eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
224 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_26 کارنامه هاشون رو داده بودن... با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيس
♥️ گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 72 ،77 تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زينب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد... مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگ هاي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم. علي اومد به خوابم..❣. بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين... - ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني🌷 با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.🤔 چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...😢 - هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه... 🙁 خيلي دلم سوخت...😔 - اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد... - هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خدا باش... گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود!🔥 همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود... حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... - سلام دختر گلم! خسته نباشي... 😘 با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم..🤗. - ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه ام پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...😅 رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...😊 ... ⛔️کپی‌بدون‌لینڪ‌کانال‌حرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#من_قاسم_سلیمانی_هستم ♥️✌️ #پارت_۲۶ باریدم ولی تمام نشده، بقیه‌اش را قورت دادم، نشسستی. سرت همچنان
♥️✌️ توی صورتم خیره شدی... لبخند زدی و گفتی: می روم. اما تو هستی و تمام کسانی که بعد از من راه را به دیگران نشان می دهند... دستی روی شانه هایم پایین آمد: عزیزم... بلند شو، بسه دیگه، بلند شو بریم. ببین همه رفته اند. نگاه کردم. جایی که ایستاده بودی، تو نبودی. اما بوی خوب تنت را هنوز می توانستم احساس کنم. وجودم پر از تو بود. سرم گیح می رفت. آسمان گرفته بود. سوز عجیبی می آمد. سر مزارت خالی نمی شد... زن و مرد، کودک و نوجوان، سپاهی و ارتشی صف کشیده بودن برای آمدن سر قبرت... یاد وصیتت افتادم که گفته بودی فقط روی قبرم بنویسید: "سرباز ولایت".... سکوت سنگینی روی قبر ها نشسته بود. پاهایم رمق نداشتند. چادرم را روی سرم محکم کردم. حس عجیبی در وجودم خانه کرد. شده بودی نور و دویده بودی توی تمام جانم. گرمای وجودت ریخت توی رگ و خونم. دیگر صدایی را نمی شنیدم... دو جفت چشم نمناک جلوتر از من به حرکت در آمدند. چشم های منم پس از این همیشه نمناک خواهد بود. بی اختیار روی قبر ها پا می گذاشتم و می رفتم. یادم آمد همیشه با خودت به گلزار شهدا می آمدم. پا که روی قبر ها می گذاشتم، با مهربانی می گفتی از روی قبر ها نرو؛ زیر هر کدام از این قبر ها یک نفر خوابیده و گناه ارد که پایت را روی این آدم ها می گذاری. آن وقت با پاهایم از روی قبر ها می پریدم. با خودم گفتم: نکند کسی پاهایش را روی قاسم بگذارد و چقدر از این فکر، دلم گرفت... ... ⛔️کپی بدون لینڪ کانال حرام میباشد⛔️ 👇ʝoɨŋ🌿 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7