📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣ #قسمت_پنجم
.
🔴#بعد از یک هفته که خواستیم برگردیم
آقایوسف میگفت «بمونید. #حسن آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.»
اما من باید برمی گشتم. #کلاس داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃
🔶این یک هفته که #شیراز بودم، بیش تر از شغل #نظامی و ارتشی بدم آمد.
«این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات #خبر نداری.»
#مخصوصا از شانس ما به حسن مأموریت #خورده بود.🍃
🔵سه ماه بعد یک روز #عصر که از #دانشگاه برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان.
خاله ریز ریز #می خندید😃 و همانطور که با #مادرم حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم
گفت «اومدم #خواستگاری تو» تعجب کردم. این خاله ام #پسر نداشت.🍃
🔶گفتم «شما که #پسر نداری خاله.»
گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. #یادت نیست❓ رفته بودی #شیراز، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️
گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر#ازدواج و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن #نظامی جماعت نمی شم.»🍃
🔴خاله جواب داد:
«یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. #نجیب و سر به راه. #ماشاءالله از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. #شغلش هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.»
هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» #قبول نکرد.🍃
🔷#اصرار کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک #جلسه با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، #استخاره کن. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃
🔶#وقتی دیدم خاله دارد ناراحت می شود
گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.»
خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.»
فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃
🔵#گفته بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا #مادرش خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود #خواستگاری. خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃
.
#ادامه_دارد
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣ #قسمت_ششم
.
🔴 #زهرا رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که #شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. #نماز صبحش را ندیده بود، چون #صبح 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از #خواب بلند می شد🍃
🔶#صبحانه درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت #سرکار، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃
🔵#خانه شان هم با اینکه یوسف#مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی #تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های #کثیف کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃
🔴#یک دست مبل هم توی اتاق پذیراییشان بود که می گفتند #یوسف خودش درست کرده.
مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان #انگلیسی🔠 می رفت، #شب 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃
🔶شوهر خاله اش #کارگاه نجاری داشت. یوسف هم #غروب که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش
و تا صبح #مشغول میشد👌🍃
🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی #جمعشون میکردند مثل چمدان کوچک میشد
#مبل ها هم تاشو بودند
به نظر زهرا ، یوسف خیلی #باسلیقه بود
عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت #پنجره می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان
همانجا توی #حیاط دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض
جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃
🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل
برای #زهرا خیلی جالب بود که #یوسف به این چیزها دقت می کرد.
تاوقتی می آید توی #اتاق پاهایش که از #صبح🌤 توی پوتین بوده بو ندهد
زهرا دلش می #سوخت که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃
.
#ادامه_دارد🍃
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣ #قسمت_هفتم
.
💢آن #شب 🌟با آقا یوســف صحبت کردم، اماباز هم دلــم راضی نشد.ارتــشیــها آدم خــودشان نبــودند. هرجاکه بــه شان می گفتند ، باید می رفتند. زندگی خشکی داشتند.وقتی آقــا یوسف رفت✨
💢مادرم گفت«خب حالاچی کار کنیم❓ چه جوابی بدیم❓»
مثل این که بــه دل مادرم #نشسته بود ولی بابا مــوافــق نبود.همسایه مان که #مــهنـدس بود،به بابا گفــته بود«نکنه گول بخوری و دخـترت رو بدی بــه راه دور #دخــتــرت حیفه #تحصیلات عالیه که داره،چیزی هم کم کسر نداره،چرا بدی به یه ارتشی❓»
💢باباگفت
«آدم خوبیه،ولی سـخته برام دخترم ازم دور بشه.»
نــزدیک های عید نــوروز بــود ڪه حورے خــانــم #خــواهر یوسف باحسن آمدند اصفهان؛ #خانه ی بـتـول
حسن تـازه خــانمش را بــرده بــود #شــیراز توی مهمانی خانه بتول،مادرم حوری خانم را دیده بــود و با اینکـه استخاره نکرده بــودیم،✨
💢گفته بود«خیلی بــاید ببخشید حوری خــانــم شرمنده،آقایوسف زحمت کشیده بــودنــد و آمــده بودند اصـفهان،ولی ما اســتخاره مــون بــد اومــده.»✨
💢حــوری خــانــم هم جــواب داده بــود«مــســئله اے نیست.داداش یــوسف الان #مشهده،مــاهم دو روز دیــگــه می ریم مشهد، بــهش می گیم استخاره ی شما بــد اومــده.»✨
💢اماهمــیــن ڪــه حسن و حوری رسیده بـودند #مـشهد، آقایوسف مــرخصیش تمام شــده بــود و بــرگشته بــود #شیـراز، انــگــارخیلی لازم نــدیــده بــودند جواب مــا را زود تــر بــه او بــگــویند.بــعداز عــیــد هم آقــا یوســف بــرای تـکمـیـل دوره ی نــظامیــش رفــت انــگلستــان و فرانسه.
