shahidemeli
بیست و دوم محرم مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روزِ چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض این که برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من، گفت: تو حالت خوبه ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری برم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی؟ گفت: تا خیالم از تو راحت نشه نه.
#شهید #محمد_ابراهیم_همت
🆔️ @shahidemeli
خیلی از کارهای ساختوساز منزل از جمله سقف خانه، دیوارچینی، رنگ و ... را خودش انجام میداد. همین باعث صرفهجویی در هزینههایمان میشد. یار و یاور و همهکارهی خانوادهمان بود. آن قدر پخته به نظر میرسید که خیلی از اعضای خانواده دربارهی بسیاری از مسائل با او مشورت میکردند.
#شهید #مدافع_حرم #نوید_صفری
🆔️ @shahidemeli
#استوری | مصطفی پای من را به بهشت زهرا باز کرد. از دوران دانشگاه، هر وقت دلش تنگ میشد، دستم را میگرفت و میگفت برویم بهشت زهرا. این اواخر سرش خیلی شلوغ بود، ولی یک وقت شش صبح زنگ میزد و میگفت: آمادهای بریم؟ میآمد دنبالم و میرفتیم. اول میرفتیم قطعهی اموات، بعد سر مزار شهدا. همیشه میگفت: اینجا رو نیگا کن. اصلا احساس میکنی این شهدا مُردهن؟! اینجا همون حسی رو داری که توی قطعهی اموات داری؟! حس میکردم سینهاش سنگین شده. سنگ قبرها را نگاه میکرد، سنشان را حساب میکرد، میگفت: اینایی که میبینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده، اصلا توی کتم نمیره که بخوان ما رو توی قطعهی مردهها دفن کنن. با سوزی میگفت اینها را. انگار یک حسرتی توی دلش بود.
#شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
🆔️ @shahidemeli
روزهای آخر بیشتر کتاب "ارشاد" شیخ مفید را میخواند. به صفحات مقتل که میرسید، های های گریه میکرد. هرچه گفتند تو هم بیا بریم دیدن امام. گفت: نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی؟ چی کار کردیم؟ شما برید، من خودم تنها میرم شناسایی.
#شهید #حسن_باقری
🆔️ @shahidemeli
علی با همهی قدرت کار میکرد و شب و روز نداشت. این را از نوع گزارشهایش میفهمیدم. هر بار پیش من میآمد، سر حال، قبراق و خندان بود و منتظر ماموریت بعدی! از کار خسته نمیشد. انگار نه انگار که شبانهروز در هور عملیات کرده. این روحیهی علی در روند جنگ اثرگذار بود.
#شهید #علی_هاشمی
🆔️ @shahidemeli