يا سَیّـد السّٰــاداٺ ، یا مُجیبــَ دَعَواتــ
اے آقاے آقــاها ،🌷
اےاجابت کنندهٔ دعاها🤲 (جوشن کبیـر)
یعنےمیشه امشب "اللهم عجل لولیڪـ الفرج" #مستجاب_الدعوہ باشہ💔🥀
#التماسدعا
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️ #پارت_18 پدرم ک دل خوشي از علي و اون بچه ها نداشت... زينب و مريم هم که دو
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️
#پارت_19
هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل
از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه...🤵
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
- به کسي هم گفتي؟
يهو از جا پريد!
- نه به خدا! پيش خودمم خيلي بالا و پايين کردم.
دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد.
- تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم...😓
با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم😇
- اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم...
گل از گلش شکفت... لبخند محجوبانه اي زد و دوباره سرخ شد!😄
توي اولين فرصت که مادر علي خونه مون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالات
خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با مالحظه بود، حقيقتا تک بود!❣
خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. اسماعيل، نغمه رو ديده بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف
اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد...
اين بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن👼
سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و
اين بار هم موقع تولد بچه ها علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده.😞
وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سالمتيشون رو پرسيد...
- الحمدلله که سالمن...
- فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن...
- همين که سالمن کافيه... سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمت و عاقبت به خيري بچه هاست، دختر و پسرش مهم نيست...☺️
همين جمالت رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود...
الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره!
اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچه ها رو بغل مي کرد...
بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي بينمش💔
نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر بهانه اي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛
حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت🥀
حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و
ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت...
برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد...
- اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست..😒
#ادامهدارد...
⛔️کپیبدونذکـرلینڪحراماست⛔️
🌿ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
DoaJoshanKabir-Motiee.mp3
27.67M
یاامیرالمؤمنین...😭
🔉 دعای #جوشن_کبیر
💠 (از اعمال مشترک شب های #قدر)
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
#التماسدعا🌱
#رزقمعنوے
#التماسدعاےفـرج🥀
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@shahidhojajjy
┅═══✼🖤✼═══┅┄
.
میبخشے و نمیبخشم
میخوانے و نمیخوانم !
معبودِ من ..؛
امشب را برایم آنگونھ
رقم بزن ڪھ ؛
درشان خدایے توست
نھ بندگے من :) ...
#التماسدعـآ ..؛
#شـہـیدانهـ💚
•{اگر میخواهید در شبهاے قدر دعاے مستجاب داشته باشید، شهـــ❤ـــدا را شفیع خود قرار دهید}•
~مقام معظم رهبرے
در شبقــدر🖤,چنــانزار زنـم تا خــودصبـح
شـایداربـاب دلـشسـوخت حــرمداد بـہمن... :)
-آنقــدردربزنــمخـانـہیاربـابـمرا...🖐🏻🙂بلـڪہآخــرنگـهشلحظـهاےافتـادبـہمن...🌱
4_5909018325119140042.mp3
5.06M
#مداحے
🎼دلم و زدم بہ دریا
توے این شباے احیــاء
آبرومو دادم از ڪفـ.ـ....💔
باالحسینِ الهے العفــو....
🎤 سید مجید بنے فاطمہ
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
• 🎈•
+ خدائ مَـن
مئ بَخشـی مَـن رؤ ... ؟! 😞
- بَندهٔ مَـن
چـئ رؤ ببخشَـم ... ؟!🙃
#درمحضربهجت 🌷
ما عظمتے نداریم، همین اندازه عظمت داریم که مےایستیم؛
بعد همین را دررکوع،نصفه مےکنیم؛
وبعد سجده وبه خاڪ برمیگردیم..
#التماسدعارفقا 💙
AUD-20190102-WA0008.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
تعجیل درظهورمولا 14مرتبه #صلوات
#صبحتون_مهدوی
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
@shahidhojajjy
در خانه خدا به دنیا آمدی؛
در شهرِ خدا از دنیا میروی؛
ای ابوتراب! شما نسبتت با خدا چیست..؟
#گُـمـنـٰامـ_نِـوِشـتـ
••|💔🤲🏻|••
•| #دعاۍروزبیستوسومماهرمضآݧ🌙
اَللَّهُمَّاغْسِلْنِىفِیهِمِنَالذُّنُوبِوَطَهِّرْنِى
فِیهِمِنَالْعُیُوبِوَامْتَحِنْقَلْبِىفِیهِبِتَقْوَى الْقُلُوبِیَامُقِیلَعَثَرَاتِالْمُذْنِبِینَ❀
خدایادراینروزمراازگناهانپاڪیزه
گردانوازهرعیبپاڪسازودلمرادر
آزمایشرتبهدلهاۍاهلتقوۍبخش
اِۍپذیرندهعذرلغزشهاۍگناهڪاراݧ
جزء 23.mp3
4.04M
♥️🖇
بسماللهرفقا:)
{ختمقرآنڪریم📖}
#جزءبیستوسومقرآنڪریم🌱
باصداےدلنشین:استادمعتزآقایے🎙
زمان:۳۳دقیقہ🕜
[هروزیڪجزءعشق^ـ^🌈]
#التماسدعا🤲🏻
#جزءخوانی
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@shahidhojajjy
┅═══✼❤️✼═══┅┄
#بیـۅ🌷
💕تَخَیــــَّـلَ...
اَنَّ اللّٰه بِعَظَمَة یُحِبُّڪ...💕
تصور کن...
خدا با ایـــــن همـــــھ عظمتش دوست داࢪه...🙃
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️ #پارت_19 هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️
#پارت_20
- اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست..😒
زحمت بغضم رو کنترل کردم...
- برگشته جبهه...😓
حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم
اصرار کردم براي شام بمونه. چهرهاش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در ايستاد...
- اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حلالم کن بچه سيد، خيلي بهت بد
کردم...😔
ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار
عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد...
خواب ديدم موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو مي کند و مي برد...😰
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو
برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من
بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم...
- بايد برم...🚶🏻♀امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد...👼
و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم دنبالم دويد و چادرم رو کشيد...
- چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟😥
نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم پشتم ايستاد... اومد جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون...
- برو...😣
و من رفتم...
احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن جلوتر برم...
دو هفته از رسيدنم ميگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببينم که آماده باش دادن... آتيش روي خط سنگين شده بود. جاده هم زير آتيش...🔥
به حدي فشار سنگين بود که هيچ نيرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم
حريف نمي شد. حدس زده بودن کار يه ديدبانه و داره گرا ميده، چند نفر رو فرستادن شکارش؛ اما هيچ کدوم برنگشتن... علي و بقيه زير آتيش سنگين دشمن، بدون پشتيباني گير کرده بودن. ارتباط بیسيم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق
شد.😭
رفتم کليد آمبولانس رو برداشتم... يکي از بچههاي سپاه فهميد... دويد
دنبالم...🏃♂
- خواهر... خواهر...🗣
جواب ندادم
- پرستار... با توئم پرستار...
دويد جلوي آمبولانس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد.😠
- کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش مي کنن؟
رسما قاطي کردم...
- آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم حلوا خورون مجروح ها...😣
- فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشين ها و جنازه
سوخته بچه ها هيچي نيست...🥀
#ادامهدارد...
⛔️کپیبدونذکـرلینڪحراماست⛔️
🌿ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7