💢مــدتی از ایــن #قــضیه گذشت یک روز رفــتــه بودیم خانه ی پسر خاله ام حسین آقا رب پرست،مهمانی،حسین رو ڪرد بــه مامان و گفت : «خاله❗️ یــوسف که پسر خیلی خوبی بــود.من چند سـاله میشناسمش ،تعجب می کنم که استخاره تــون بد اومــد
میخواید یــه استخاره ی دیگه بکـنیـم❓»
💢#مامان گــفت
«راسـتش خاله،مااصلا اسـتخاره نـکردیم
زهراگــفــت نمی خوام،مــاهم دیــدیــم از مــا دور می شه.دروغ مصلحتی گفتیم،اســتــخارهمون بــد اومــده.»✨
💢 حالا که اینطوره ، لااقل یه اسـتخاره بکنید.حیفه،پسرخیلی خوبیه.»👌
مــامــان رفت توی فکر،🤔مــوقع #برگشتن توی راه گفت:«راستی چی کار کنیم❓حــالاڪــه ایــن جــوری ازش تـعریف میکنن لا اقل یه استخــاره ڪنیم ✨
💢جــواب استخاره ڪه امد این بود
« خیلی خوبه،#مشکلات داره،سختی،داره،اماعــاقبتش خیلی خوبه.» .✨
.
.
#ادامه_دارد .
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
8⃣ #قسمت_هشتم
💢 #چــندروز بعد حسین📞 تلفــن زد و گــفـت
«چی شــد❓»
مامان هم جــواب راگفت
حسین گفت«پــس #مبارڪه .اتفاقا آقا یوسف تــازه از سفر بــرگــشته
هنوز بــهش نگفــتن ڪــه اون استخاره تــون بــد# اومــده.بهش میگم یــه جلسه دیگه هم بیاد تا صحبت ڪنند.»✨
💢 اما یک جلســه نشد؛ #پنج،شش جلسه با هم حــرف زدیــم. همیشه تنها می آمد،ولی جلسه ی اخــر که منتظـر جـواب قـطعی بــود،با#پدر و مــادرش آمــد.✨
💢 {{یوسف کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود با یک #پیراهن سفید. تازه فهمیده بود که #زهرا همانی است که توی شیراز هم راه خواهرِحسن و زن داداشش آمده بود خانه شان.✨
💢 سرش را زیر انداخته بود
وقتی زهرا پرسید
«شما با شاه موافقین یا مخالف❓»
یوسف از #صراحتش جا خورد. بی اختیار سرش را بالا آورد و نگاهش به#چادر زهرا افتاد که گل های سبز و سفید درشتی داشت.✨
💢تا حالا هیچکس چنین چیزی ازش نپرسیده بود. حالا زهرا این را از او پرسیده بود. اویی که همیشه مراقب بود کسی نفهمد چه فکری می کند.✨
💢 اویی که حتیٰ وقتی دعوتش می کردند مهمانی، می رفت، با این که می دانست آن جا #مشروب هم میخورند
می رفت و به روی خوذش نمی آورد، مشروب نمی خورد اما چیزی هم نمی گفت.✨
💢 یوسف جواب داد
«باید بین من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواین نه. موافق نیستم.»
#زهرا پرسید
«پس چرا رفتین توی ارتش❓»
یوسف گفت
«برای این رفتم توی ارتش که احساس کردم وقتی آدم #منجلابی می بینه، گاهی لازم میشه پاچه هاش رو هم بالا بزنه و بره توی این لجن زار راه بره و از نزدیک لمسش کنه و اون محیط رو بهتر و بیشتر بشناسه✨
💢وظیفه ی خودم می دونستم که برم ارتش و اون قدر به شاه نزدیک بشم که بتونم یک کاری بکنم. فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.»}}
#ادامه_دارد
@Shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣ #قسمت_نهم
📝واقعاً هم به شاه👑 نزدیک شد. سال های پنجاه و پنج و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه ی اول
گفت: این راهی که با من می آیی خیلی #سخته. آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره. فهمیدم که زندگیِ راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سرکار، ولی گفت:
📝دلم می خواد نسبت به #زندگی دید بازی داشته باشی. خیلی خوبه که درس خوانده ای. من هم از این که رفته ای دانشگاه خیلی خوشحالم☺️ ولی برای من #تربیت بچه ها از هر چیزی مهم تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن دَرست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه🚫 مخصوصاً اگر بچه ی کوچیکم داشته باشیم.
📝اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بزاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش میدن، #جاوید_شاه است. ما هم چون#نظامی هستیم، مجبوریم خونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه جایی ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. #مهم تربیت بچه ست.
📝حرفش را قبول داشتم✅ جلسه ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از #خانواده و خانه به دوشی را برای خودم حلاجی می کردم. آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت.
وقتی به دنیا آمد، #آقایوسف گل💐 و شیرینی گرفت و آمد خانه ی ما. همان موقع جوابِ «بله» را از من گرفت☺️
📝عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت #حضرت_زهرا(س) مراسم عقدمان بود؛
خیلی ساده و مختصر. سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده ی خودش
سر عقد یوسف یک دستبند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود😍 قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند. مثل برج ایفِل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همینطوری برای #همسر آینده اش خریده بود ...
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
📝آیینه و شمعدان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع دان را می خرد، آن هم اصفهانی ها که رسم و رسومشان خیلی مفصل است.
ولی ما خیلی به این چیزها پابند نبودیم.
#یوسف علاقه ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه💍 را دوست داشتم.
برای یوسف خرید حلقه هم مهم نبود، ولی من گفتم: چون دانشجو هستم و می رم دانشگاه، باید #حلقه رو دستم کنم. هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی آم.
📝همه ی خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف👜 و کفش سفید. سر عقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم. قرار گذاشتیم سال دیگر که درسم تمام شد برویم سرخانه و زندگیمان بعداز عقد یک هفته با پدر و مادرش رفتیم #مشهد و شیراز. یوسف تازه یک پیکان آبی🚙 رنگ خریده بود. سوار ماشین شدیم.
📝خیلی خوش حال بودم و برای خودم خوشی می کردم😃 به هر حال تغییر و تحول بزرگی توی زندگیم پدید آمده. اما تا سوار ماشین شدیم و خواستیم خداحافظی کنیم، یک دفعه #بابام زد زیر گریه😭 چنان اشک می ریخت که جا خوردم. فکر نمی کردم انقدر دل نازک باشد. تازه فهمیدم چرا نمی خواست ازشان دور شوم
📝گفتم: بابا! من که برای همیشه نمیرم. چند روز دیگه بر می گردم. ولی فایده نداشت. وقتی راه افتادیم، تا یکی دو ساعت توی خودم بودم😔خوب بود که مادرم #خاله ی کوچکم را هم را هم فرستاد. وگرنه سر همین قضیه خیلی احساس تنهایی می کردم. آن یک هفته ای که رفتیم مشهد، خیلی به من خوش گذشت.
📝 #مادرش خیلی خوش اخلاق بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش از ترک های اذربایجان شوروی بودند و از ایروان به مشهد آمده بودند. گاهی که ترکی صحبت می کردند، یوسف اشاره می کرد که فارسی بگویند تا من ناراحت نشوم😊 پدرش اهل قوچان بود. کارش دوختن پوستین و کلاه بود، به شان می گفتند #کلاهدوز. خانهای در مشهد داشتند، ولی در قوچان زندگی می کردند؛ کار و بار پدرش در قوچان بود.
📝آن دو ترمی که از درسم مانده بود، #عقد کرده بودیم و من در خانه ی پدرم بودم. یک بار پروژه ی درسیم تحقیق و ترجمه ی یک مقاله در مورد شیمی کریستالی بود. لغت و اصطلاح فنی زیاد داشت. یوسف زبان انگلیسی اش خیلی خوب بود👌 وقتی فهمید گفت: برات ترجمه می کنم. کتاب را برداشت با خودش برد #شیراز.
📝شب ها که از سرکار برمی گشت ترجمه می کرد. پروژه را که تحویل استاد دادم. خیلی تشویقم کرد👏 و تمام نمره اش را بهم داد. برای فارغ التحصیلیمان #دانشگاه جشن گرفته بود. گفتند: می تونید با خودتون هم راه بیارید. توی جشن لباس فارغ التحصیلی پوشیدم.
یوسف هم با من آمد👥 وقتی برگشتیم، چندتا عکس با آن لباس از من گرفت.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📝بعد از تمام شدن درسم موقعیت کاریم در دانشگاه خوب بود حتی رئیس دانشگاه گفت که می توانم بورس بگیرم و بروم خارج درسم را بخوانم، ولی نه #یوسف موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم. زندگی با او برایم خیلی شیرین بود😍
📝تازه ازدواج کرده بودم. چه طور می توانستم یوسف را بگذارم و تنهابروم؟
فکرش هم وحشتناک بود، #عاشق زندگی بودم برای همین هم وقتی این موقعیت ها برایم پیش آمد. اصلا ناراحت نشدم و افسوس نخوردم❌
📝یکسال اول که زندگیمان را شروع کردیم رفتیم شیراز همان خانه ای بودیم که پسر خاله ام حسن و حوری زندگی میکردن ما توی یک اتاق🚪 بودیم و آنها توی اتاق دیگر آشپزخانه و سرویسش یکی بود که #مشترک استفاده میکردیم.
با حوری کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم یک روز همه ی کارهای خانه از خرید و رفت و روب و شستشو و پخت و پز با او بود، یک روز هم با من
📝وقتی نوبت اوبود من به کارهای شخصی خودم میرسیدم. لباس شستن و خیاطی و #مطالعه و کارهای دیگر، چون مدتها سرم به درس بود خیلی از آشپزی🍲 و کارهای خانه سر در نمی آوردم، حوری از من بزرگتر بود و واردتر. از زندگی مشترک با او خیلی چیزها یاد گرفتم. یوسف اصلا کاری به کار من نداشت نه به غذا ایراد میگرفت، نه به کارِ خانه
📝حتی اگر دوروز هم غذا درست نمیکردم خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی #منظم بودم چون زندگیم رو خیلی دوست داشتم♥️ گاهی میگفت: تو چرا اینطوری هستی؟ ولش کن بابا چقدر به این چیزها اهمیت میدی هرچی شد میخوریم دیگه. خوشحال تر میشد اگر می نشستم و چهار تا کتاب📚 می خوندم.
📝می گفت: زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ت بمونی. بارها ازش پرسیدم: چی دوست داری برات بپزم؟! میگفت: غذا، فقط غذا😄 یادم نیست یکبار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش میکرد: #یکجور_غذا درست کن، مهمون هم که داشتیم یک جور، زیاد درست کن اما متنوعش نکن.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
📝اوایل ک زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم😁 بیشتر از پدرم که توی این چیزها وارد بود دستور پخت غذاهای مختلف را میگرفتم گاهی هم از حوری میپرسیدم. یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم سیب زمینی ها را خیلی زود با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف اومد رفتم #غذا رو بکشم دیدم آش شده، سیب زمینی ها له شده بودن و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم😢
📝روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف، رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر #گریه. یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چند بار که صدایم کرد اومدم بیرون، چشم های پف کرده و قرمز بود، تـرسید. گفت: چیشده زهرا؟😧 من هم قضیه را برایش گفتم
هیچ بهم نخندید و خودش غذا رو کشید و خورد. آنقدر به به و چه چه کرد😋 که یادم رفت غذا چی شده. خواستم بروم ظرف ها رو بشویم که گفت: بشین برات از #آشپزی خودم تعریف کنم "یک روز با دوستهام رفته بودیم باغ گردش بچه ها گفتند غذا با کی باشه؟ من گفتم: من
کوکو سبزیش رو من میپزم، گفتند: بلدی؟ منم که دیده بودم مادرم تو کوکو چی میریزه گفتم #آره که بلدم😎
📝سبزی را شستم و خُرد کردم، فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. نمیدونستم سبزی سرخ کرده برای خورشت قرمه سبزیه🤦♂ سبزی ها که سرخ شد هفت هشت ده تا تخم مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم ولی هرچی صبر کردم دیدم شکل کوکو نمیشه😬 گفتم بچه ها بیاید ناهار حاضره. دوستهام گفتند: این دیگه چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم چه فرقی می کنه؟ فقط شکلش فرق داره مزه اش همونه اسمش #کوکوی_یوسفه
📝شاید علاقه اش را خیلی به من نمیگفت ولی در عمل خیلی به من توجه می کردبا همین کارهایش غصه دوری خانواده ام یادم می رفت. #حقوق که میگرفت می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من، میگفت: هرجور خودت دوست داری خرج کن. خرید خانه با من بود اگر خودش پول لازم داشت💰
می آمد و از من میگرفت.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم #اصفهان اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را #مرتب می کرد.
📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و #یوسف مشغول صحبت از کارشان می شدند.
📝گاهی آن قدر در مورد کار و #ارتش و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و #زهرا فقط داریم شمارو تماشا می کنیم.
📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. #یوسف تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار.
📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه #تئاتر ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند.
📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای #درمان روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی #عجیب و غریب بود.
📝پسرمان حامد، #شیراز به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای #نجات جون تو قرآن و دعا📖 می خوند.
📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم #حامد را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
📝سال پنجاه و چهار📆 از یوسف خواستند برود #تهران؛ پادگان لویزان، گارد شاهنشاهی یوسف تردید داشت. با استادش #سرهنگ_نامجو و چند نفر دیگر مشورت کرد. گفتند: به صلاح است که برود تا شک هایی که تا به حال ساواک به او داشته، از بین برود.
📝می گفتند: موقعیت خوبی است. یوسف هم قبول کرد و رفتیم تهران. خیابان دماوند، یک خانه🏡 اجاره کردیم که طبقه ی بالایش هم یک افسر #ارتش با خانمش زندگی می کرد. سال اولی که تهران آمدیم، سخت ترین دوران زندگی من بود. همان غربت و #تنهایی که ازش می ترسیدم و به خاطر همان هم نمی خواستم با یک نظامی ازدواج کنم😢 سرم آمده بود. باید بنشینم و کتاب ها بنویسم از آن غربت.
📝یوسف ساعت⏰ شش صبح می رفت سرکار و پنج بعد از ظهر می آمد خانه. توی این مدت من همه اش #تنها بودم. هیچ برنامه و سرگرمی ای نداشتم. البته حامد بود و سرم به او گرم بود، ولی او هم هشت نه ماهه بود و هم صحبتی نداشتم
📝از تنهایی خیلی میترسیدم😰 از اینکه یک نفر یکدفعه بیاید توی خانه و من تنها باشم. تلفن☎️ که نداشتیم جایی راهم که بلد نبودم. همان #هفته_اول اتفاقی افتاد که ترسم بیشتر شد
📖زهرا سینی را از توی آشپزخانه برداشت، حوصله اش از چهار دیواری خانه سر رفته بود رفت توی تراس تا گوشت هایی🍖 که صبح خریده بود خُرد کند. #حامد توی اتاق بند نمیشد آنقدر نق زد که زهرا بلند شد و آوردش توی تراس گذاشتش روی صندلی بغل دستش و مشغول کارخودش شد
📖حامد میخواست دولاشه و مادرش را تماشا کند اما یکدفعه سنگینیش را جلو داد و صندلی برگشت و حامد خورد زمین، زهرا وحشت زده😱 داد کشید #یاحسین. سر حامد خورده بود به لبه ی تیز سنگ⚡️ باغچه ی کوچیکی که توی تراس بود و مثل فواره از سرش خون میریخت.
📖زهرا مانده بود چه کند سریع حامد را بغل گرفت و سعی کرد #آرامش کند.
هنوز یک هفته نشده بود که آمده بودند تهران، کسی را نمیشناخت، تلفن که نداشتند. دکتر و درمانگاهی هم که نمیشناخت😢 فقط شب اول ورودشان به این خانه با #همسایه بالایی در حدِّ سلام و علیک آشنا شده بود. آخرش با هول و ولا رفت طبقه بالاو زنگ هسایه شان را زد. فرزانه خانم همراهش آمد و باهم حامد را بردند دکتر.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
📝یوسف که آند ترسیدم ناراحت شود وبگوید چرا مواظبش نبوده ام. بس که به بچه حساس بود حامد را توی اتاق خواباندم و آمدم بیرون، چایی را که گذاشتم جلوی یوسف گفت: حامد کو؟! سر و صداش نمیاد. گفتم: خوابیده
📝بعد هم آرام آرام قضیه را برایش گفتم. چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت و گفت: تقصیر منه که ترو با حامد آوردم اینجا من را ببخش چاره ای نداشتم. هفته ای یک شب توی پادگان افسر نگهبان بود ساعت ۶ صبح امروز که می رفت، فردایش ساعت ۴ بعد از ظهر می آمد خانه.
📝افسری که طبقه ی بالا بود ،گماشته داشت. سربازی بود که کارهایش را میکرد من خیلی سختم بود و از آن گماشته میترسیدم. هروقت از پنجره، حیاط را نگاه میکردم میدیدم توی حیاط هست پیش خودم میگفتم: اگر در را باز کرد و آمد توی خانه من چه کار کنم ؟!
📝همسایه ی طبقه بالا خیلی وقتها نبود و من توی آن خانه تنها بودم درِ خانه هم قفل درست و حسابی نداشت. دیگر آرامش نداشتم شبهایی که یوسف افسر نگهبان بود تا صبح یک دقیقه هم خوابم نمی برد. یوسف خیلی از این شب ها من و حامد را می برد خانه ی دوست هایش، شب خانه ی دوستش می ماندیم و صبح از آنجا میرفت سر کار تا فردا شب هم من آنجا باشم و پس فردا بیاد دنبالم و برگردیم خانه.
📝همین برایم عین شکنجه بود با بچه ی کوچیک سختم بود خانه ی مردم بمانم خیلی اذیت می شدم ولی چاره ای نبود حداقل از تنهایی خیلی بهتر بود. سال بعدش فاطمه یکی از خواهر های یوسف آمد تهران و ازدواج کرد. من کمی از تنهایی در آمدم شبهایی که تنها بودم یا من می رفتم خانه ی آنها یا آنها می آمدند خانه ما
📝گاهی یوسف برای اینکه حوصله ام سر نرود، برایم کتاب می آورد. یادم هست اولین کتابی که بهم هدیه داد رمان #سووشون بود، خودش گفت: ببین چقدر جالبه! شخصیت های این کتاب هم مثل من و تو اسمشون یوسف و زهراست.
📝کتاب های دیگری هم برام می آورد کتابهایی که میدانستم اگر ساواک آنهارا توی خانه ما پیدا کند، یوسف بی برو برگرد اعدام می شود. آنها را قایم میکردم.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
📝یک بار جزوه ای از انواع شکنجههای ساواک آورد خانه خیلی وحشتناک بود وقتی خواندمش، تا چند. وقت خواب نداشتم. خودش گفت: می دونی این رو کجا خوندم؟ گفتم: نه❌ گفت: توی اردوگاه، اگه اون جا من رو می دیدند که دارم این رو می خونم،درجا اعدامم می کردند.
📝سالی یک ماه افسرهای گارد را می بردند اردوگاهی بیرون از تهران، برای تمرین #نظامی. گفت: شبها زیر لحافم چراغ قوه روشن می کردم و می خوندم. صبحش هم می رفتم غیر مستقیم به سربازها این چیزها رو می فهموندم که بدونند دارند توی چه سیستمی کار می کنند.
📝سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش می کردند. با اینکه یوسف برعکس افسرهای دیگه گماشته نداشت، ولی سربازها هروقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان
📝وقتی سفره می انداختم تا بعد از اسباب کشی خستگی در کنند، یوسف هم می نشست پیششان و هم راهشان غذا می خورد؛ سر یک سفره آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف #ارتش بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر.
📝خودشان می گفتند: وقتی اینجا می آییم انگار آمدیم تفریح. برای همین که گماشته قبول نمیکرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند.
📝شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب،ساواک برگه ی تایید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. همان یکی دوماه اول که آمده بودیم تهران،یک شب می خواست برود جایی.گفت با سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر جلسه ی مخفی دارد.
📝من را برد خانه ی یکی از دوست هایش تا اگر کارش طول کشید، توی خانه #تنها نمانم. وقتی سفره انداختند که شام بخوریم. یوسف گفت: دیرم شده، باید برم. وشام نخورده رفت. تازه غذا خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می کردیم که در زدند.
📝یوسف بود. تعجب کردیم به من گفت: پاشو زود بریم خونه. گفتم: چرا؟ مگه نرفتی جلسه؟ گفت: کارم زود تموم شد. وقتی سوار ماشین شدیم، دیدم روی صندلی عقب یک سطل ماست و یک نان سنگک گذاشته.
📝پرسیدم: تو رفتی جلسه یا رفتی ماست بخری؟ ما که توی خونه ماست داشتیم. چیزی نگفت، بعد که رسیدیم خانه گفت: خدا رحم کرد که فهمیدم دارند تعقیبم می کنند. حتما مال اون تایید صلاحیته. یه ماشین پشت سرم بود که نور چراغ هایش تنظیم نبود؛ افتاده بود توی آیینه ماشین فهمیدم دنبالم هستند.
📝نرفتم جلسه وسط راه پیاده شدم و رفتم داروخانه، الکی چندتا قرص خریدم. بعد هم برای رد گم کنی نون و ماست گرفتم و اومدم دنبال تو.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi